*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت 22
زینب :حنانه میای بریم مشهد ؟
-آره عزیزم
زینب
زینب:جانم
-میگم میشه قم هم بریم ؟
زینب :إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی
-دقیقا درست فکر کردی
زینب:خوب پس تو چطور میدونی قم
زیارتگاه خاصی داره ؟
-دیشب خوابشو دیدم
زینب : ای جانم عزیزم
-کی میریم ؟
زینب:پس فردا 6صبح
-زینب میای خونه من
قبل سفرمون از امام رضا(علیه السلام )و
حضرت معصومه(سلام الله علیها بگی
زینب:آره حتما عزیزم
زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد
به توضیح دادن
زینب: حنانه جون امام رضا (علیه السلام ) را
تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان
خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن
مشهد ایران
و تو غربت با سم مسموم میشن
از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و
برادری ریشه دارد
حضرت معصومه(سلام الله علیها)به شوق دیدار
برادر به ایران میان
که بیمار میشن و در قم دفن میشن
حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم(علیه السلام )
خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان
دختر امام ازدواج کرده بودن
روز ولادت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) روز دختره
حنانه
-جانم
زینب: میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو
-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن
زینب: وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن
فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد
بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم
خیلی تنها شده بودم
خانوادم ،دوستام تنهام گذاشتن
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم
شب چمدانم بستم البته خیلی
ذوق داشتم
آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم
یا تو ایران کیش و شمال
#ادامه_دارد...
eitaa.com/rahSalehin
یک آیه یک قصه 11.mp3
3.51M
🍀#یک_آیه_یک_قصه
قسمت 1️⃣1️⃣
📜سوره مبارکه طه آیه 14
🔹إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي🔹
✅مناسب برای گروه سنی
#کودک_و_نوجوان
🔹 تولید رادیو قرآن
با صدای استاد #مریم_نشیبا
👈قابل استفاده برای والدین و مربیان و سرگروه های محترم
✅به کانال توانمندسازی بپیوندید 👇
🌍 eitaa.com/rahSalehin
🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت23
با اتوبوس میرفتیم مشهد
اما من فقط بغض و سکوت بودم
بالاخره رسیدیم شهر مشهد
اول رفتیم یه هتل
منو زینب تو یه اتاق بودیم
زینب : حنانه یه ذره استراحت کنیم ن
اهار بخوریم بریم حرم
-دیر نیست ؟
زینب: خب خسته ایم یه ذره استراحت کنیم
تا عصر میمونیم حرم
-باشه
بزور برای جلوگیری از ضعف کردن چند قاشقی خوردم
هتلمون نزدیک حرم بود
ورودی حرم بودیم زینب گفت باید اذن دخول بخونیم
من عربی بلد نبودم
ماتمم گرفته بود چه جوری بخونم
انگار یکی از تو درونم داشت اذن دخول میخونه
وارد صحن رضوی شدیم
همین که چشمم به گنبد طلا خورد
اشکام جاری شد
زینب سلام امام رضا(علیه السلام ) را بلند
خوند منم باهاش تکرار کردم
زینب پاشد نماز بخونه
اما من نماز خوندن بلد نبودم 😫😫
زینب :حنانه میای بریم جلو
-نه من میترسم خیلی شلوغه
زینب: باشه پس تا تو نماز بخونی منم میرم زیارت
- باشه
زینب که رفت
زانوهام بغل کردم و گفتم آقا شهدا منو آوردن اینجا
من نماز خوندن بلد نیستم خودت کمکم کن ..
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#ادامه_دارد...
eitaa.com/rahSalehin
یک آیه یک قصه 12.mp3
2.95M
🍀#یک_آیه_یک_قصه
قسمت 2⃣1⃣
📜سوره مبارکه بقره آیه 258
🔹...قالَ إِبْراهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ...🔹
✅مناسب برای گروه سنی
#کودک_و_نوجوان
🔹 تولید رادیو قرآن
با صدای استاد #مریم_نشیبا
👈قابل استفاده برای والدین و مربیان و سرگروه های محترم
✅به کانال توانمندسازی بپیوندید 👇
🌍 eitaa.com/rahSalehin
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت24
اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم
فقط ی بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر
اما من نرفتم
اون چندروز مشهدمون سریع گذشت
وقتی از مشهد برگشتیم رفتم اسممو کلاس
رزمی کاراته ثبت نام کردم
نماز خوندن شده بود غمم
واقعا بلد نبودم نماز بخونم 😫😫
دستام تو هم قلاب کرده بودم
خدایا من باید چیکارکنم
تانماز بخونم
خودت کمکم کن
تو همون حالت گریه، خوابم برد
خواب دیدم تو شلمچه ام 😭😭
یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن
یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم
تو حسینه نماز جماعت هست
شما هم بیا
-آخه من نماز خوندن بلد نیستم
شما بیا یاد میگیری
-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟
من محمد ابراهیم همتم
به سمت حسینه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد
ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم
تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم
بعداز اتمام نماز حاج ابراهیم رو به سمتم کرد
و گفت :خانم معروفی من برادرتم
همیشه تا زمانی که چادر مادرم سرته
من برادرتم
هرجا کم آوردی بهم متوسل شو
صدام کن
حتما جوابتو میدم
یهو از خواب پریدم
اذان صبح بود
رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح
بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود
بدین ترتیب نماز خوندن توسط حاج ابراهیم همت
یاد گرفتم
چندماهی از ماجرای نماز میگذشت
احساس میکردم
چشمم تار میبینه
از یه دکتر چشم وقت گرفتم
فردا نوبت دکترمه
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ..
#ادامه_دارد...
eitaa.com/rahSalehin
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت25
زینب اصرار داشت همراه من بیاد دکتر
اما بالاخره من راضیش کردم تنها برم
بعداز 7-8نفر نوبتم شد
دکتر بعداز معاینه چشمم با دستگاه مخصوص
گفت چشمم ضعیف شده
به مدت طولانی نباید کتاب بخونم گریه کنم
وقتی بهش گفتم کاراته کار میکنم
گفت یه ضربه به چشمت بخوره
قرینه چشمت پاره میشه و کور میشی
ناراحت بودم خیلی شدید
مستقیم رفتم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک
سر مزار شهید گمنامی که همیشه پیشش میرفتم
بعداز یک ساعت رفتم مزاری ک به یاد شهید همت بود
تا عکسش دیدم
بازم اشکام جاری شد اون لحظه برام مهم نبود
ک چشمام اذیت بشن کلی گریه کردم
داداش کمکم کن
من از نابینا شدن میترسم
تا دم دمای غروب مزارشهدا بودم
روزها از پی هم میگذشتن و من به فعالیتم تو
بسیج و ادامه دادن ورزش کاراته بودم
تقریبا پنج ماهی از اون روزای ک دکتر گفت
با فشار ب چشمت یقینا نابینا میشی میگذره
فردا مسابقه دارم
حریفم یه دختر شیرازیه
بعد از اماده شدن وارد میدان شدیم
اول مسابقه بهش گفتم به چشمم ضربه نزن
اما .....
#ادامه_دارد ....
eitaa.com/rahSalehin
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت26
وسطای مسابقه امتیازها طوری بود
که من برنده مسابقه بودم
اومدم با پا بکوبم به کتف حریف
که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم
فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه
وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه
و چشمم بسته شده
زینب پیشم بود
دکتر وارد اتاق شد
دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی
مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی
-دکتر بهش گفتم ب چشمم ضربه نزن
اما نامردی کرد
-من باید برم جنوب
دکتر:دختر خوب گرد وخاک برات سمه
-اما من باید برم جنوب
دکتر: تو چقدر لجبازی دختر
برو بیا کور شدی دست من نیستا
اسممو نوشتم 15روز دیگه میریم راهیان نور
کور بشم به درک
من باید برم جنوب ......
من منتظر رفتن به شلمچه بودم
اونجا محجبه شدم
اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد
بالاحره رفتم شلمچه
با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟
خواهرت بهت احتیاج داره
یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم
گفت : غصه چی رو میخوری ؟
نترس خواهرمن
سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود
اومدم بلند بشم برم سمتش
بی هوش شدم
وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود
مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟
-نه
#ادامه_دارد ....
به کانال توانمندسازی بپیوندید.
eitaa.com/rahSalehin
یک آیه یک قصه 13.mp3
2.99M
🍀#یک_آیه_یک_قصه
قسمت 3️⃣1️⃣
📜سوره مبارکه حجرات آیه 11
🔹... وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ...🔹
✅مناسب برای گروه سنی
#کودک_و_نوجوان
🔹 تولید رادیو قرآن
با صدای استاد #مریم_نشیبا
👈قابل استفاده برای والدین و مربیان و سرگروه های محترم
✅به کانال توانمندسازی "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍 eitaa.com/rahSalehin
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت27
من منتظر رفتن به شلمچه بودم
اونجا محجبه شدم
اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد
با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟
خواهرت بهت احتیاج داره
یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم
گفت : غصه چی رو میخوری ؟
نترس خواهرمن
سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود
اومدم بلند بشم برم سمتش
بی هوش شدم
وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود
مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟
-نه
مسئول خواهران : دکتر اینجا گفت بخاطر
چشمت باید بریم اهواز بیمارستان
یه ذره که بهتر شدی بگو اطلاع بدم با ماشین
بیان دنبالمون
من فقط گریه میکردم
بعد از نیم ساعت با همون خانم و دوتا آقا منو
بردن یه بیمارستان تو اهواز که مخصوص چشم بود
دکترا چندین بار چشمم معاینه کردند
بعد از 5-6ساعت گفتن
چشمش صحیح و سالمه
توراه گریه میکردم منو ببرید شلمچه
بالاخره دلشون سوخت رفتیم شلمچه
با گریه و زاری صدا میزدم : کجایی فرمانده
کجایی حاج ابراهیم همت
دوباره بی هوش شدم
خبر شفا گرفتنم از حاج ابراهیم همت مثل بمب ترکید
حنانه حاج ابراهیم همت را دیده بود
بازگشت من از راه پرگناه
بزرگترین معجزه شهداست.
شهید زنده است که منو از خواب غفلت بلندم میکنه
سفرمون تموم شد
اما با خودم عهد کردم برگشتم تهران حتما
درمورد حاجی تحقیق کنم
#ادامه_دارد .....
با ادامه داستان همراه ما باشید ....
✅به کانال توانمندسازی "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍 eitaa.com/rahSalehin
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت28 قسمت الف
دلم میخاست درمورد مردی که کلا زندگیمو عوض کرده بدونم ....
تو گوگل درموردش سرچ کردم ....
#زندگی_نامه_شهید_همت💐🌹
به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلای معلّی و زیارت قبرسالارشهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روح بخش كربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید. درحالی که به تشخیص پزشکان در رحم مادرش فوت کرده بود به عنایت آقا امام حسین علیه السلام زنده شد .
محمد ابراهیم درسایه محبتهای پدر ومادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.
هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست میآورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای میكرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری میبخشید.
پدرش از دوران كودكی او چنین میگوید: « هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برمیگشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاك میكرد و اگر شبی او را نمیدیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود. »
ادامه دارد..