7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏱️تایم لپس| نقاشی چهره شهید حاج حسین همدانی و شهید قاسم سلیمانی
📌 به همراه بیان خاطره شهید سلیمانی از شهید همدانی.... گفته میشود این آخرین عکس دو نفری این عزیزان است.
👈🏻نقاشی دیجیتال از هنرمند همدانی زهرا طاوهئی
#حبیب_حرم
#حب_الحسین_یجمعنا
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
🌸 حلول ماه ربیع الاول بر شما مبارک باد 🌸
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسالی از کربلا
حلول ماه جشن اهل بیت علیهم السلام مبارک
با تشکر از محمد آقا
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام رضا علیه السلام به آیت الله بهجت فرمود: محال است کسی به ما پناه بیاورد و ردش کنیم
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
آن سوی مرگ 38.MP3
13.52M
#آن_سوی_مرگ
#جلسه 38
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
#بی_تو_هرگز
#قسمت69
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و نهم: زنده شون کن
🍃پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ... ساکت که شد ... چند لحظه صبر کردم ...
- احساس قابل دیدن نیست ... درک کردنی و حس کردنیه... حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید ... احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ... غیر از اینه؟ ... شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ... چطور دم از احساس می زنید؟ ...
- اینها بهانه است دکتر حسینی ... بهانه ای که باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می کنید ...
🍃کمی صدام رو بلند کردم ...
- نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ... عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد ... نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ... شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ ... یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ ... تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ ... اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن ... زنده نمی کنید؟ ... اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید ...
🍃سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ... نگاهش جور خاصی بود... حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره... آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم ...
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ... من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید ... از من انتظار دارید ... احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم ... اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ... شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ ...
🍃با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد ...
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح ... یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا ... بیشتر نیست ... همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود ...
🍃چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...
🎯 ادامه دارد...
❣️
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#بی_تو_هرگز
#قسمت70
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد: خدا را ببین
🍃چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...
🍃با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ...
🍃عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم...
- شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ...
🍃شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ...
🍃من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...
🍃خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ...
🍃اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
🍃اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
🍃تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود ...
🎯 ادامه دارد...
❣️
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
آن سوی مرگ 39.mp3
11.23M
#آن_سوی_مرگ
#جلسه 39
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
15.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کی میگه نوشابه بد و ضرر داره🤣
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#بی_تو_هرگز
#قسمت71
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد و یکم: غریب آشنا
🍃بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
🍃از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
🍃توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
🍃با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
🍃فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
🍃شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
🍃برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...
🍃و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...
🎯 ادامه دارد...
❣️
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#بی_تو_هرگز
#قسمت72
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد و دوم: شبیه پدر
🍃دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
🍃سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
🍃اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
🍃ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
🍃چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ...
🍃سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
✨" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "✨
🎯 ادامه دارد...
❣️
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
شماره دفاتر مراجع محترم
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin