فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در فتنهها و شدائد آخرالزمانی؛ میتوانید منتظران واقعی را از میزان آرامش و امیدشان، از مدعیان انتظار تفکیک کنید!
#استاد_شجاعی
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
2.76M
🔘 فقط خواستم بدونی...
🔘 فایل صوتی شماره ۲۹۶
🔘 چرا اسرائیل را نمی زنیم؟
🔘 حتما" گوش کنید.!!!!!!!!!!
💠💠💠
🔘 محمود قاسمی.
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
* 💞﷽💞
#مشکین17
چای رو مکرر هم میزدم و مادر نمار میخوند و شب شده بود و عماد الان کجاست؟
- چه خبرته دختر، ته استکان رو درآوردی.
دستم از حرکت ایستاد و به مادر نگاه کردم که نمازش رو سلام داده بود و شاکی نگاهم میکرد.
حوصلهی حرف زدن هم نداشتم.
آروم و غمبار جواب دادم:
- حواسم نبود.
و لیوان چایِ شیرین اما سرد شده رو به لبهام نزدیک کردم.
مادر استغفراللهی گفت و سجادهش رو جمع کرد و گفت:
- چایت رو بخور سفره رو بیارم. محمد هم کم کم پیداش میشه.
و از اتاق بیرون رفت.
صدای باز و بسته شدن در خونه، خبر از اومدن محمد میداد. به یکباره تموم وجودم پر از اضطراب و نگرانی شد و دستهام لرزش عجیبی برداشت.
در باز شد و من دقیقا روبروی درگاه اتاق زانو بغل گرفته بودم و نگاه یکهخوردهش به من پر شد از شفقت و البته کمی دلخوری.
تمام اون دو سه روز خیلی اصرار کرده بود که توی خونهی خودم و عماد نمونم اما قبول نکرده بودم و دلگیریش رو میفهمیدم.
طاقت نگاه مستقیمش رو نداشتم. سریع سلام کردم و زهرخندی تلخ زد و با ابروهایی که عجیب گره خورده بود گفت:
_خوبی معصوم؟ بالاخره اومدی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و اشکهام بیصدا فرو ریخت. انگار جوابی جز اشک نداشتم و زبونم رو یارای حرکت نبود و وظیفهی ذاتیش، محول شده بود به چشمهام. کلافه شده بود و با صدایی که رگه های خشمش مشهود بود گفت:
- اینقدر گریه کن تا چشمهات کور بشه، تا علیل و مریض بشی و بیفتی گوشهی خونه و اون بی همه چیز سوار اسب مرادش بشه و بتازونه برات.
توی احمق حرف من رو قبول نکردی و نشستی که اون نارفیق بیاد و حال نزارت رو ببینه؟ پیش اون بیهمهچیز هم اشک ریختی؟ خودت رو شکستی؟ ها؟
چند قدم فاصلهی بینمون رو با دو قدم بزرگ طی کرد و روبروم روی دو زانو نشست و ادامه داد:
- پاشو معصوم، پاشو و محکم باش. تو همون دختری بودی که کل آبادی جرات چپ نگاه کردن بهش رو نداشت؟ چرا اینقدر ذلیل شدی؟ از کی اینطور خفیف و بی خاصیت شدی؟ دستهات رو بگیر سر زانوت، تو واسه موندن و جنگیدن به هیچ کی نیاز نداری. نشستی و ماتم کی رو گرفتی؟ نشستی و زنجموره میکنی؟ این راهشه؟
با بغض گفتم:
- چیکار کنم؟ من خیلی وقته، اون معصومی نیستم که آدرسش رو میدی. کاش میمردم و به این جا نمیرسیدم.
- اشتباه میکنی، تو هنوز هم همون آدمی، خودت رو باختی. تو میتونی خودت رو از این مخمصه نجات بدی، من مطمئنم.
بیحوصله بودم ودلم اصلا نصیحت و حتی ترغیب نمیخواست.
- من دیگه نفس هم به زور میکشمداداش.
دهن باز کرد که چیزی بگه ولی با ورود مادر و اشارهی ریزش ساکت شد و من فهمیدم که ازش خواست تا فعلا به حال خودم رهام کنه.
مادر سفرهی کوچیکی مقابلم پهن کرد و گفت:
- تا حاجابراهیم از مسجد بیاد طول میکشه، تو زودتر شام بخور ضعف میکنی.
باز بیرون رفت و در حالی که بشقاب حاوی دمپختک ماهیچه رو در دست داشت وارد شد و به سمتم اومد.
- بیا مادر بشین بخور یه کمی جون بگیری. این بچه الان دوباره بیدار میشه. من دیگه دلم نمیاد شیر خشک بدم بهش، گناه داره.
اونقدر دلم در هم پیچیده بود که از بوی اون غذا هم متهوع شده بودم با بیحوصلگی گفتم:
- نمیخورم مامان، میلم نیست.
مادر لببرچیده و بغضدار محمد غلیظی گفت و محمد که با رادیو کوچیکش مشغول بود سر برگردوند و اخمهاش رو در هم کشید و قاشق رو برداشت و دستم داد و با تحکم گفت:
- بخور، اون بچهها مادر میخوان این رو بفهم.
- شاید بعدا خوردم. الان هیچی نمیخوام.
- میگم بخور تا اون روی سگم بالا نیومده معصوم، داری از حال میری. رنگ و روت رو هر کی ببینه برات زار میزنه. زانوی غم بغل گرفتی که این پیرمرد و پیرزن رو از غصه دق بدی؟
نگاهش رو سنگین و مغضوب توی چشمهام انداخت. همیشه از محمد بیش از مجید و حمید حساب میبردم. از عصبانیتش حتی اگر محبت آمیز هم بود میترسیدم. سرم رو پایین انداختم و قاشق رو لابلای دونههای برنج فرو بردم و با بیمیلی تمام، اولین قاشق رو به دهان بردم و همزمان اشک از گوشهی چشمم چکید.
نگاهش کردم و آرومتر از قبل نگاهم کرد و کوتاه و رضایتمند لبخند زد و با چشم و ابرو به بشقاب جلوی روم اشاره کرد تا ادامه بدم.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین18
دونههای برنج سنگریزه شده بودند انگار و قادر نبودم به فرو دادنشون و شب شده بود و نکنه مریم گرسنه مونده باشه.
بیقرار و گرفته گفتم:
- نمیدونم مریم خونهی علی مونده؟ اصلا چی خورده، کسی حواسش بهش هست؟
- اینم بهونهی جدیده؟ هر کی ندونه تو خوب میدونی که شوهرت جونش برای بچههاش میره و حواسش اگه از زندگیش هم پرت شده از بچهش پرت نمیشه.
و من فکر کردم که اون شاید اصلا به روستا برنگشته و مهمون خونهی مرجان باشه و دیدم که محمد پوزخندی زد و آروم زیرلب گفت:
- آره، جونش یه روزی برای معصوم هم میرفت.
صدای شکستن هزاربارهی دلم رو شنیدم و مادر چشمغرهیی مهمونش کرد و محمد کمی با تشر ادامه داد:
- بردار بخور این غذا رو، یخ کرد.
نگاه سنگینش رو از روم برنداشت و وادارم کرد تا با تمام تهوع و بیمیلیم تمومش کنم. خیالش که راحت شد، صداش پر شد از حمایت و رو به من گفت:
_ نترسی یه وقت معصوم! من پشتتم. یه وقت فکر نکنی تنها و بیکسی و اون میتونه هر کاری دلش خواست سرت بیاره. اومدی اینجا، خوش اومدی، اینجا خونه پدریمونه و همهمون به یک اندازه سهیم این پدر و مادریم. نکنه فکر کنی سرباری. دلواپس دخترت هم نباش، میرم میارمش اینجا، پیش خودت.
حسی رو تجربه میکردم که یک جنگزده توی خونهی اقوامش و فرسنگها دورتر از وطن خودش داره.
در عین صمیمیت حتی با در و دیوار خونهی پدری احساس غریبگی داشتم.
صدای عماد توی گوشم میپیچه روزی که برای اولین بار همراهش به خونهش رفتم و گفت:
- قراره من و تو زیر این سقف با هم زندگی کنیم و دلم میخواد که از الان تا آخر عمر، حُرمت خونهمون رو داشته باشیم. هم من، هم تو.
از عمق دلم آه کشیدم و حرمتی که با دست عماد بیحرمت شد.
درون چشمهام پر از ذغالهای گداخته بود انگار. حال چشمم دشت کویری بود که از شدت خشکی تفتیده و بارونی براش نبود.
میسوخت و جز میزد و دیگه اشک فرو نمیریخت. نگاهش کردم و تمام قدردانی و محبتم رو درون چشمهام ریختم و گفتم:
_ میدونم، خدا رو شکر که شماها هستین، ممنون داداش.
شب سختی بود و سرِ صبح شدن نداشت. محمدرضای کوچکم بیمار شده بود و تب میکرد و مثل مار به خودش میپیچید. در تمام این مدت درست و حسابی نوزادم رو در آغوش نگرفته و شیر نداده بودم. عذاب وجدان داشتم و مادر هم به این حس دامن میزد وقتی که دائم تکرار میکرد:
_ بس که به این بچه شیر حرص و جوش دادی به این روز انداختیش. آخه عزیز من بچه رو به امون خدا ول کردی و عزای چی رو گرفتی؟
یعنی مادر نمیدونست عزای چی رو گرفتم؟ عزای عشق و زندگی از دسترفتهم رو!
صدای ذکر گفتن پدر شرمندهترم میکرد چرا که آرامش رو از خونهش گرفته بودم.
محمد خوابالود وارد اتاق شد و پرسید:
- چی شده؟ این بچه چرا اینقدر بیتابه؟ پاشو ببریمش شهر.
- نه مادر نمیخواد. دیگه داره قرار میگیره. از اون شیرخشک لعنتیه و اون شیری که با یه عالم اعصاب خوردی ریخته تو حلقوم این بچه.
دقیقهها برام مثل ساعت میگذشت. هر راه حلی به ذهنمون میرسید انجامش میدادیم. از ماساژ پهلوهای کوچکش با روغن تا عرق نعناع و شور و شیرین.
صدای اذان توی فضا پیچید که آروم گرفت و خوابید و شاید هم بیهوش شد.
با صدای مادر به طرفش برگشتم.
_ یه کمی بخواب مادر، رنگ و روت خیلی پریده. چشمهات ریز شده از گریه و بیخوابی. فرداروز که مریض و علیل شدی به حرف من میرسی و دیگه چارهیی نداری.
_باشه مامان، ببخش اذیت شدی.
تلخ و آروم لبخندی زد و پتوی محمدرضا رو مرتب کرد.
متعاقب این حرف به دور و برم نگاه کردم.
پر بود از وسیلههایی که توی دستپاچگی گریه و بیتابی بچه پخش و پلای اطراف شده بود.
دست به کمر بردم و خواستم بلند شم و کمی اطراف اتاق رو تمیز کنم که دستش مادرونه روی شونهم نشست و گفت:
- تو یه کمی بخواب، من خودم اینا رو میبرم.
و خودش لباسهای کثیف شدهی محمدرضا و شیشهی روغن و باقی وسایل رو برداشت و بیرون رفت.
عجب سکوت دلچسبی بود و جان میداد برای گوشهیی نشستن و مرور بلایی که نازل شده و تموم عشقم به عماد رو تحتالشعاع گرفته بود. ما چهار سال و چند ماه با هم زندگی کرده و زیر یک سقف نفس کشیده بودیم و حالا به کجا رسیدیم؟ کجای کار رو اشتباه رفته بودیم؟
هر چه مرور میکردم به جایی نمیرسیدم و به اندازهی تموم بغضی که داشتم ترس هم همخونهی دلم بود که مبادا قصوری کردم و من راهساز این ماجرا بوده باشم.
خلائی که من جاگذاشته باشم و مرجان پرش کرده باشه اما
من از یافتن اون خلاء ناتوان بودم.
کاسهی سرم پر بود از فکر و خیال و با تمام خستگی و سوزش چشمهام، خوابم نمیبرد. انگار سرم آهنربایی قوی بود و افکار مخرب مثل برادههای آهن به سمتش جذب میشد.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین19
تصور عماد کنار مرجان حالم رو چنان بد میکرد که از زنده بودن بیزار میشدم.
هر چه سعی داشتم که مسیر ذهنم رو عوض کنم بیفایده بود و دوباره اون سوالهای تکراری توی سرم اکو میشد.
یعنی الان عماد کجاست و چیکار میکنه؟
نکنه مریم رو سپرده دست فرخنده سادات و رفته پیش نو عروسش؟ از فکرش هم سرگشته میشدم و به هم میریختم. وای خدایا! من رو بکش و راحتم کن. داشتم دیوونه میشدم. بغض داشتم و اشک نمیشد، سرم سنگین بود و چشمهام درد میکرد و میسوخت.
دلم بیتاب بود و به هیچ نحو آروم نمیگرفتم. انگار هوای اتاق اکسیژن نداشت و نفسکشیدنم سخت و ملالآور بود.
آروم از اتاق بیرون رفتم و روی لبهی سیمانی سرسرای حیاط نشستم. احساس تشنگی عجیبی داشتم،
از گوزهی سفالی کنار راهرو لیوانی آب ریختم و به یاد روزهای دور افتادم.
حوالی ظهر بود و رفته بودم تا از قنات، آب بردارم، کوزهی اول رو پر کردم و با کمی فاصله کنار گذاشتم و مشغول کوزهی دوم شدم. اون رو هم آب کردم و
رو برگردوندم و دیدم که کوزه نیست. هاج و واج به اطرافم نگاه کردم و شوکه شده از سطح شیبدار بالا رفتم، کوزه کنار مسیر بود و عماد رو دیدم که به تنهی درخت کنار چشمه تکیه زده بود.
مبهوت نگاهش کردم و اون مرموز نگاهم میکرد و گوشهی لبش رو به دندون گرفته بود تا مانع خندهش بشه.
ابروهام در هم گره خورد و خواستم که بیحرف اونجا رو ترک کنم.
- ادب نداری دختر؟
سریع و بیهوا سرم رو به عقب برگردوندم و تیز نگاهش کردم.
- من اون کوزه رو برات بالا آوردم که اذیت نشی، تو باید از من تشکر کنی.
- من منت بابای خودم هم نمیکشم این که تویی.
در یک حرکت کوزه رو از زمین برداشتم و
آبش رو توی مسیر چشمه خالی کردم و برگشتم پایین و دوباره پرش کردم.
نگاهش حیرت و تحسین رو با هم داشت و من با قدمهایی تند اونجا رو ترک کردم.
همون اتفاق شد آغاز ماجرای عاشقی عماد و من که خیلی قبلتر دل باخته بودم!
نفسی آه مانند کشیدم و به آسمون شب نگاه کردم.
پدر همیشه میگفت، خدا هر کسی رو با عزیزانش توی این دنیا آزمایش میکنه. سخت و سنگین مورد آزمایش الهی بودم چرا که عماد عزیز من نبود، جزئی از وجودم بود و باهاش امتحان میشدم.
پارهی تنِ من رو اما، نه توانایی رها کردن بود و نه چارهیی برای کنار اومدن.
سپیده زده بود و اونقدر خرد و شکسته بودم که پلکهام ناخودآگاه روی هم میافتاد، به اتاق برگشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای ضربههایی که به در خوته میخورد بیدار شدم.
مادر با گفتن کیه، اعلام وجود کرد و پا توی راهرو گذاشت و به سمت در رفت.
از شنیدن صدای سلام سنگین و شرمندهی عماد قلبم تند و بیامان شروع به تپش کرد.
مادر سلامش رو بیجواب گذاشت و اون ادامه داد:
- مریم دلتنگ بود، آوردمش مادرش روببینه. حالش خوبه؟
- در حقش نامردی کردی، مرد باش و نیا نزدیکش تا یه کمی آروم بگیره.
- اون زن منه، مگه میشه نبینمش؟
- تو داغونش کردی عماد، تو پارهی جگرم رو روزگار سیاه کردی، برو تا نفرینت نکردم.
- من باید باهاش حرف بزنم.
- اون الان گوشش هیچی نمیشنوه. بذار یه کمی آروم بشه بعد.
- بدون معصوم نمیشه توی اون خونه نفس کشید.
- بهونهی نفست بود و اینطور سرش رو به سنگ سیاه زمونه زدی؟ حرفهات با کاری که کردی نمیخونه.
- من به هیچکس جز خودش توضیح نمیدم. باید که ببینمش.
- اون بچه خیلی به هم ریختهست، خیلی!
عماد شرمنده جواب داد:
- میدونم، میدونم اجازه بدید ببینمش شاید بذاره براش توضیح بدم.
- الان نه، بذار چند روز دیگه.
احساسات متفاوت و همزمانی رو تجربه میکردم، خشم، حسرت، دلخوری، ترحم و دلتنگی! و باز گلوم به هم فشرده شد.
- پس مریم اینجا بمونه از شهر که برگشتم میام میبرمش.
با صدای بسته شدن در خیالم از رفتنش راحت شد.
در اتاق رو باز کردم و با بغض کنترلشده مریم رو صدا زدم.
_ مریمِ مامان! بدو بیا.
آغوش باز کردم و متوجهم شد و بغض کرده نگاهم کرد. چند لحظه یی نگذشته بود که زد زیر گریه و به سمتم دوید و تن کوچکش رو در آغوشم انداخت. چقدر دلتنگش بودم. بوییدم و بوسیدمش و نوازشش کردم.
_ مامان چرا من و بابا رو تنها کردی اومدی اینجا؟ دیگه دوستم نداری؟ میدونی دیشب توی بغل بابا چقد گریه کردم تا خوابم برد؟
_ عزیز دلم، تو دخترمی. تو باید پیش بابا بمونی که تنها نمونه تا وقتی مامان بیام، باشه؟
توی نگاهش پر از ناباوری بود و پرسید:
_زودی میای مامان؟
_آره قربونت برم خیلی زود میام.
نشسته بودم و مریم هم روی پاهام نشسته بود و با زبان کودکانهش از خونه میگفت و اتفاقاتی که افتاده بود.
از نیمروی سر سفره برای مریم لقمه گرفتم.
نخورد و گفت:
- با بابا و عزیز صبحونه خوردم.
دلخوشی بیهوده بود اما در دل راضی بودم از اینکه عماد شبش رو با مرجان صبح نکرده بود و ناگاه بغض گلوم رو درگیر کرد از فکر اینکه انتظارم از عماد تا کجا تنزل پیدا کرده و به چی دلخوشم!✍🏻 #مژگان
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین20
دقایقی بعد مادر وارد شد و محتویات سینی رو از نظر گذروند.
اخمش در هم شد و عصبی گفت:
_ بردار بخور دختر، چرا با خودت لج میکنی؟ تو از پا بیفتی کی بچههات رو مراقبت کنه؟ میخوای بیفتن زیر دست زن بابا؟ ها؟ ناراحتی؟ دلت شکسته؟ باشه، آخرش که چی؟ با این کارها فقط خودت رو نابود میکنی. بچه هات مادر میخوان نه مترسک سر جالیز، این بچه شیر خواره میفهمی؟ تا تو یه چی نخوری و جون نگیری که نمیتونی بهش شیر بدی.
ایستاد و در حالیکه به طرف در اتاق میرفت ادامه داد:
- اصلا... اصلا الان میفرستم پِیِ دایی خُرَّم، تو فقط حرف اون رو میفهمی.
من از عزرائیل هم به اندازهی دایی خُرّم نمیترسیدم. نگاهش مستقیم روی صورتم بود، مظلومانه نگاهش کردم و با بغض گفتم:
_ نمیتونم بخورمش. بدم میاد، حالم بده.
بغض داشت، ولی هنوز اخم و جدیتش هم بود.
_ بردار بخور مادر! دارم از غصهی تو دق میکنم. اون نامردی کرده، تو داری خودت رو به کشتن میدی؟ فکر میکنی اینجوری همه چی درست میشه؟
تحمل بغضش برام سخت و نفسگیر بود سینی رو سمت خودم کشیدم و شروع کردم لقمه بردارم. نرفت و همونجا نشست و با مریم سرگرم شد و زیر چشمی من رو میپایید.
آخرین لقمه رو برداشته بودم که صدای گریهی ضعیف محمدرضا بلند شد. حس کردم که توانایی شیر دادنش رو داشته باشم. روی پاهام بود و دست کوچیکش روی انگشت سبابهم قفل شده و با چه حرصی شیر میخورد.
بعد از چند روز تونستم محمدرضا رو سیراب کنم و احساس رضایت عجیبی داشتم. لحظهیی حرکت فک کوچیکش متوقف شد و من از اعماق فکر بیرون کشیده شدم.
خوابش برده بود، آروم درون بستر خوابوندمش و بلند شدم و به سمت حیاط رفتم. صدای خندههای سرخوشانهی مریم حال داغونم رو کمی بهتر میکرد.
پدر، بغلش کرده و روی دوشاخهی درخت توت وسط باغچه نشانده بود و مریم هم ذوق زده بلند بلند میخندید. چقدر در کودکی از سر و کول حاج ابراهیم بالا رفته و روی این درخت رفته بودم. کاش هنوز هم همون روزهای بیدغدغهی بچگی بود.
آفتاب در حال غروب بود و هر ان امکان داشت عماد برای بردن مریمپیداش بشه.
در آغوش کشیدمش و گفتم:
- الان بابا بیاد خونه، تنها میمونه.
من که نمیتونم باهاش برم تو چی؟
- اون وقت توی خواب گریه میکنه میگه من دخترمو میخوام؟ مثل من که دلم تو رو میخواست؟
بغضکرده جواب دادم:
- اوهوم.
- خوب... خوب تو گریه نمیکنی؟ من و بابا رو نمیخوای؟
درموندهی جواب سوالش بودم که صدای در بلند شد و من رد کوچیکی از ترس و واهمه رو توی چشمهای رنگی و معصومش دیدم.
خیلی خودم رو کنترل میکردم تا بیرون نرم و به مرد پشت در ایستاده تمام بد و بیراههای عالم رو نثار نکنم. عماد زندگی خودمون که هیچ، روان این بچه رو با کار اشتباهش آوار کرد. قلبم تند میزد و احساس گرگرفتگی و عصبانیت شدیدی داشتم.
مامان بیهوا وارد شد و گفت:
- مریمجان بیا عزیزم، بابا...
با دیدن من توی اون حالت حرفش نیمه موند و دستپاچه به سمتم اومد.
- یا فاطمهی زهرا! چی شدی معصوم؟
حس میکردم زبونم یه تیکه چوب شده و به کف دهانم چسبیده. سرم رو به طرفین تکون دادم و با دست به آرامش دعوتش کردم.
بیرون دوید و لیوان آبی رو از کوزه پر کرد و به سمتم اومد. مریم رو دیدم که گریه میکرد و صدای گریهش باعث شد تا تموم بدنملرزشی عصبی بگیره. اونقدر این لرزش زیاد بود که دندونهام محکم و پیدرپی روی هم میخورد. میدیدم که مادر دستپاچه شده و مریم که دوید بیرون.
زانوهام رو توی بغلم جمع کردم و با دو دستم محکمگرفتمش تا از حرکت رعشهوارش کم بشه. دندونهام از شدت برخورد با هم تیر میکشید چونهم رو سر زانو چسبوندم و فکم رو روی هم فشار داددم. ولی باز هم تموم بدنم میلرزید و انگار از تو در حال متلاشی شدن بودم.
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و با صدایی که شنیدم به سرعت نور پلکهام از هم فاصله گرفت.
- معصومم چی شدی؟
و صدای فریاد گونه و عصبی مادر.
- ببین به چه روزی انداختی بچهم رو.
نزدیکم شد و نمیدونم چی دید توی حال و روزم که دستپاچه گفت:
- میبرمش شهر.
- نمیخواد تو ببری با تو بدتر میشه.
- شما رو به خدا قسم میدم الان دست بردارید. داره از دست میره.
نه توان حرکت داشتم و نه توان صحبت و اعتراض.
روسریم رو روی سرم درست کرد و در یک حرکت از زمین بلندم کرد.
- بچهها رو به شما سپردم.
اونقدر اون رعشههای عصبی قوی بود که حس میکردم بند بند بدنم در حال جدا شدن از همدیگهست.
نفسم داشت بند میومد و توی آغوشش بودم و بوی عطرش نه اینکه حالم رو بهتر کنه بیشتر داشت به همم میریخت.
توی ماشین درازکشم کرد و خدا رو شکر که محمد خونه نبود.
حس کردم به یکباره تموم روشناییهای زمین و آسمون ظلمت شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
چشم که باز کردم مادر ذکرگویان بالای سرم نشسته بود و محمد اخمآلود و پر از حرص گوشهی اتاق تکیه زده بود به دیوار و غمبار نگاهم میکرد.
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 به مناسبت سالروز شهادت
امام حسن عسگری علیه السلام
🎥 فیلمی دیده نشده از هجوم نیروهای تروریستی ارتش آمریکا به حرمین شریفین امام هادی و امام حسن عسگری در سامرا،٢٣سال پیش 😔
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 ناراحتی رهبر انقلاب از عدم ورود فضلای حوزه علمیه در مسائل روز ایران و جهان!
🔘 آیت الله شب زندهدار: رهبری چندین بار فرمودند من به خیلی از مسائل نمیتوانم جواب بدهم اما چرا طلاب و فضلا جواب نمیدهند؟
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 در شرایطی که مسئولین، بعضا برای مسامحه در موضوع کشف حجاب از یکدیگر سبقت میگیرند، این صحبتهای سردار رادان در اختتامیه پنجمین دوره مسابقات سراسری قرآن کریم خانوادههای کارکنان فراجا در مشهد، بسیار ذیقیمت است، گرچه متاسفانه روز به روز بیشتر شاهد ولنگاری و اباحه گری در این حرام شرعی و سیاسی، هستیم.
🔘 امام خامنهای، صراحتا در موضوع حجاب فرمودند، قانون واجبالإطاعه است و مسئولان را موظف به اجرای آن نمودند و هر عقل سلیمی میداند، قانون بدون ضمانت و ضابط اجرایی، از حیّز انتفاع ساقط است.
✍ مریم اشرفی گودرزی
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸