eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
954 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 به طور قطع می‌تونم‌ بگم که اون شب بدترین شب زندگیم بود حتی بدتر از شبی که فهمیدم عماد بی‌وفایی کرده! خوابم نمی‌برد و تموم صحنه‌های به یادماندنی زندگیم پرده‌وار از جلو چشمم رد میشد. سپیده زده بود که چشمهام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم. صبح‌ از صدای ضربه‌های آروم ‌روی در بیدار شدم و صدای عماد. - معصوم... معصوم بیداری؟ اون‌قدر دمغ و دلگیر بودم که معصوم ‌گفتنش برام، صدای قژ قژ باز شدن دروازه‌های جهنم ‌بود! پشت در رفتم و بدون اینکه بازش کنم سعی کردم عادی و دور از بغض باشم و گفتم: - چی می‌خوای عماد؟ - هیچی... دیشب اومدم جواب ندادی، نگرانت شدم. - خوبم، نگران نباش! چی می‌گفتم؟ این‌که دلگیرم از اینکه با زن شرعی و قانونیت رابطه داشتی؟ اینکه چرا اون داره از تو نصیب میبره و صاحب بچه میشه؟ حسم، احوالم و حرفهام نگفتنی بود. چند لحظه‌یی به سکوت گذشت و انگار می‌خواست چیزی بگه و آخر هم منصرف شد و با خداحافظی آرومی رفت. تا چند روز بعدش هم از روبرو شدن با عماد خودداری می‌کردم. می‌فهمید و درک می‌کرد که پا جلو نگذاشت و فهمید که بارداری زنش چقدر برام سنگین‌ تموم شده! هر شب که می‌خواست بچه‌ها رو ببینه فرخنده سادات رو می‌فرستاد پیِ بچه‌ها و خودش دورتر می‌ایستاد. سایه‌ی تعقیب کننده‌ی بعد نماز مغرب و عشا هم کمی دور تر شده بود. در عوض میدیدم که چقدر اون پیرمرد و پیرزن تلاش داشتن تا طی اون رورها احساس ناراحتی وتنهایی کمتری داشته باشم. حاج‌بابا هرروز به بهونه‌های مختلف من رو همراه خودش می‌کرد و به کشتزار یا باغ می رفتیم. یکی از همون روزها با حاج بابا به باغ انار رفتم. من عاشق اون باغ بودم، چشم انداز زیبایی داشت و از لحاظ ارتفاع کمی بالاتر از باغات دیگه بود، برای همین دیوارهای کوتاهتری داشت. تا حاج بابا به کارگرها رسیدگی کنه و کار آبیاری رو انجام بدن من هم از فرصت استفاده کرده و باغهای پایین‌دست رو دید می‌زدم. _معصوم، معصوم! از دیدن گلی بعد از اون همه وقت ذوق زده شده بودم و براش دست تکون دادم. _سلام گلی‌جان، خوبی؟ چه خوب شد که همدیگه رو دیدیم. از عید که دیدمت دیگه جور نشده بود. ‌_ چقدر خوشحالم که می‌بینمت. می‌دونی یکساله چشمم رو این دیوار سفید شد که تو باز بیایی و اینجا بایستی و انارهای باغمون رو بشماری. با این حرفش هر دو بلند خندیدیم. _ بیا بیرون معصوم، یه کم لب جوی سیمانی بشینیم. _ باشه، به حاج بابا بسپرم اومدم. نشسته بودیم و به حرکت آب داخل جوی نگاه می‌کردیم. _چه می‌کنی معصوم، رابطه‌ت با عماد به کجا رسید؟ نفسی بلند و دردمند ها کردم. _ هیچ، می‌گذرونیم. _ هر چقدر هم که ناراحت بودی و خودت و اون رو تنبیه کردی دیگه بسه، اجازه بده پا به حریمت بذاره و ارتباطت رو باهاش از سر بگیر. بالاخره تو زنی و در مقابل اون وظیفه‌هایی داری. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و عصبی گفتم: _ اون به من هیچ احتیاجی نداره، خودش هم با این شرایط کنار اومده و اعتراضی نداره گلی! من اگر بخوام هم دیگه نمی‌تونم کنارش باشم. _این حرف رو نزن. اون اگر چیزی نمی‌گه به خاطر قولیه که به تو داده و حرمتی که برای تو قائله، وگرنه می‌تونست به راحتی قولش رو زیر پا بذاره و تو هم مجبور به تمکینش بودی. با حرص و عصبی گفتم: _اصلا دیگه قبولش ندارم گلی! دیگه برام وجود نداره، عمادی که من می‌شناختم همون روزها مرد. بغض داشتم و حرف زدن برام خیلی مشکل بود. دوباره حس و حالم برگشته بود به روزهای اول. ماجرای حاملگی مرجان اذیتم می‌کرد و حساس شده بودم. آروم و صبور نگاهم ‌کرد و لبخندی زد و گفت: _ دوستش نداری و چند روز پیش داشتی اونطور جانانه ازش دفاع می‌کردی؟ پرسشی نگاهش کردم و ادامه داد: - همون روزی که داشتی برای حاج مصباح نبم‌چاشت می‌بردی. تازه یادم افتاد. _ اونجا که به غیر من و اون دختره‌ کسی نبود؟ تو کجا بودی گلی؟ _ من و دایی داشتیم می‌رفتیم مزرعه‌ی پنبه، شما توی پیچ کوچه‌باغ بودین، تو رو که دیدم داری حرص می‌زنی خواستم بیام جلو که دایی اجازه نداد، ولی به حرفهاتون گوش کردم و کلی کیف کردم. سر آخر هم که مهری حرصی گذاشت رفت دایی خندید و گفت که، ای رحمت به شیر پاک خواهرم! حالا بگو ببینم برای چی باهاش بحث می‌کردی؟ از تعریف دایی خرم احساس رضایت می‌کردم و این رضایت، کمی حالم رو بهتر کرده بود. با یادآوری اونروز لبخندی لبم رو پوشوند. _ اومده یه کاره به من میگه تو چه جوری داری اونجا زندگی می‌کنی و شروع کرد به عماد و حاج مصباح بی احترامی کنه، من هم حقش رو گذاشتم کف دستش. هرچی باشه اگر هم دلم ازش شکسته ولی پدر بچه‌هامه گلی! چشمم بار بر نمی‌داره که غریبه بخواد براش چیزی بگه اون هم از چه طایفه‌یی؟ طایفه کدخدا. اونها از قدیم با این خونواده حقد و کینه داشتن. خندید، از همون خنده‌های مغز و معنا دار و گفت: _ تو هنوز هم دوستش داری و دیوونه‌شی معصوم! خودت رو گول می‌زنی. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
15.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 امام جمعه چهاردانگه : 💠 بلای اقتصاد کشور ما ۲ چیز است. ● جهانی سازی قیمت ها ● دلاری کردن اقتصاد بنزین جایی یک دلار است که حقوق کارگر ۱۵۰۰ دلار است . هزینه دلاری ، در آمد ریالی بهشت سرمایه داری رانت خوار خواهد بود . . . . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 بخش عمده ای از مشکلات سیاسی اقتصادی و فرهنگی کشور محصول تدریس برخی اساتید غربگرا در دانشگاههای کشور است. امام فرمود : تا دانشگاهها اصلاح نشود مملکت اصلاح نخواهد شد. 🔹استاد حسن عباسی. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
15.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 سنگ تمام خانم دکتر یزدی در حمایت از جبهه مقاومت 🟢 بانوی دندانپزشکی یزدی، طلا و جواهرات خود را در راه کمک به رزمندگان جبهه‌ی مقاومت اهدا کرد. . . . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 ارزش والای زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها شیخ حسین انصاریان 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 پدر باب الحوائج، برادر سفره دار وفات حضرت معصومه سلام الله علیها تسلیت 🖤🖤🖤🏴🏴🏴 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💦 اسرائیل با آب از بین می رود 👌 یک کار تمیز فرهنگی و ارزشمند از معلم دزفولی سرکار خانم دانش که تاثیر بسیار زیادی در انتقال مفاهیم انقلابی به نسل های آینده دارد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟢🟢🟢 🍎 سند شهادت حضرت معصومه 💠 سید جعفر مرتضی به نقل از کتاب قیام سادات علوی صفحه 161 تا 168 می‌گوید: فإن شرطة المأمون قد قتلوا هارون بن موسى أخا الرضا حیث إن هارون هذا کان فی القافلة التی کانت تقصد خراسان وکانت تضم علویاً وعلى رأسها السیدة فاطمة أخت الرضا علیه السلام فأرسل المأمون إلى هذه القافلة فقتل وشرد کل من فیها وجرحوا هارون المذکور ثم هجموا علیه وهو یتناول الطعام فقتلوه وأما زعیمة القافلة السیدة فاطمة بنت موسى علیه السلام فیقال إنها هی الأخرى قد دس إلیها السم فی ساوة ولهذا لم تلبث إلا أیاماً قلیلة واستشهدت الحیاة السیاسیة للامام الرضا (ع) ص 428 سربازان مأمون هارون بن موسی علیه السلام برادر امام رضا علیه السلام را به شهادت رساندند و هارون در قافله‌ای قرار داشت که به عازم خراسان بود و حضرت معصومه سلام الله علیها هم در این قافله بود، مأمون سربازان خود را به سوی این قافله فرستاد و جنگی صورت گرفت و عده‌ای کشته شدند و هارون مجروح شد و بعد او در حالی که غذا می‌خورد کشته شد و حضرت معصومه سلام الله علیها در ساوه مسموم شد و به خاطر همین سم روزهای کمی زنده ماند و بعد به شهادت رسید. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟢🟢🟢 🔸️"شفیعه حکیمه عالم..." بنا به نقل صاحب کشف اللئالی روزی جمعی از شیعیان وارد مدینه شدند و تعدادی پرسش در نامه‌ای نوشته به خانه‌ی امام کاظم (علیه السلام) بردند. امام در سفر بود، امام رضا (ع) نیز در مدینه حضور نداشت. هیأت اعزامی از این که خدمت امام زمان خود نرسیده بودند و با دست خالی باز می‌گشتند اندوهگین بودند. حضرت معصومه - که در آن ایام هنوز به سن بلوغ نرسیده بود - با مشاهده غم و اندوه آنان، پاسخ پرسش‌ها را نوشت و به آنان داد. شیعیان با خوشحالی مدینه را ترک کردند. در بیرون مدینه امام کاظم (ع) را زیارت و داستان خود را تعریف کرده پاسخ‌های حضرت معصومه را ارائه دادند. امام کاظم با دیدن جواب‌ها، با بیان جمله: «فداها ابوها» رضایت و مسرت خود را بیان کرد.  ر. ک: کریمه‌ی اهل بیت، 170. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin