📸پوتین در دیدار بارهبران جهان باتأخیر حاضرمیشود که درپروتکل های دیپلماتیک نشانه ای از تحقیرطرف مقابل است.
✍راستی شتاب کردن پوتین(بااین خصوصیات) برای دیدار با رهبرایران راخاطرتان هست؟
@Rahe_beheshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻
رادیو داره با علیرضا فغانی حرف میزنه
و میگه تصویر لحظه دیدار با همسرتون خیلی لحظه قشنگی بود
فغانی هم میگه: بله البته اون خواهر همسرم بود!
🔥براش متاسفم که به قوانین فوتبال(خطا و پاسو گل و...) که توسط چندنفر نوشته شده پایبنده...
ولی به قوانین الهی اینجور پشت پا میزنه...🌪
در جریان بازی های جام جهانی هم با داور زن برزیلی روبوسی کرده بود♨️
┄┅┅
↶【راه بهشتی】↯
↷☫ @rahe_beheshti ⇦🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛فتنه برنامه ریزی شده آمدنیوز
❌ روح الله زم، مدیر #آمدنیوز_کثیف مزدور اسرائیل: ما خواستیم روحانی رئیس جمهور بشه تا ضعف مدیریتیش باعث #نارضایتی و #خیزش مردم بشه!!!!
#فریب_مردم
❥کلیڪะٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡ @Rahe_beheshti ❥ะٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪
#کانال_راه_بهشتی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۳۶
صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می رفت و دور بازوی بریده اش را چنگ می زد و لبش را می گزید. هر چه مُسکن خورده بود بی فایده بود. توی آن گیرودار به من هم امر می کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم😔 بی توجه به حکم جدی اش بلند شدم و لباس پوشیدم و به صالح کمک کردم لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم. هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم. اتومبیل را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان رساندم. توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول مُسکن قوی تزریق کردند شاید دردش آرام شود😔 وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه ماندم و صالح را تنها نگذاشتم. وقتی پیراهنش را درآورد و جای خالی بازوی بریده اش و زخم های تازه ی بازویش به قلب رنجور و فشرده ام دهان کجی کرد، تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد و دستم را به لبه ی تخت صالح گرفتم. صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند.
ــ من که گفتم برو بیرون خانومی😔
ــ نه چیزی نیست صالح جان😔 کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش😢
زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده اش چیزی شبیه به خونآبه می آمد. دلم ریش می شد وقتی آن صحنه را می دیدم...😭
"خدایا شکرت"
بی صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم. چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت
اما...
نمی دانست بایک دست چگونه باید وضو بگیرد😔😭
سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم. هنوز دوساعت نشده بود که خوابش برده بود. قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. صبحانه را آماده کردم. سعی داشتم در سکوت، خانه رامرتب و تمیز کنم. سلما هم نبود. صحنه ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم می آمد تنم می لرزید. نفهمیدم چه شد که استکان چایی از دستم افتاد و هزار تکه شد😖 صالح سراسیمه از اتاق بیرون آمد و نفس زنان گفت:
ــ چی شده؟😳
ــ الهی بمیرم بیدارت کردم؟؟!!😔
ــ اصلا تو چرا از جات بلند شدی؟ می خوای منو سکته بدی؟😡
باز هم صدایش را بلند کرده بود.
ــ چیزی نیست صالح جان. برو استراحت کن الان جمعش می کنم.
دستم را گرفت و با احتیاط مرا از روی خُرده شیشه ها عبور داد و راهی اتاقم کرد. حرکاتش را با حالتی عصبی انجام می داد. "فایده ای نداره... باید بهش بگم😔"
#ادامہ_دارد...
@rahe_beheshti🌷
#کانال_راه_بهشتی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۳۷
ــ همین حالا دراز بکش😡 از جات تکون بخوری بامن طرفی☝️😒
لبه تخت نشستم.
ــ گفتم دراز بکش😡
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.😔
لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به اوبگویم در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست😭
ــ نمی خوای حرفتو بزنی؟
اشکم سرازیر شده بود و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود.
ــ مهدیه جان... خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟ خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم.
ــ صالح...😔
ــ جونم خانومم؟!
ــ اون روز که عمل داشتی...
ــ خب
ــ اون روز... منم... بیمارستان بودم. همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم. اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا😔
و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم. انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم.
ــ خیلی سخت بود صالح جان. تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها... فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. خجالت می کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم😭 می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟😭 کاش می دونستی چی کشیدم صالح😭😭😭😭
دستش را حصار شانه های لرزانم کرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام رابوسید و آرام گفت:
ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.😭
تاچند روز کم حرف بود و آرام. نگرانش بودم اما می دانستم با صبر و توکلش این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد.
ــ مهدیه...
ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده...
#ادامہ_دارد...
@rahe_beheshti🌷
#کانال_راه_بهشتی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۳۸
زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود. چندباری به محل کارش رفته بود و هر بار پکر و ناراحت تر از قبل به خانه می آمد. نمی دانم چه شده بود و با من حرفی نمی زد. دوست داشتم از حال دلش با خبر باشم.😔 دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من درمیان بگذارد. نمی خواستم تنها و در سکوت هر کدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم. این چه مدل زندگی متاهلی بود؟😒
ــ صالح جان...
نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد:
ــ جونم خانومم؟😐
ــ چرا ساکتی؟😕
ــ چی بگم عزیز دلم؟😐
ــ هر چی که اینطوری ساکتت کرده. می دونم که مشکلی برات پیش اومده وگرنه تو و اینهمه سکوت؟؟؟!!!!
لبخند بی جانی زد و خودش را به من نزدیک کرد. نگاهی به بازویش انداخت و گفت:
ــ میای این سمتم بشینی؟😅
ــ چشم..
ــ حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت شدی؟😒
پفی کشید و گفت:
ــ امروز که رفتم سری به محل کار بزنم، رفتم پیش مسئول قرارگاهمون... بچه ها داشتن اعزام می شدن به سوریه.😔 گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما...
دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد. "یعنی دوباره میخواد بره؟؟😫"
ــ بهم گفتن شرایط اعزامو دیگه ندارم😔 خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می فرستن😢
صدایش بغض داشت اما سعی می کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند.
ــ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تو از همه برای من سالم تری😊 اما...😔 باید منطقی باشی. اونا همینطوری نمی تونن نیروهاشونو از دست بدن. ریسکه... از کجا معلوم، برای تو و امثال تو مشکلی پیش نیاد؟ می دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت بیشتره اما ساده ترین کار توی اون محیط، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست... صالح جان شما می تونی با یه دست این کارو بکنی؟😔
سکوت کرد و دستش را نگاه کرد.
ــ منطقی باش مرد زندگیم... گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون... آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم. جون مهدیه آروم باش و شکرگذار... اصلا می تونی یه جور دیگه ای خدمت کنی😊
ــ آره😔 سخته اما باید تحمل کنم. من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم... می دونم خودش هوامو داره. جونمم میدم اگه لازم بشه😊
به آشپزخانه رفتم. بغض خفه شده ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم.
#ادامہ_دارد...
@rahe_beheshti🌷
دوستان راه بهشتی شبتون بخیر🌷
بنا به درخواست شما عزیزان از امشب سه قسمت از داستان🍃از سوریه تا منا🍃رو در کانال قرار میدیم.
التماس دعا
عیدتون هم مبارکککک🌷
حدیثی از عبرت های آخرالزمان🌺
امام علی (ع) فرمودند:🍃
در آن هنگام (آخرالزمان) دل مؤمن در درونش گداخته و آب می شود، مانند نمک که در آب حل می گردد، به خاطر منکراتی که می بیند و نمی تواند تغییر داده و اصلاح کند.
📙منبع:
تفصیل وسائل الشيعة الی تحصیل مسائل الشيعة، ج ۱۵، ص ۳۴۸
#حدیث_مهدویت
@rahe_beheshti🌷
🔴 یـک خبــر بــد
🔴بـرای مسـیح عـلینـژاد
❤️دختران ایـرانـی
بـاز هـم
بـا حجـاب
مـدال طـلای
تیمـی پـومسـه را
کــسـب کــردنــد. 😍❤️❤️
احـسـنـت تبـریـک 👏👏💐💐
بـانـوان بـا شــرف
مسلـمـان ایـرانــی
حضـرت زهـرا(س)
همـیشـه پشتیابـانتـان
و در محشـر شـفعیتان باشد
و همیشه سربلند و پیروز باشید
ان شـاءاللـه ☺️😊👌🌹🌹🌹👌
┄↯
@rahe_beheshti ↶
❁🍃❁🌺❁🍃❁
به نام خدا
هر وقت دانش آموزان سر کلاس حاضر شوند
معلم نیز می آید
غیبت از ماست نه #او 😔
اللهم عجل لولیک الفرج
〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
گروه مذهبی ثقلین:
╲\╭┓
╭❤️🇮🇷💚 http://eitaa.com/joinchat/2229731339Cc882191502
┗╯\╲
🔴 #سلبریتی_باغیرت هم داریم!
▪️جا داره یادی کنیم از آقای #یوسف_تیموری که زمان انتخابات گفت:من مثل بعضی همکارانم #خریدنی نیستم،به آینده کشورم فکر میکنم و کشورم را به پول نمی فروشم👌
@rahe_beheshti
🌺 علیرضا #بیرانوند: آرزو دارم با #رهبر_انقلاب دیدار کنم/
ما در #جام_جهانی هر کاری کردیم برای دفاع از وطن، خاک و خوشحالی مردم بود.
⚽️ ↝ @Rahe_beheshti
🔶 اسم خودشونو گذاشتن #صدای_مردم.. ولی تمام هدفشون زمین زدن #مردم است..
بی کفایت ها سکوی براندازها هستن
ناکارامدها مزدور دشمن هستن
👆 کسانی که خوابند یا خودشونو به #خواب زدن، بیدار شن..
👉 @rahe_beheshti 🌹
#کانال_راه_بهشتی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۳۹
مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید. صالح از صبح آرام و قرار نداشت.
ــ مگه چیه صالح جان؟!😳 بد می کنه میخواد بیاد سربزنه بنده خدا...؟
ــ نمی دونم... یه جوری دلم شور می زنه. یه چیزایی شنیدم می ترسم صحت داشته باشه. هرچند... مطمئنم همینطور هم هست😔
ــ آخه چی شنیدی مگه؟😳
زنگ به صدا درآمد و صالح نتوانست جواب سوالم را بدهد. چند آقای مسن و جاافتاده و دونفر از دوستان صمیمی صالح آمده بودند. پدر جون و بابا هم کنار صالح نشسته بودند. من و سلما توی آشپزخانه بودیم و زهرا بانو هم روی دورترین مبل به جمع رسمی مردانه نشسته بود و چادرش را محکم تر از همیشه دور خودش پیچانده بود. انگار معذب بود چون هر چند دقیقه یکبار به آشپزخانه می آمد و موارد پذیرایی ساده مان را به من و سلما گوشزد می کرد. دوستان صالح کار پذیرایی را به عهده گرفتند و من و سلما وسایل را در اختیارشان می گذاشتیم. بعد از پذیرایی، لحظه ای سکوت مطلق برقرار شد. من و سلما هم نفسمان بالا نمی آمد. صدای یکی از مردان سکوت را شکست و گفت:
ــ امروز اومدیم هم حالی ازت بپرسیم و هم هدیه ی ناقابلی برات بیاریم و یه لوح سپاس برای قدر دانی از ایثار و شجاعتت. ان شاء الله با تلاش و دلاوری های رزمنده های اسلام ریشه ی کفار خشکیده میشه و از حریم عمه ی سادات دورشون می کنیم. صالح جان... شما اونقدری شجاعت به خرج دادی که با ایثارگری خودت راه آقامون ابالفضل العباس رو پیش گرفتی. ان شاء الله که بی اجر هم نمی مونی.
لوح قاب شده را به صالح دادند و پاکت نامه ای اداری را جلوی دست صالح گذاشتند.
ــ این حکم ... یعنی... تو نباید با این حکم فکر کنی ذره ای از ارزشت کم شده... اصلا... فقط خودت می دونی که قانون کارمون و محیط کارمون اینه. ان شاء الله که ما رو فراموش نکنی و زندگیت رو به بهترین شکل اداره کنی.😔🙏
صالح سکوت کرده بود و انگار بغض داشت. حتی نتوانست جواب مافوقش را بدهد. چشم دوخته بود به حکم بازنشستگی اش و حالی داشت وصف ناشدنی. دوست داشتم هر چه زودتر با صالح تنها شوم و مرهمی باشم برای دل رنجورش. 😔 چه می شد کرد؟ قانون بود و قطعا صالح هم تابع این قوانین.
"خدایا هر چی خیره برای شوهرم مقدر کن😭
#ادامہ_دارد...
@rahe_beheshti🌷
#کانال_راه_بهشتی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۴۰
صالح کلافه بود و بی تاب...😔 مثل گذشته که به محل کار می رفت، رأس ساعت بیدار می شد و توی تخت می نشست. آرام و قرار نداشت. تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود. مدام می گفت "الان فلانی محل کار رو گذاشته روی سرش... الان سرویس میاد سر خیابون... و... " از خاطراتش می گفت.😔 از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش. به درخواست پایگاه محله، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلاء داشت. دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بی قرار بود و سردرگم. نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیت های مختلف. هیچگاه وقتش را به بطالت نمی گذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت. محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز می کردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او می دادند. حالا...😔 با این وضعیت...😭 دچار سردرگمی سختی شده بود و نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. دلم برایش می سوخت و از این وضعیت و بی قراری اش دلتنگ و ناراحت بودم. نمی دانستم چه کاری می توانم برایش انجام دهم. صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند. به تازگی پشت رُل می نشست و رانندگی را با یک دستش تمرین می کرد. بهتر و مسلط تر از قبل شده بود. برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود و یکی از راننده های آن مرکز شده بود😔 از رضایت ظاهری اش راضی بودم اما می دیدم که روحیه اش را باخته است و صالح من، غمی نهفته توی دلش داشت.
به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خاستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت. از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالی اش... پدر جون می خندید و می گفت:
ــ هنوز که شوهرش ندادیم. درضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده... یه نگاه به خودت بندازی منظورمو می فهمی بابا جان😏 دیوار بین خونه ی خودمونو بابات رو برداریم سنگین تریم😂
#ادامہ_دارد...
@rahe_beheshti🌷
#کانال_راه_بهشتی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۴۱
سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم😁... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود.😍 ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود.😱 هول کردم و دویدم توی حیاط...
ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟😳😔
ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش
بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم.
ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.😔
به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم. تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد.
ــ الو صالح جان...
ــ سلام خوشگلم خوبی؟
ــ ممنون عزیزم. کجایی؟
ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟
ــ نه... فقط زود برگرد.
ــ چطور مگه؟
ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه
صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت:
ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم.
نگران بودم. می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند.
ــ صالح!
ــ جانم خانومم؟
ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست.
ــ پدر جون؟ کجاست؟
ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده.
دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود.
ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟😕
ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم.😊
ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره.😐
دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد.
#ادامہ_دارد...
@rahe_beheshti🌷
🔅↭🌺﷽🌺↭🔅
@rahe_beheshti
🌹امام علی علیه السلام:🌹
هر که به ما اهل بیت چنگ زند، به ساحل نجات رسد؛ و هر که رهایمان کند، غرق خواهد شد.⛵️🌊
🌱امالی طوسی،ص654