هدایت شده از Atf.
@rafiei110.mp3
1.66M
✨﷽✨
✅داستان کوتاه
✍یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود. گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟! گفت: من کلاه کسی را برنداشتم. گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام
از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد. برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن. احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود
💥گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟ گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟ داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند
📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص۱۱۱
#حسین
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________________
@rahekhoda
✍امام حسین علیه السلام
هرکس زبانش راستگو باشد ، کردارش پاکیزه گردد و هرکس نیت خیر داشته باشد ، روزیش فراوان و هرکس با زن و بچه اش خوش رفتار باشد عمرش طولانی مي شود
📚 ارشاد القلوب، ج ١، ص ٣٢٣
#حسین
💠: @rahekhoda
✨﷽✨
🌸همسری که شوهر خود را از جهنم نجات داد🌸
✍از زنانی که جزء خاندان حضرت امام حسین (ع) نبودند ولی از خود عظمت به یادگار گذاشتند، همسر زهیر ابن قین است که عامل اصلی نجات زهیر از اعماق جهنم و رساندن او به عالیترین درجات بهشت میشود. زهیر، عثمانی بود. عثمانیها معتقد بودند خون عثمان بر گردن حضرت امیرالمؤمنین (ع) است و به همین دلیل دشمن حضرت بودند. زهیر نمیخواست با حضرت امام حسین (ع) مواجه شود؛ اما وقتی قاصد آمد و گفت امام میخواهند تو را ببینند، قصد نداشت برود!
همسرش گفت «سبحانالله! پسرِ دختر پیامبر تو را میطلبد و تو نمیروی؟». چنان این را محکم گفت که زهیر شرمنده شد و تصمیم گرفت نزد امام (ع) برود. ما نمیدانیم چه بین او و امام رد و بدل شده است. وقتی برگشت، دیدند متحول شده و شاد و مسرور بود و گفت «من راه خودم را پیدا کردهام» نقل مشهور این است که زهیر، همسرش را به کوفه بازگرداند و موقعی که میخواستند جدا شوند همسر با چشمان گریان گفت:
💥«تو در رکاب پسر پیامبر به شهادت نائل میشوی. در روز قیامت من را فراموش نکن» و درست هم میگفت چون او عامل این تحول شده بود.
📚 گفتاری از دكتر محمدحسین رجبی دوانی
#حسین
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________________
@rahekhoda
🦋🍃🌺🍃💛
🍃💐
🌺
🍃
💛
❤أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ❤
✨اسـتـادی می فـرمـود :
👈ایـن آیــه معـنـایـش ایـن نـیـست کــه بـا ذکـر خـدا دل آرام می گـیـرد
🌹این جـمـلــه یـعنی خــدا می گـویـد :
☘جوری سـاختــه ام تـو را کــه جـز بـا یـاد من آرام نـگیـری !!! ☘
تـفـاوت ظـریـفے است!!!!
✨اگر بیقـرارے ؛ اگر دلتـنـگے ؛ اگر دلگیرے ؛✨
👈گیـر کـار آنجـاست کـه هـزار یـاد ، جـز یـاد او، در دلـت جـولـان میدهد.🍂
@rahekhoda
🍃
🌺
🍃💐
🦋🍃🌺🍃💛
امام رضا(ع):
اگردوست دارى كه ثواب شهيدان كربلا راداشته باشى،هرگاه به يادآن حادثه افتادى بگو: كاش من نيز با آنان بودم و با آنان به رستگارى بزرگ مىرسيدم
📚 وسائل الشيعه ج۱۴ ص۴۱۷
#حسین
@rahekhoda
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠منم باید برم...👌👌👌
مداحی نریمانی که اشک رهبر را درآورد💔
➖➖➖➖➖
@rahekhoda
May 11
❌ خاطرهای تکان دهنده از جشن تکلیف دختر ۹ ساله !
👇👇
🍃 در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچهها داشت و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با بچهها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچهها برای دوشنبهي هفتهي آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.»
🍃 من همان جا غصهدار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نميشد و خبري از نماز نبود.
🍃 روزهای بعد، بچهها یکییکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه ميآوردند.
مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریهکنان از دفتر بیرون آمدم.
🍃 فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.»
ولی من میدانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست.
🍃 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوشکلامی برای ما سخنرانی کرد و گفت: «بچهها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هر چه بخواهید خداي مهربان به شما میدهد.
آن روز خیلی به ما خوش گذشت.
🍃 به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجادهام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد.
🍃 من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اينگونه نشد.
اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشهای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟!
🍃 بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد.
🍃 اذان صبح از حسینیهای که نزدیک خانه ما بود به گوش میرسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریهام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد.
🍃 پدر و مادرم هر دو مرا صدا میکردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کردهاند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يكدفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیدهایم.!
🍃 خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم میبرند، میگفتند شما در دنیا نماز نخواندهاید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال ميكردند و ما هم گریه میکردیم، جیغ میزدیم و هر چه تلاش میکردیم فایدهای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم.
🍃 خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانهی اینها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.»
🍃 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزههای خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آنها را مورد عنايت قرار داد.
این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند.
🍃 اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را میگذراند.
🍃 وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچهای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفتهاند.
🍃 یک هفتهای میشد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد.
🍃 حال من ماندهام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي ميدارم و هر سال که میگذرد برکت را به واسطهی نماز اول وقت در زندگی خود احساس میکنم.
خواهر کوچک شما ـ التماس دعا
📚 کتاب پر پرواز ص 122
@rahekhoda
❤️حاجآقا پناهیـان میگفت:
✨توے دلت بگو
حسین علیهالسلام نگاهـم مےکنه
عباس نگاهـم مےکنه
حتی اگـرم اینطـور نباشه
خدا به حسین میگه:
⭐️حسینـم...
نگاه کن این بندمـو
خیلے دلـش خوشه!
ناامیـدش نکـن..
یه نگاهیم بهش بکـن
این خیلے مطمئـن حرف میـزنهها!
🌺 #امید_به_خدا
#حسین
.
⇝ @rahekhoda