eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
383 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۶ #بخش_سوم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣ انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ _ علی؟ _ جون علی؟ _ برمیگردی اره؟... مکث میکنی.کفری میشوم و باحرص دوباره میگویم _ برمیگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!...تومنو تنها نمیزاری... _ نه خانوم چرا تنها؟...همیشه پیشتم...همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس اقایی _ دوست دارم.... و بازهم مکث...اینبار متفاوت ... بازوهایت رادورم محکم تنگ میکنی... صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد...کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت...کاش میشد! سرم رامیبوسی و مراازخودت جدا میکنی _ خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم... نمیدانم...کسی ازوجودم جواب میدهد _ برو!....خدابه همرات..... توهم خم میشوی.ساکت را برمیداری،دررا باز میکنی،برای باراخر نگاهم میکنی و میروی... مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم.به کوچه میدوم و به قدمهای اهسته ات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟...خدایا مرد من داره باگریه میره... حرفم رامیخورم و فقط میگویم _ منتظرم.... سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی.همانطور که پشتت من است بلند میگویی _ منتظر یه خبر خوب باش...یه خبر! پوتین و لباس رزم و میدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! خبر...فقط میتواند خبرِ... ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۶ #بخش_چهارم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣ _ علی؟ _ جون علی؟ _ برمیگردی اره
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.به خانه میدوم بدون انکه درراببندم .میخواهم به پشت بام بروم تا تورا ببینم...هرلحظه که دور میشوی...نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. بادمی وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه..." اون هنوز فکر میکنه جلوی درم...." وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند...کاش این بالا نمی آمدم...یک دفعه یک چیز یادم می افتد زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم... " نکنه اتفاقی برات بیفته..." من " پشت سرت اب نریختم!!!!" ❣❤️❣ ... .❣❤️❣ من خود به چشم خویشتن دیدم که میرود ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۶ #بخش_پنجم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣ میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.ب
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ ❤ ❣❤️❣ کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم... نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!... فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم. یکدفعه مقابل چشمانم میخندی... تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم ...دهانم سوخت!..وبعد گلویم! فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم... دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام...ازتو...از لحن ارام صدایت...از شیرینی نگاهت... زیر لب زمزمه میکنم " دیگه نمیتونم علی!" غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم... هق هق میزنم... " نکنه...نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی...چرا؟!...نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! " به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم... نمیدانم چقدر... اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم... 💞 حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم. غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند _ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم... غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده... _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی.. ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۷ #بخش_اول #هوالعشـــق❤ ❣❤️❣ کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذار
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ باچشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز کجا فهمیدی؟؟ _ بلاخره مادرم! با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند _ صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست کردم به سختی لبخند میزنم _ ممنون مامان... دستم را میگیرد و فشار میدهد _ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد... دخترش بیچاره میشود. از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند _ یکم هوا بیاد تو اتاقت...شاید حالت بهتر شه! وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید _ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!...راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی... دردلم میگویم " خب بیشتربخاطر اون بود" مامان باتاکید میگوید _ باشه مامان،؟ بروفردا یسر. کلافه چشمی میگم و ازپنجره بیرون رو نگاه میکنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و ازاتاق بیرون میرود ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۷ #بخش_دوم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣ باچشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز کج
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم. باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه... چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! 💞 دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در رافشار میدهم. صدای علی اصغر درحیاط میپیچد _ کیه!.. چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را ازپشت در میشنوم _ آخ جووون خاله لیحانههههه... بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوست داشتنی.درراکه باز میکند سریع میچسبد بمن! چقدر بامحبت!...حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش راخالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تاباهم وارد خانه شویم _ خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟... سرش را چند باری تکان میدهد _ اوهوم اوهوم....داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم... و اشاره میکند به گوشه حیاط.. نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود. هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _ مامان مامان...بیا خاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات بااشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم درراباز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند _ ریحانه!!!...ازین ورا دختر! سرم را باشرمندگی پایین میندازم _ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو! دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد _ این چه حرفیه!تو امانت علی منی... این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ! ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۷ #بخش_سوم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣ با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ جمله اش دلم رالرزاند..... مرا چنان دراغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را درمن جست و جو کند..دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم... میدانم اگر چنددقیقه دیگر ادامه پیدا کند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد. به راهرو میرود _ بیا عزیزم تو!...حتمن تشنته...میرم یه لیوان شربت بیارم _ نه مادرجون زحمت میشه! همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد _ زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز... چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم _ فاطمههههه....فاطمههه... صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده! یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود _ واااای ریحاااانههههه.....ناااامرد.. پله هارا دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم.. محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود میخندم و من هم فشارش میدهم.. چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!! نگاهم میکند _ چقد بی.....و لب میزند " شعوری" میخندم _ ممنون ممنون لطف داری. ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۷ #بخش_چهارم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣ جمله اش دلم رالرزاند...#امانت_عل
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی... دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم _ ببخشید!... لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _ چشم! _ خب بریم بالا لباستو عوض کن همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید _ وایسید این شربتارم ببرید! سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد علی اصغر از هال بیرون میدود _ منم میخوام منم میخواااام زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود _ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم. دراتاقت بسته است!... دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم.. _ ببینم!...سجاد کجاست؟ _ داداش!؟...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!... خنده ام میگیرد... راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود! شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند _ اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم _ اولش اوره! گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد _ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم _ خب عشق به خانواده اس دیگه!... ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۷ #بخش_پنجم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣ بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! ا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم. نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود! موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم.. یکدفعه به سرم میزند _ فاطمه! درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد _ هوم؟... _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _ واااا....حالت خوبه؟ _ نـچ!...دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!...بریم!... روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم .. یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد _ بریم پایین اونجا سرم میکنم. ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد. هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وبه خانه می آید. تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن ازکحا معلوم علیِ... ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۷ #بخش_ششم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣ دسته ی باریکی از موهایم را دور انگ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣👇👇👇 فاطمه بااسترس به شانه ام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه... بی معطلی گوشی را برمیدارم _ بله؟؟؟.. صدای باد و خش خش فقط... یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم _ الو...بله بفرمایید... و صدای تو!...ضعیف و بریده بریده.. _ الو!..ریحا...خودتی!!.. اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالیکه دستهایش را بادامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند _ کیه؟... سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟....خوبی؟؟؟.... اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی... صدا قطع میشود _ علی!!!؟...الو... و دوباره... _ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!.. سرم را تکان میدهم... _ ریحانه...ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم _ جان ریحانه...؟ و سکوت پشت خط تو! _ محکم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه کنی... بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم... دوست دارم!... دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم...بوق اشغال! دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود... برمیگردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم صدای هق هق من و ....لرزش شانه های مادرت! ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۷ #بخش_هفتم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣👇👇👇 فاطمه بااسترس به شانه ام میزند
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ☝️☝️☝️👌 ❣❤️❣ حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش میشد فریاد بزنم و صدای تامرزها بیاید اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم... اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای ازتو جدا بود...اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!! زهراخانوم همانطور که کتفم را میمالد تاارام شوم میپرسد _ چی میگفت؟.. بغض در لحن مادرانه اش پیچیده.... اب دهانم را بزور قورت میدهم _ ببخشید تلفن رو ندادم... میگفت نمیشه زیاد حرف زد... حالش خوب بود... خواست اینو بهمه بگم! زیر لب خدایاشکری میگوید.و به صورتم نگاه میکند _ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه میکنی؟ به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم _ بهمون دلیلی که پلک شماخیسه.. سرش را تکان میدهد و ازجا بلند میشودو سمت حیاط میرود _ میرم گلهارو آب بدم.. دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد دستم را روی شانه اش میگذارم... _ اروم باش ابجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.. شانه اش را اززیر دستم بیرون میکشد _ من نمیام...تو برو.. _ نه تو نیای نمیرم!... سرش را روی زانو میگذارد _ میخوام تنها باشم ریحانه.. ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۷ #بخش_هشتم #هوالعشـــق ❤️ ☝️☝️☝️👌 ❣❤️❣ حتی وقت نشد جوابت را بدهم
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ☝️☝️☝️👌 ❣❤️❣ نمیخواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم _ باشه عزیزم! من میرم...توام خواسی بیا زهراخانوم بادیدنم میگوید _ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور... لبخند میزنم!میخواهد حواسم راپرت کند _ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم... _ پشت بوم؟ _ اره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره... _ نه عزیزم.! اگر اینجوری اروم میشی برو.. تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گلهای چیده شده می افتد. _ مامان اینا چین؟ _ اینا یکم پژمرده شده بودن...کندم به بقیه اسیب نزنن... _ میشه یکی بردارم؟ _ اره گلم...بردار خم میشوم و یک شاخه گل رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم..نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد.. ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_مدافع_عشق_قسمت۳۷ #بخش_نهم #هوالعشـــق ❤️ ☝️☝️☝️👌 ❣❤️❣ نمیخواهم اذیتش کنم. شاید ب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ همانجایی که لحظه اخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار درخیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را میطلبد! شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.ازانگشتم درمی آورم و لبهایم راروی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده...یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد.چشمهایم را تنگ میکنم ... ... پس چرا تابحال ندیده بودم!! اسم تو و من کنارهم داخل رینگ حک شده... خنده ام میگیرد..اما نه ازسرخوشی..مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگی اش جواب باشد... انگشتر را دستم میندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم ان را به رقص وادار میکند... چرا گفتی هرچی شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه... یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم _ برمیگردی... یک برگ دیگر _ برنمیگردی... _ برمیگردی... _ بر نمیگردی... . وهمینطور ادامه میدهم... یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستد نفسم به شماره می افتد... ... ❤️ تو بلـــنـــــــــدی و دست من ڪــــــــــــوتاه... . ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─