eitaa logo
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
4.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
7.1هزار ویدیو
77 فایل
🕊️این کانال دلی است و شما دعوت شهدایید🕊️ سروش ، شاد ، روبیکا ، ویراستی⇣ @rahiankhuz مدیر⇣ @Rahyan_noor گروه مطالب ارزشی⇣ https://yun.ir/t1vozb کانال فاتحان نُبُل و الزهرا⇣ @fatehan94 برای تبادل⇣ @Rahyan_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
[.🌸' !] چہ‌زیباست‌این‌نصیحت‌شہدا: ما‌از‌حلالش‌گذشتیم، شما‌ازحرامش‌بگذرید....🍃 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
نگاهم‌ڪن نگاهۍازآسمــان بہ‌خاڪ‌نشینان #جاماندھ‌زقافلہ🌿🕊 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz
هروقت می‌خواسٺ برای جوانان یادگاری بنویسد، می‌نوشت: من کان الله کان الله له هرکه با خدا باشد، خدا با اوست! رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن.. :) 🌿🕊 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
ورزشکار دلاور لبنانی از مسابقات رزمی بلغارستان انصراف داد تا با یک اسرائیلی مسابقه ندهد احسنت به این مجاهدت ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
در مرام مؤمــن‌ جماعت نیســت ڪـہ خداوند صدایش ڪند و او بی‌توجه به نــدای‌ اذان‌ و‌ دعـوت‌الهی، مشغول روزمرگــی خـود باشـد! « آیه 38 سوره شوری » وَالَّذِينَ‌اسْتَجَابُوالِرَبِّهِمْ‌وَأَقَامُواالصَّلَاةَ و آنان ڪـہ امر خدایشان را اجـابت ڪردند و نمــاز به پا داشتند. اذان مغرب بہ افق اهــواز♥️ 20:30 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
اکنون اذان مغرب به افق اهـواز التمـاس دعا 🌹 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「💚🌿•••」 .⭑ سرنوشت‌مقالدان‌سید‌علی شهــــــــادت‌است 🍃 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔔 ⚠️ 💢 تنها راه رسیدن به خدا ✅ :  ✨برای رسیدن به خدا یک راه بیشتر نیست و آن اینکه پا روی خواهش‌های نفسانی بگذاریم. برای پا گذاشتن روی خواهش‌های نفسانی راه‌های زیاد ومتنوعی هست. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 (ع) 💐بارونه بارونه بارونه 💐موسی بن جعفر(ع) آقامونه 🎤 👏 👌فوق زیبا ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹 🍃ایام انقلاب 🍃 "قسمت پانزدهم" 🔺راوی: امیر ربیعی ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني(ره) داشت. هر چه بزرگتر ميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سالهاي قبل از انقلاب به اوج خود رسيد. در ســال 1356 بود. هنوز خبري از درگيري ها و مسائل انقلاب‌ نبود. صبح جمعه از جلس هاي مذهبي در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر مي گشتيم. از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني (ره) تعريف کردن. بعد هم با صداي بلند فرياد زد: «درود بر خميني» ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم. دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج مي شد همراه ما تکرار ميکرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود. دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــين ها را ميگيرند مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10 مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشين ها را نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش... مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند. خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي ِ پشت در ايســتاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحاليم را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟ نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم. گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي(شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب ، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🌷خیلی هوای فقرا را داشت. قسمت زیادی از حقوقش را به فقرا و مستمندان می داد. یک بار طلبی را که از محل کارش داشت را گرفت و ما گفتیم می خواهی باهاش چی کار کنی ؟  گفت : می دهم به یکی از اقوام  که بره باهاش یک ماشین برای خودش بخره تا کار کند. بارها به دوستانش گفته بود که مدیونید اگر پول بخواهید و به من نگید. اگر سر کارش چیزی بهش می دادند با فقرای محل تقسیم می کرد. ❤️ شهید مهدی عزیزی ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا