خاطره ای از #مادر_شهید_ابراهیم_همت :
✍ هنگامی که #حاج_همّت با خانم و بچه هایش از اسلام آباد غرب به شهرضا برگشته بودند و بعد از کمی استراحت وقتی سر حرف باز شد، رو به او کردم و گفتم :
🍃 "ننه، ابراهیم!
بیا این جا، یه 🏠خونه بگیر و زن و بچه ات را از آوارگی نجات بده تا کی این طرف و آن طرف، یک روز اندیمشک، یک روز اهواز، یک روز دزفول، یک روز کرمانشاه. حالا هم اسلام آباد... ! "
😊لبخندی زد و جواب داد :
"فعلاً که جنگ است. تا ببینیم بعد چه می شه. "
🍃به او گفتم :
خوب جنگ باشه، تو هم زن داری، بچه داری، بیا و مثل همه یک زندگی داشته باش.
😊 باز هم خندید و گفت :
"ما 🏠خونه داریم، این طوری هم نیس ! "
🍃گفتم : ننه جان خونه ات پس کو کجاست؟
🔺️گفت : "همین جا، توی 🚗ماشین.
بلند شو، بهت نشون بدم. "
🍃وقتی مرا کنار ماشین برد. در صندوق عقب را باز کرد. داخل صندوق مقداری ظرف، دو سه تا پتوی سربازی، چند تکّه لباس و کمی ماست چکیده و نان خشک محلّی گذاشته بود. سپس رو به من کرد و گفت :
😊"اینم خونه و زندگی ما. "
🍃سرم را تکان دادم و پرسیدم :
"ننه! جنگ کی تموم می شه؟ "
🔺️در حالی که صندوق عقب ماشین را می بست، آهی کشید و گفت :
"نترس ننه، ما زودتر از جنگ تموم می شیم"
🍃سکوت کردم و او حرفش را ادامه داد :
🔺️ "ما دنیا را به دنیادارها واگذار کردیم و تا موقعی که جنگ هست، همین جوری زندگی می کنیم.
زن و بچه هام که راضی هستن، الآن وقت آن نیست که به فکر دنیا و آسوده زندگی کردن باشیم. "
✍ #مرحومه_مادر_شهید_همت
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@rahpoyane