eitaa logo
کانون ازدواج متدینین راه روشن
8.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
955 ویدیو
31 فایل
🌱آی دی ارسال فرم @rahroshan_bot 🌱کانال نحوه عضویت در کانال و ارتباط با ما @rahroshanezdevaj_shive ای دی گزارشات مردمی @gozareshate_mardomi1
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ دفعه اولی که قرار شد تو خونه خواستگار راه بدیم بیست سالم بود و فرزند اول خانواده مامانم هم تجربه ای تو این زمینه نداشت من و مادرم باهم قرار گذاشتیم که اگه من از آقا پسر خوشم نیومد چیزی نخورم و مادرم متوجه نظر من بشه خلاصه که اومدن و ما هم که بی تجربه برای پذیرایی بستنی کیلویی خریده بودیم😂 آوردیم گذاشتیم جلوشون و من هم اصلا از آقا خوشم نیومد از لحاظ سنی و ظاهر هیچ شباهتی نداشتیم بهمین خاطر طبق قرارم با مامانم نمی‌خواستم بستنی رو بخورم واااای مامانم قرارمون یادش رفت حالا جلو مهمونها هی میگفت دخترم بستنی رو بخور آب میشه هی میگفتم ممنون باز دو دقیقه دیگه می‌گفت مامان بستنیت رو بخور با اصرار مامانم مجبور شدم بستنی رو بخورم و زمانی که موقع صحبت شد تازه مامانم یادش اومد قرارمون چی بود خلاصه این اخلاق دوری از اسراف و بی تجربگی ما تو نحوه پذیرایی کار دستمون داد و جلوشون تابلو شدیم و اونا فهمیدن من نمی‌خوام با آقا صحبت کنم و با حالت ناراحتی خداحافظی کردن و رفتن بعدا هم زنگ زدن کلی گلگی کردن خدا همه مادرها رو رحمت کنه و مادر من رو هم با اهل بیت محشور کنه خاطره از م.ی کانون ازدواج متدینین راه روشن @rahroshanezdevaj
یه بار یه جلسه ی خواستگاری بود مادر آقا پسر اول اومد منزل منم لباس نو پوشیده بودم مدام ازشون پذیرایی کردم و چند بار رفتم و اومدم ایشونم چشم از من برنمیداشت تا اینکه دفعه ی آخر مادرم با خنده ی وحشتناااااک اومدن آشپزخونه😆😆😆 گفتم چی شده گفت واااااای آخرم یادت رفت مارک لباسرو که ازش آویزون بود بکنی😆😆😆 کل مدت مارک لباس از پشت سر من زیر موهام آویزون بود😂😂😂 بعد حالا بعدش اومدم بشینم روبروشون دیدم کاغذ جوراب نوی مادرم هم روی میزه😆😆😆😆 یواشکی اونو برداشتم گذاشتم تو جیبم😂😂😂 خلاصه خوب شد نشد کانون ازدواج متدینین راه روشن @rahroshanezdevaj
یه آقا پسری اومد خواستگاریم و رفتیم تو اتاق با هم صحبت کردیم. وقتی داشتیم خودمونو معرفی میکردیم متوجه شدیم ک تاریخ تولدامون یه روز با هم فاصله داره و تولد اقا یه روز قبل از تولد من بود.😃 اولش فکر کردم این یعنی اوجِ تفاهم🤭 ولی بعدا به دلایلی این ازدواج سرنگرفت. حالا 4 سال از اون ماجرا میگذره و من هر سال یه روز قبل از تولدم یادش می افتم😆 چون اقا پسر تو صحبتاش اشاره کرده بود ک هیچ کس تولدشو تبریک نمیگه و هدیه ای از کسی نگرفته ,سال های اول هِی شیطون وسوسه ام میکرد و دوست داشتم شماره ش رو از معرف مون بگیرم براش یه پیام تبریک ناشناس بفرستم تا حس بهتری تو زندگی داشته باشه🤣 نمیدونم کِی از فکرش بیرون میام.چون دیگه با تولدم ناخوداگاه یادش میفتم و خوب نیس چون الان هر کدوممون برا خودمون یه زندگی داریم و هرگز با هم در ارتباط نبودیم ولی لعنتی دیگه پاک نمیشه😁😅😅 خواستم بگم تو این شب میلاد امام علی ع حواسمون بیشتر ب مردها باشه. چون خیلی وقتا پدر مادرا به پسرای جوون شون اهمیت نمیدن ک تبریکی چیزی بهشون بگن ولی اکثرا خیلی حواسشون ب دخترا هست در ضمن خیلی کانال خوبی دارید و مرسی ک انقد زحمت میکشید. خدا قوت کانون ازدواج متدینین راه روشن @rahroshanezdevaj
با عرض سلام . یه خاطره بود از کانال کدی پیدا کردم که نوشته بود قد خانم 160 .قرار گذاشتیم برای دیدار در پارک. تشریف اوردن و صحبت کردیم و پرسیدم قد شما چنده گفت 150.... گفتم چرا در فرمتون نوشتین 160؟ گفت من با کفش پاشنه بلند 160میشه قدم. منو میگی نمیدونستم چی بگم پرسیدم مگه قد با کفش محاسبه میشه ؟ ایشون کمی ناراحت شدن و خواستگاری کنسل شد. کانون ازدواج متدینین راه روشن @rahroshanezdevaj
۵ چند وقت پیش از طریق کدیابی به شکل تلفنی با خانم محترمی آشنا شدم قبل از ملافات حضوری آدرس منزل رو هم خدمتشون عرض کردم . خلاصه این که یکی دو روز بعد همسایه ها ازدواجم رو بهم تبربک گفتند !! ( در حالی که من هنوز دختر خانم رو ندیده بودم ) بله ، خانواده ایشان مرحله تحقیق را هم گذرانده بودند ! بعد از ملاقات با خانم مورد نظر متوجه شدیم با توجه به شرایطی که داریم و خواسته ایشان ( ملک یا زمین در عقدنامه ! ) همه چیز پایان یافت .. اما هنوز همسایه های ما که کلی هم ازم تعریف کرده بودند ازم شیرینی میخوان 😁😁🌷 @rahroshanezdevaj
۶ برادر دوستم خیلی خواستگاری رفته و سختگیره ، هر بار هم برا خواستگاری گل میبرن . دوستش بهش گفته چرا انقدر خرج گل طبیعی میکنید گل مصنوعی ببرید این دفعه رفتن اینبار و از قضا دختر خانم پسند شدن ، تماس گرفتن برای قرار بعد مادر دختر ناراحت شده که این چکاری بوده شما کردید !! ما اومدیم گل رو بزاریم تو گلدون متوجه شدیم مصنوعیه و جواب رد دادن . اینم از بدشانسی پسر سخت گیر 😎 کانون ازدواج متدینین راه روشن @rahroshanezdevaj
۷ بعداز دو سه جلسه خواستگاری حضوری همسرم, شماره تلفن خونه رو بهش دادیم ک بقیه گفتگوها و شناخت تلفنی انجام بشه, بعد از یه مدت دیدم گفتگوها ب شناخت منجر نمیشه. و ایشون حرفای احساسی میزد مثلا میگف من وابسته ات شدم و دلتنگتم. منم ک یه دختر مذهبی. و واقعا از این کارش حس بدی داشتم و حس گناه داشت خفه ام میکرد. یه بار با خودم فکر کردم ک وقتایی ک زنگ میزنه بیام بحث رو عوض کنم وبه اصطلاح گفتگو رو خودم بگیرم دستم. ک یهویی تلفن زنگ زد .خودش بود.گفت سلام خوبی چ خبر ؟ منم هول شدم گفتم سلام مرسی . میگم تو درباره جنگ اُحُد چی میدونی؟!! خیلی دوست دارم درباره ش با هم صحبت کنیم. اونم اولش شوکه شد گفت جنگ احد؟!! ولی بعد شروع کرد درباره ش صحبت کردن و انصافا اطلاعات ش هم کافی و مناسب بود. بعد از اون بهش گفتم دیگه هرشب در مورد یه جنگ تحقیق کن و کتاب بخون و زنگ بزن صحبت کنیم راجع بهش چون من دیگه حاضر نیستم گفتگوی بی معنی باهات داشته باشم😅 اونم هر شب کلی مطالعه میکرد و زنگ میزد یه عالمه صحبت میکرد . بعدش میگف حالا میخوام صدای تو رو بشنوم. منم شروع میکردم تحلیل😂. و حالا همیشه یاد اون موقع میکنه و میخنده و میگه واقعا تو برا یه ازدواج چ بلاها ک سر من نیاوردی. منو علامه دهر کردی😉 @rahroshanwzdevaj
۸ چندسال قبل دختر خانمی رو به مادرم جهت ازدواج معرفی کردند مادر هم طبق روال با خانواده عروس خانم تماس گرفت و قرار روز جمعه رو گذاشت بالاخره روز موعود فرا رسید و منم سبد گل قشنگی خریدم و بطرف آدرس حرکت کردیم وقتی جلو پلاک رسیدیم یه پسربچه ۵ الی ۶ ساله پرید بیرون و به مامان سلام کرد و پرسید شما خواستگاری خواهرم اومدید مامان هم دستی به سر بچه کشید و گفت بله عزیزم مامان هستند که یه دفعه از پشت آیفون مادر عروس خانم گفتند خیلی خوش آمدید تشریف بیارید بالا، درد سرتون ندم اون روز قرار بود برای دوتا دختر عمو که در یک خانه دوطبقه زندگی می کردند خواستگار بیاد و ماهم قرار بود منزل دختر عموی بزرگتر که طبقه پایین بود بریم، خلاصه ما رفتیم طبقه بالا و مادر عروس خانم سبد گل رو از من گرفت و خیلی ما رو تحویل گرفت ولی سوال کرد قرار بود ساعت ۵ تشریف بیارید که مامان باتعجب به من نگاه کرد و چیزی نگفت، چون قرار ما ساعت ۳ بود، بالاخره عروس خانم تشریف آوردند و مامان خیلی ازشون خوشش اومد و منم که طبق معمول از کسی بدم نمیومد و فقط میخواستم ازدواج کنم😜😜 اما با چندتا سوال و حرف زدن همه متوجه شدیم که چه اشتباهی رخ داده ولی مادر که خیلی از دختر خانم خوشش اومده بود پاشو کرد تو یه کفش و گفت حتما قسمت بوده که این اشتباه رخ داده و با کلی اسرار و رفت و آمد این ازدواج انجام شد ولی بعد از اون جریان تو همه مهمونی ها و مراسم ها دختر عموی خانمم منو چپ چپ نگاه میکنه و منم خجالت می کشم بهش نگاه کنم، ولی انصافا دختر خیلی خوبیه حالا اگه کسی قصد ازدواج داره بمن بگه تا ایشون رو بهش معرفی کنم☺️ بخدا قول میدم بعدا جبران کنم ها😂😂😂 کانون ازدواج متدینین راه روشن @rahroshanezdevaj
۹ مااون زمانهایک خونه قدیمی داشتیم ؛🏡 یک روزخواستگاری برام می خواست بیاد👩‍👩‍👧‍👦مامانم هم که خیلی دستپاچه بودتندتند میوه🍒🍑🥒 شیرینی🍩🍪 آماده کرد، مادروخواهروخوددامادوعروس شون همه باهم آمدن منزل ما؛ چون هواخیلی گرم بود مامانم سریع رفت توی زیرزمین وشربت سردوخنکی برای میهمانها آوردوهمه شربتها راخوردن وخیلی ازشربت تعریف کردن وبعدازصحبت وآشنایی هردوخانواده همدیگرراپسندکردن🤔 وقتی میهمانها رفتن مارفتیم لیوانها پیشدستیها راجمع کردیم وقتی داخل لیوان هارانگاه کردم کلی مورچه🐜🐜🐜ته لیوانها بود🤭 بعدفهمیدیم شیشه شربت مورچه🐜 افتاده بودومادرم متوجه مورچه هانشده بود وخوشبختانه خانواده شوهرم خوردن و ندیده بودن وهمه راتاته خورده بودن😂 این یک اتفاق خنده داربودکه درزمان ازدواج ماافتاد👰🤵 ولی اگر می فهمیدن چی؟؟؟🙊🙉 کانون ازدواج متدینین راه روشن @rahroshanezdevaj
۱۰ حدود3سال پیش با یه خانومی آشنا شدم که این خانوم خیلی از من خوششون اومد 😌و از من برای برادرشون خواستگاری کرد. من هم با بررسی شرایط اولیه جواب منفی دادم و دیگه با این خانوم در ارتباط نبودیم😕 تا اینکه بعد از تقریبا 2 سال دیگه دوباره این خانوم به من پیام داد که برادرم هنوز ازدواج نکرده و از اون جایی که شما دختر خیلی خوبی هستید من میخوام دوباره از شما خواستگاری کنم☺️ ولی من به دلیل یه سری مسائل جوابم به این خانم منفی بود🙄 حالا قسمت دوم داستان من یه دوستی داشتم که از دوران ابتدایی با هم بودیم و خیلی هم صمیمی بود، این دوست من خیلی خانم خوبی بود و با وجود خواستگاری های زیاد قسمت نبود ازدواج کنه و از این موضوع کمی ناراحت بود. طبق معمول همیشه ما همه چیز را با جزئیات برای هم تعریف می کردیم علی الخصوص موصوع شیرین خواستگاری🙈😉 من هم بعد از دو روز از ماجرای خواستگاری این خانوم برای برادرش تمامش برای دوستم معرفی کردم و اونم گفت مگه دیوانه شدی پسر به این خوبی چرا ردش کردی😲😦 منم به شوخی گفتم اگه میخوای به تو معرفیش کنم. اونم در عالم شوخی گفت آره حتما😏 و همه چیز از این مکالمه ی چند خط ما شرو شد منم به شوخی و این که ایجاد به ماجرای هیجان انگیز به اون خانم پیام دادم که اگر دوست داشته باشید میتونم دختر خوب و مناسب به شما معرفی کنم. و اون خانم هم بلافاصله قبول کرد🤐😒 و من هم در یه عمل انجام شده قرار گرفتم و دوستم معرفی کردم و بقیه ماجراهای خوب اتفاق افتاد شاید باورتون نشه در عرض کمتر از دوماه تمام مراسمات آشنایی و خواستگاری و عقد انجام شد. و من واقعا به معنای قسمت ایمان کامل آوردم. امروز سالگرد ازدواج دوستم با همسر شون هست و من خیلی خوشحال شدم که دارم خاله هم میشم. این اولین تجربه ی موفق من برای وساطت بین دو جوان خوب بود و خیلی تجربه ی شیرین و دوست داشتنی بود و من خیلی خوشحالم یه وسیله ای بودم که دوتا جوون که شرایط ازدواج داشتند به هم رسوندم @rahroshanezdevaj
۱۱ یه اقا پسری یکسال پیش اومدن خواستگاری . قرار بود ساعت ۶ بعدازظهر با خانواده تشریف بیارن . ماهم تا قبل ۶ تمام کارها رو کردیم و منتظر. ساعت شد ۶:۳۰ نیومدن ، شد ۷ نیومدن . عرض کنم خدمتتون ساعت شد ۱۰شب زنگ خونمون زدن و اومدن .رفتیم تو اتاق با اقا پسر صحبت کردیم ولی مگه اقا ول میکردن یکساعت صحبتمون طول کشید و پاهای منم کاملا خواب رفت بود به شدتی که اصلا از زانو به پایین رو حس نمیکردم . وقتی صحبت تمام شد هرچی تعارف کردم اول شما بفرمایید اصلا قبول نکرد در نهایت مجبور شدم از دیوار کمک بگیرم تا جلو اقا پسر آبروم نره. فاصله ام تا در اتاق سه قدم بیشتر بود ، اما قدم دوم به سوم یهو پام از بی حسی کاملا پیچ خورد جوری که مهلت گرفتن دست گیره در اتاق رو پیدا نکردم و چشمتون روز بد نبینه با چادر یه دور پیج خوردم و با صدا بلندی ولو شدم رو زمین .حالا اقا پسر کجابود پشت من تو اتاق. اون لحظه بدترین زمان عمرم بود چون نمیتونستم نخندم. بنده خدا اقا پسر تا از اتاق رفت بیرون در رو بستم چند ثانیه خندیدم مامانم اومد کمکم از خنده من ، خنده اش گرفت بود نمیدونستیم چه کنیم چطور خودم رو جمع کنم. خلاصه به هزار زور تونستم جلو خودم رو نگهدارم .وقتی رفتم تو جمع پدرشون با جمله ای که گفتن باعث شدن باز خنده ام برگرده جمله این بود: برای سلامتی هر دوشون صلوواات . در اخر جالب اینکه نظر خانواده ایشون مثبت بود این خواستگاری خاطره ای شد که دیگه حواسم به مدل نشستنم تو خواستگاری هام باشه و یادم نره. @rahroshanezdevaj