#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۲۴
یه اقایی معرفی شدن باهم اشنا شدیم من نظرم مثبت نبود. ایشون گفت با خانواده اش هماهنگ کرده برادرش از شمال اومده و .. میخان بیان خواستگاری.قبول کردم آدرس دادم قرارمون شد سوم فروردین ساعت 4 بعدازظهر.
من که مادرم چندسال پیش فوت کردن.خودم همه چی رو مرتب کردم و کلی هم استرس داشتم. ساعت چهار و نیم شده بود هنوز نیومده بودن.😟
بابام خدا بیامرز هر چند دقیقه یه بار(واسه بارچندم) درباره کار و زندگی و سن و ... خواستگار می پرسید انگار داشت جمع بندی میکرد. برادرم سر به سرم میذاشت. میترسیدم یهو میهمان سرزده بیاد. باخودم گفتم خیلی دیر کردن اخه چقدر بدقولن😞
رفتم سراغ گوشیم دیدم کلی میس کال افتاده پیامم داده که خونه رو پیدا نمیکنن. خلاصه تماس گرفت گفت خیابون و پلاک خونه رو نوشتی. هر چی پلاکها رو نگاه میکنم پیدا نمیکنیم .خونه شما بر اتوبانه؟؟ خخخخ کوچه رو ننوشته بودم یعنی نوشتم جانبازان غربی پلاک ... !!!!!😅😅😅 گفتم اها کوچه اقبالی غربی.
لجش گرفته بود. پیش خانوادش ضایع شده بود. منم کم نیاوردم. گفتم من مقصر نیستم . شما مقصری باید دیروز میومدی مسیر رو یاد میگرفتی.(انگار کنکور سراسریه😂😂)
دردسرتون ندم ساعت 5 رسیدن.😊
اخرشم به نتیجه نرسیدیم.
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۲۵
چهار سال پیش تو یه مراسمی شرکت کرده بودم و خاله ی آقا پسر منو نشون کردن و شماره مادرم رو گرفتن و اومدن خونمون ولی من به دلم ننشست و جواب رد دادیم ، امسال یه بنده خدایی گفت که من کسی رو میشناسم که خیلی پسره خوبیه و شرایطش عالیه و اجازه بدین بیان خواستگاری ، ما هم قبول کردیم و اومدن و من تو اتاق بودم و مادرم اول خوش آمد گفت و احوالپرسی کرد و اومد تو اتاقم دیدم داره از خنده ریسه میره 😂😂😂 پرسیدم چرا میخندی مامان؟ چی شده؟ از خنده نمیتونس حرف بزنه و گفت که اون آقا پسری که ۴ سال پیش اومده بودن الان اینجان، قیافه من😆🤣🤣😅 گفتم : حالا چیکار کنیم چی بگیم . مامانم گفت اشکال نداره تو بیا سلام و علیک کن و بعده اگه نیای، منم اومدم و دیدم همشون لبخند زدن و گفتن آره ما که دم در آمدیم و نمای ساختمون رو دیدیم به نظر آشنا اومد ولی باز متوجه نشدیم( البته ما یکم تغیرات تو نمای ساختمون و رنگ دروازه ها داده
بودیم بیچاره ها حق داشتن). هیچی دیگه ما هم پذیرایی کردیم و اونا با خوش خیالی که حتما خیری در کار بوده و ما قبولشون میکنیم به منزلشون برگشتن😐😃
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۲۶
سالها قبل برادر همکار پدرم تو یک جمعی منو دیده بودن و ظاهرا از من خواستگاری کردن
پدرم میخواستن به من بگن اینطور شروع کردن .
برادر همکارمو یادته تو اون جمع بود قیافش چنین و چنان بود یادت اومد؟
گفت اره چی شد فووووووت شددد؟
پدرم نه ازت خواستگاری کرد
من:اول😏😏😏 بعد😂😂🙈🙈
خانوادم :🤣🤣🤣🤣🤣🤣
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۲۷
تقریبا ۴ سال پیش بود یکی از دوستان دختری معرفی کردن ماهم بالاتفاق خانواده رفتیم، توی گفتگوها خب دختر خانوم برخلاف گفته های معرف بود ولی خب بیشتر داشتن صحبت میکردن، میوه و چای و شیرینی هم جلومون...
ایشون یهو برگشتن گفتن اگه جواب من نه باشه شما ناراحت میشین؟؟
گفتم ن، گفتن چیکار میکنی؟! گفتم میوه و شیرینی رو ک زحمت کشیدین آوردین میخورم، من اونوقت دیگه بعنوان مهمون اینجا هستم ن خواستگار، فهمیدم ایشون هم مایل نیستن و منم تو دل خوشحال، یهو یاد اون جوک افتادم ک خواستگار رفته بود ی موز برداره،
شروع کردم ب خوردن میوه و شیرینی ، دختر خانوم از تعجب داشت نگاه میکرد، خوردنم ک تموم شد
نمیدونم چی شد یهو گفت اولین خواستگاری هستین ک انقدر راحت و کامل و بدون خجالت صحبت کردین، اگه فلان موضوع درست شه، جوابم مثبته...
دیگه اومدیم خونه و ب معرف زنگ زدم گفتم شرمنده ایشون خیلی سرتر و با کمالات تر از من هستن ان شاءالله قسمت خیلی بهتری نصیبشون بشه...
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۲۸
ما رسم دختر دیدن نداریم بنابراین وقتی مادر اقاپسر زنگ زدن اجازه بگیرن که بیان برای دیدن دختر خانم که من بودم، مامانم بهشون گفتن که حتما آقا پسرشون رو بیارن. روز خواستگاری ما میوه و شیرینی آماده کردیم و برای اینکه باکلاس 😜 باشیم نسکافه هم به جای چای درست کردیم.
خلاصه آقا پسر و مادرشون اومدن و رفتن و من نپسندیدمشون. وقتی رفتن متوجه شدیم چند روزی از تاریخ مصرف نسکافه ها گذشته بود. 😱😱 خواهرم شوخی میکرد میگفت نه تنها دختر ندادیم بهشون، مشکلات گوارشی هم براشون بوجود آوردیم😛 اصرار هم کرده بودیم آقا پسر رو با خودشون بیارن 😉
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۲۹
میخوام یه خاطره از روز خاستگاری خالم بگم
خالم خبرنگار بود تو باشگاه خبرنگاران جوان کار میکرد همکارش ازش خوشش میاد و زنگ میزنن قرار میزارن یه روز با خانواده بیان خونه پدربزرگم
اینم بگم که پدربزرگماینا تبریز بودن و ماهم تعطیلات تابستونی رفته بودیم اونجا
یادمه اونروز همه کارهار کردیم خونه تمیز و مرتب و همه وسایل پذیرایی آماده بود یهو دقیقه اخر مادربزرگم یادش اومد شربت رو از فریزر درنیاورده
نیم ساعت بعداز اینکه شربت رو دراوردیم مهمونا رسیدن
داماد جایی نشسته بود که مستقیم روبه آشپزخونه بود من و داییمم تو آشپزخونه نشسته بودیم دقیقا روبروش
از اول مجلس تا اخر مجلس فقط تو خونه صدای چلق چلق قاشق میومد که تلاش میکردن شربتا رو همبزنن و بخورن
وقتی رفتن یهو هممون زدیم زیرخنده 🤣🤣
تنها کسی که تو اون جمع موفق شد کامل همبزنه و بخوره داماد بود بقیه نصفه تونسته بودن هم بزنن هنوز ته لیوانا شیره مونده بود😅
خلاصه الان که شوهرخالم شده اون اقای همکار و ما هنوز سر همین خاطره اذیتش میکنیم😅
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۳۰
اقا پسری که اومده بودن خواستگاریم منو پسندیده بودن داشتیم پیش میرفتیم تو یکی از جلسات پاشون گیر کرد به فرش اتاقم در حال افتادن بودن منم غیر ارادی خیلی زیاد خندیدم اصلنم نگفتم چیزیتون شد نشد فقط خنده😐😂
هیچی دیگه فرداش زنگ زدن عذرخواهی کردن رد کردن😂🤣😂
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۳۱
یه خواستگارخاله مامانم معرفی کرده بودمنم که دلم نمیخواست بیان به مامانم گفتم بگو نیان گفت زشته نمیتونیم بگیم نه خاله ناراحت میشه بروالکی صحبت کن سنگ بندازجلوپاش بذارفرارکنه خلاصه خواستگاراآمدن منم رفتم اتاق صحبت کنیم گفتم نمازمیخونیدگفت دست وپاشکسته گفتم بایدبخونید سروقت هم باشه گفت هرچی شمابگی چشم ،گفتم من کارخونه نمیکنم گفت من خودم همه کارارومیکنم من موندم دیگه چی بگم گفتم لباسو جورابم نمیشورم خندیدگفت اشکال نداره لباس های شماهم خودم میشورم، گفتم من آشپزی هم بلد نیستما گفت اشکال نداره تا شما یاد بگیرید من خودم درست میکنم. دیگه مونده بودم چی بگم گفتم خیله خب حالا اگه حرفی نیست بریم بیرون گفت من این قولو بشما مبدم صبح زود از خواب بیدار میشم کارای منزل و میکنم میرم شبم زود میام لباسارو میشورم و آشپزی میکنم😂😂😂 آخرش جواب منفی هم گرفتن
@Rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۳۲
چندین سال پیش زمانی که سوم دبیرستان بودیم قراربودبه یکی ازدوستام خواستگاربیادبعداین دوستم خییلی آدم شوخ طبعی بودودرسش هم ضعیف بود بعدخلاصه خواستگاراومده بود ودختروپسررفتن ک مثلاباهم حرف بزنن بعددوستم وسط صحبتاش میخواسته بگه که من نمیخوام ازدواج مانع پیشرفتم بشه بعدبه جای این یه هوبرگشته گفته من نمیخوام پیشرفت مانع ازدواجم بشه!! 😂😂🤣😂خلاصه هیچی دیگه فرداش اومدبه ماتعریف کردحالاماهاغش کرده بودیم ازخنده سرکلاس درس هی ما میخندیدیم و مسخره میکردیم میگفتیم ناراحتی نداره که حرف دلتوزدی دیگه توکه درس نمیخونی !!خلاصه یه وضعی🤣😂😂😅بعدگفتیم پسره اون موقع چه واکنشی نشون دادگفت هیچی دیگه من که ازخجالت آب شدم دیگه به صحبت کردن ادامه ندادم پسره هم فقط گفت بله بله متوجهم!!😂😂🤣😅بعداون قضیه هی به ماهم میگفت دیدیدپسره رفت دیگه پشت سرش هم نگاه نکردحتی یه زنگم نزدن
به نظرتون به پدرومادرش چی گفته حالا🤣🤣😂بعدماهم بهش میگفتیم بااین سوتی که تودادی نکنه میخواستی عاشقتم بشه!؟؟🤣😅!خلاصه که تایه مدت سوژه ی ماشده بودبرای خنده🤣😅😂
@Rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۳۳
چندين سال پيش، زمانى كه خواهرام ازدواج نكرده بودن يه آقا پسرى با مادرشون تشريف آوردن منزل ما خواستگارى خواهر كوچكترم ...
بعد از گذشت چند ديقه اى قرار شد آقا پسر و دختر خانم باهم برن صحبت كنن...
مادر آقا پسر نظرشون اين بود كه با خواهر بزرگترم،پسرشون صحبت كنه 🙄🙄
خود آقا پسر نظرش اين بود با خواهر كوچكترم صحبت كنه...
اما در نهايت بعد از اينكه از منزل ما رفتن مادرشون تماس گرفتن و من رو كه نه در جلسه حضور داشتم نه ديده بودن صرف رشته دهن پر كنى كه مى خوندم خواستگارى كردن 😐😐
موفق و مويد باشيد✋🏼😁
@Rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۳۴
سلام
همسایه ما یه دختری رو به ما معرفی کرده بود که 3-2 جلسه ای رفته بودیم خونشون و باهم صحبت کرده بودیم و قرار بود که اونا به خونه ما بیان
روزی که قرار شد بیان من دیدم اتاقم مثل همیشه وضع ظاهریش نامرتب! 😂
البته بقیه اونو نامرتب میبینن و از نظر خودم خیلی هم مرتبه😁
منم شروع کردم اتاق رو به وضع دید بقیه مرتب کردن که وقتی اومدن بتونیم تو اتاقم صحبت کنیم☺️
ولی خب تو اون موقع اصلا امکانش نبود که خیلی جمش کنم
شروع کردم وسایل رو فقط از دید خارج کردن
مثلا لپ تاپ تو کشوی لباسا 😜
کتابا زیر تخت ☺️
و...
خلاصه در حدی شد که وقتی مامان اومد و اتاقمو دید اینجوری شد😳 که چطوری جمش کردم!
وقتی زنگ در رو زدن از بالا نگاه کردم و سریع گفتم مادر و دختر باهم اومدن
وقتی که رسیدن بالا دیدم عه! خواهر همون دختر هم هست
ولی وقتی اومدن تو دیدم خودش نیست😳
به مامان گفتم پس خودش کو؟!؟!؟
وقتی از مادرش پرسید گفت اون سر کار بود دیگه ما خودمون اومدیم🤦♂
منم که اینجوری😡
و همش هم جم کردن اتاق جلوی چشمم بود
حالا بگذریم از اینکه کلی هم نشستن و بلند نمیشدن برن😒
آخرش یاد این جوک افتادم که طرف میره کارواش
بهش میگن پس ماشینت کو؟!
میگه مسیر نزدیک بود پیاده اومدم😂
و آخرش هم این گزینه نشد 😐
@Rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۳۵
سلام
یه بار یه کد از کانال گرفتم
دادم مادرم تماس بگیرن
مادر تماس گرفتن مادر دختر خانم گفتن عصر تماس بگیرین
مادر عصر تماس گرفتن
مادر دختره اونقدر مشخصات پدر منو پرسید که مادرم گفت باباش ازدواج کرده ۴۰ سال پیش الان واسه خودش میخوایم زن بگیریم
🤣🤣🤣🤣🤣
خلاصه بهم خورد کلا نرفتیم
🤣🤣🤣🤣🤣
@Rahroshanezdevaj