eitaa logo
کانون ازدواج متدینین راه روشن
8.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
955 ویدیو
31 فایل
🌱آی دی ارسال فرم @rahroshan_bot 🌱کانال نحوه عضویت در کانال و ارتباط با ما @rahroshanezdevaj_shive ای دی گزارشات مردمی @gozareshate_mardomi1
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۴ یه اقایی معرفی شدن باهم اشنا شدیم من نظرم مثبت نبود. ایشون گفت با خانواده اش هماهنگ کرده برادرش از شمال اومده و .. میخان بیان خواستگاری.قبول کردم آدرس دادم قرارمون شد سوم فروردین ساعت 4 بعدازظهر. من که مادرم چندسال پیش فوت کردن.خودم همه چی رو مرتب کردم و کلی هم استرس داشتم. ساعت چهار و نیم شده بود هنوز نیومده بودن.😟 بابام خدا بیامرز هر چند دقیقه یه بار(واسه بارچندم) درباره کار و زندگی و سن و ... خواستگار می پرسید انگار داشت جمع بندی میکرد. برادرم سر به سرم میذاشت. میترسیدم یهو میهمان سرزده بیاد. باخودم گفتم خیلی دیر کردن اخه چقدر بدقولن😞 رفتم سراغ گوشیم دیدم کلی میس کال افتاده پیامم داده که خونه رو پیدا نمیکنن. خلاصه تماس گرفت گفت خیابون و پلاک خونه رو نوشتی. هر چی پلاکها رو نگاه میکنم پیدا نمیکنیم .خونه شما بر اتوبانه؟؟ خخخخ کوچه رو ننوشته بودم یعنی نوشتم جانبازان غربی پلاک ... !!!!!😅😅😅 گفتم اها کوچه اقبالی غربی. لجش گرفته بود. پیش خانوادش ضایع شده بود. منم کم نیاوردم. گفتم من مقصر نیستم . شما مقصری باید دیروز میومدی مسیر رو یاد میگرفتی.(انگار کنکور سراسریه😂😂) دردسرتون ندم ساعت 5 رسیدن.😊 اخرشم به نتیجه نرسیدیم. @rahroshanezdevaj
۲۵ چهار سال پیش تو یه مراسمی شرکت کرده بودم و خاله ی آقا پسر منو نشون کردن و شماره مادرم رو گرفتن و اومدن خونمون ولی من به دلم ننشست و جواب رد دادیم ، امسال یه بنده خدایی گفت که من کسی رو میشناسم که خیلی پسره خوبیه و شرایطش عالیه و اجازه بدین بیان خواستگاری ، ما هم قبول کردیم و اومدن و من تو اتاق بودم و مادرم اول خوش آمد گفت و احوالپرسی کرد و اومد تو اتاقم دیدم داره از خنده ریسه میره 😂😂😂 پرسیدم چرا میخندی مامان؟ چی شده؟ از خنده نمیتونس حرف بزنه و گفت که اون آقا پسری که ۴ سال پیش اومده بودن الان اینجان، قیافه من😆🤣🤣😅 گفتم : حالا چیکار کنیم چی بگیم . مامانم گفت اشکال نداره تو بیا سلام و علیک کن و بعده اگه نیای، منم اومدم و دیدم همشون لبخند زدن و گفتن آره ما که دم در آمدیم و نمای ساختمون رو دیدیم به نظر آشنا اومد ولی باز متوجه نشدیم( البته ما یکم تغیرات تو نمای ساختمون و رنگ دروازه ها داده بودیم بیچاره ها حق داشتن). هیچی دیگه ما هم پذیرایی کردیم و اونا با خوش خیالی که حتما خیری در کار بوده و ما قبولشون میکنیم به منزلشون برگشتن😐😃 @rahroshanezdevaj
۲۶ سالها قبل برادر همکار پدرم تو یک جمعی منو دیده بودن و ظاهرا از من خواستگاری کردن پدرم میخواستن به من بگن اینطور شروع کردن . برادر همکارمو یادته تو اون جمع بود قیافش چنین و چنان بود یادت اومد؟ گفت اره چی شد فووووووت شددد؟ پدرم نه ازت خواستگاری کرد من:اول😏😏😏 بعد😂😂🙈🙈 خانوادم :🤣🤣🤣🤣🤣🤣 @rahroshanezdevaj
۲۷ تقریبا ۴ سال پیش بود یکی از دوستان دختری معرفی کردن ماهم بالاتفاق خانواده رفتیم، توی گفتگوها خب دختر خانوم برخلاف گفته های معرف بود ولی خب بیشتر داشتن صحبت میکردن، میوه و چای و شیرینی هم جلومون... ایشون یهو برگشتن گفتن اگه جواب من نه باشه شما ناراحت میشین؟؟ گفتم ن، گفتن چیکار میکنی؟! گفتم میوه و شیرینی رو ک زحمت کشیدین آوردین میخورم، من اونوقت دیگه بعنوان مهمون اینجا هستم ن خواستگار، فهمیدم ایشون هم مایل نیستن و منم تو دل خوشحال، یهو یاد اون جوک افتادم ک خواستگار رفته بود ی موز برداره، شروع کردم ب خوردن میوه و شیرینی ، دختر خانوم از تعجب داشت نگاه میکرد، خوردنم ک تموم شد نمیدونم چی شد یهو گفت اولین خواستگاری هستین ک انقدر راحت و کامل و بدون خجالت صحبت کردین، اگه فلان موضوع درست شه، جوابم مثبته... دیگه اومدیم خونه و ب معرف زنگ زدم گفتم شرمنده ایشون خیلی سرتر و با کمالات تر از من هستن ان شاءالله قسمت خیلی بهتری نصیبشون بشه... @rahroshanezdevaj
۲۸ ما رسم دختر دیدن نداریم بنابراین وقتی مادر اقاپسر زنگ زدن اجازه بگیرن که بیان برای دیدن دختر خانم که من بودم، مامانم بهشون گفتن که حتما آقا پسرشون رو بیارن. روز خواستگاری ما میوه و شیرینی آماده کردیم و برای اینکه باکلاس 😜 باشیم نسکافه هم به جای چای درست کردیم. خلاصه آقا پسر و مادرشون اومدن و رفتن و من نپسندیدمشون. وقتی رفتن متوجه شدیم چند روزی از تاریخ مصرف نسکافه ها گذشته بود. 😱😱 خواهرم شوخی میکرد میگفت نه تنها دختر ندادیم بهشون، مشکلات گوارشی هم براشون بوجود آوردیم😛 اصرار هم کرده بودیم آقا پسر رو با خودشون بیارن 😉 @rahroshanezdevaj
۲۹ میخوام یه خاطره از روز خاستگاری خالم بگم خالم خبرنگار بود تو باشگاه خبرنگاران جوان کار میکرد همکارش ازش خوشش میاد و زنگ میزنن قرار میزارن یه روز با خانواده بیان خونه پدربزرگم اینم بگم که پدربزرگم‌اینا تبریز بودن و ماهم تعطیلات تابستونی رفته بودیم اونجا یادمه اونروز همه کارهار کردیم خونه تمیز و مرتب و همه وسایل پذیرایی آماده بود یهو دقیقه اخر مادربزرگم یادش اومد شربت رو از فریزر درنیاورده نیم ساعت بعداز اینکه شربت رو دراوردیم مهمونا رسیدن داماد جایی نشسته بود که مستقیم روبه آشپزخونه بود من و داییمم تو آشپزخونه نشسته بودیم دقیقا روبروش از اول مجلس تا اخر مجلس فقط تو خونه صدای چلق چلق قاشق میومد که تلاش میکردن شربتا رو هم‌بزنن و بخورن وقتی رفتن یهو هممون زدیم زیرخنده 🤣🤣 تنها کسی که تو اون جمع موفق شد کامل هم‌بزنه و بخوره داماد بود بقیه نصفه تونسته بودن هم بزنن هنوز ته لیوانا شیره مونده بود😅 خلاصه الان که شوهرخالم شده اون اقای همکار و ما هنوز سر همین خاطره اذیتش میکنیم😅 @rahroshanezdevaj
۳۰ اقا پسری که اومده بودن خواستگاریم منو پسندیده بودن داشتیم پیش میرفتیم تو یکی از جلسات پاشون گیر کرد به فرش اتاقم در حال افتادن بودن منم غیر ارادی خیلی زیاد خندیدم اصلنم نگفتم چیزیتون شد نشد فقط خنده😐😂 هیچی دیگه فرداش زنگ زدن عذرخواهی کردن رد کردن😂🤣😂 @rahroshanezdevaj
۳۱ یه خواستگارخاله مامانم معرفی کرده بودمنم که دلم نمیخواست بیان به مامانم گفتم بگو نیان گفت زشته نمیتونیم بگیم نه خاله ناراحت میشه بروالکی صحبت کن سنگ بندازجلوپاش بذارفرارکنه خلاصه خواستگاراآمدن منم رفتم اتاق صحبت کنیم گفتم نمازمیخونیدگفت دست وپاشکسته گفتم بایدبخونید سروقت هم باشه گفت هرچی شمابگی چشم ،گفتم من کارخونه نمیکنم گفت من خودم همه کارارومیکنم من موندم دیگه چی بگم گفتم لباسو جورابم نمیشورم خندیدگفت اشکال نداره لباس های شماهم خودم میشورم، گفتم من آشپزی هم بلد نیستما گفت اشکال نداره تا شما یاد بگیرید من خودم درست میکنم. دیگه مونده بودم چی بگم گفتم خیله خب حالا اگه حرفی نیست بریم بیرون گفت من این قولو بشما مبدم صبح زود از خواب بیدار میشم کارای منزل و میکنم میرم شبم زود میام لباسارو میشورم و آشپزی میکنم😂😂😂 آخرش جواب منفی هم گرفتن @Rahroshanezdevaj
۳۲ چندین سال پیش زمانی که سوم دبیرستان بودیم قراربودبه یکی ازدوستام خواستگاربیادبعداین دوستم خییلی آدم شوخ طبعی بودودرسش هم ضعیف بود بعدخلاصه خواستگاراومده بود ودختروپسررفتن ک مثلاباهم حرف بزنن بعددوستم وسط صحبتاش میخواسته بگه که من نمیخوام ازدواج مانع پیشرفتم بشه بعدبه جای این یه هوبرگشته گفته من نمیخوام پیشرفت مانع ازدواجم بشه!! 😂😂🤣😂خلاصه هیچی دیگه فرداش اومدبه ماتعریف کردحالاماهاغش کرده بودیم ازخنده سرکلاس درس هی ما میخندیدیم و مسخره میکردیم میگفتیم ناراحتی نداره که حرف دلتوزدی دیگه توکه درس نمیخونی !!خلاصه یه وضعی🤣😂😂😅بعدگفتیم پسره اون موقع چه واکنشی نشون دادگفت هیچی دیگه من که ازخجالت آب شدم دیگه به صحبت کردن ادامه ندادم پسره هم فقط گفت بله بله متوجهم!!😂😂🤣😅بعداون قضیه هی به ماهم میگفت دیدیدپسره رفت دیگه پشت سرش هم نگاه نکردحتی یه زنگم نزدن به نظرتون به پدرومادرش چی گفته حالا🤣🤣😂بعدماهم بهش میگفتیم بااین سوتی که تودادی نکنه میخواستی عاشقتم بشه!؟؟🤣😅!خلاصه که تایه مدت سوژه ی ماشده بودبرای خنده🤣😅😂 @Rahroshanezdevaj
۳۳ چندين سال پيش، زمانى كه خواهرام ازدواج نكرده بودن يه آقا پسرى با مادرشون تشريف آوردن منزل ما خواستگارى خواهر كوچكترم ... بعد از گذشت چند ديقه اى قرار شد آقا پسر و دختر خانم باهم برن صحبت كنن... مادر آقا پسر نظرشون اين بود كه با خواهر بزرگترم،پسرشون صحبت كنه 🙄🙄 خود آقا پسر نظرش اين بود با خواهر كوچكترم صحبت كنه... اما در نهايت بعد از اينكه از منزل ما رفتن مادرشون تماس گرفتن و من رو كه نه در جلسه حضور داشتم نه ديده بودن صرف رشته دهن پر كنى كه مى خوندم خواستگارى كردن 😐😐 موفق و مويد باشيد✋🏼😁 @Rahroshanezdevaj
۳۴ سلام همسایه ما یه دختری رو به ما معرفی کرده بود که 3-2 جلسه ای رفته بودیم خونشون و باهم صحبت کرده بودیم و قرار بود که اونا به خونه ما بیان روزی که قرار شد بیان من دیدم اتاقم مثل همیشه وضع ظاهریش نامرتب! 😂 البته بقیه اونو نامرتب میبینن و از نظر خودم خیلی هم مرتبه😁 منم شروع کردم اتاق رو به وضع دید بقیه مرتب کردن که وقتی اومدن بتونیم تو اتاقم صحبت کنیم☺️ ولی خب تو اون موقع اصلا امکانش نبود که خیلی جمش کنم شروع کردم وسایل رو فقط از دید خارج کردن مثلا لپ تاپ تو کشوی لباسا 😜 کتابا زیر تخت ☺️ و... خلاصه در حدی شد که وقتی مامان اومد و اتاقمو دید اینجوری شد😳 که چطوری جمش کردم! وقتی زنگ در رو زدن از بالا نگاه کردم و سریع گفتم مادر و دختر باهم اومدن وقتی که رسیدن بالا دیدم عه! خواهر همون دختر هم هست ولی وقتی اومدن تو دیدم خودش نیست😳 به مامان گفتم پس خودش کو؟!؟!؟ وقتی از مادرش پرسید گفت اون سر کار بود دیگه ما خودمون اومدیم🤦‍♂ منم که اینجوری😡 و همش هم جم کردن اتاق جلوی چشمم بود حالا بگذریم از اینکه کلی هم نشستن و بلند نمیشدن برن😒 آخرش یاد این جوک افتادم که طرف میره کارواش بهش میگن پس ماشینت کو؟! میگه مسیر نزدیک بود پیاده اومدم😂 و آخرش هم این گزینه نشد 😐 @Rahroshanezdevaj
۳۵ سلام یه بار یه کد از کانال گرفتم دادم مادرم تماس بگیرن مادر تماس گرفتن مادر دختر خانم گفتن عصر تماس بگیرین مادر عصر تماس گرفتن مادر دختره اونقدر مشخصات پدر منو پرسید که مادرم گفت باباش ازدواج کرده ۴۰ سال پیش الان واسه خودش میخوایم زن بگیریم 🤣🤣🤣🤣🤣 خلاصه بهم خورد کلا نرفتیم 🤣🤣🤣🤣🤣 @Rahroshanezdevaj