eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
472 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
+ مگه با آمریکا پدرکشتگی دارید؟! _ آره قاسم سلیمانی ؛ ∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
کاش دونفر بیان بشیم ۲۶۰🥲 کی دونفر موندگار بهمون میده؟
hossein_taheri_tamome_mardom 128.mp3
7.12M
همه‌مردم دنیا ما رو میخونن دیونه، آره ما دیونه هستیم، بیخیال این زمونه😭 خودتون شارژ کنید🥺💔 ∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
📷 آتش قلب ما رو فقط انتقام خاموش میکنه 🔹انتقامی از جنس انتقام مختار. سخت،عمیق و در زمان مناسب که درس عبرتی بشه برای همه بدخواهان مردم ایران ∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
-🌿- آهای‌کوه‌غیرت‌صدامون‌وداری هوامون‌خرابه‌هوامون‌وداری..؟! بیادونه‌دونه‌گره‌هاروواکن:) خودت‌که‌نشون‌دلامون‌وداری . . .
🌱قصه دلبری (10) پدرم،کمی که خاطر جمع شد،به محمدحسین زنگ زد که(میخوام ببینمت ) قرار و مدار گذاشتند بریم دنبالش.هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می‌کرد.من هم با پدرومادرم رفتم.خندان سوار ماشین شد.برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمیدیدم.پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان،اسلامیه،و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت:از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش.بعد هم گف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت:(همه زندگیم همینه ،گذاشتم جلوت،کسی که میخواد دوماد خونه من بشه،فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رک یدونه).اوهم کف دستش را نشان داد و گفت؛(منم با شما روراستم). تا اسلامیه از خودش و پدرومادرش تعریف کرد،حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد.دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هنم زود با پدرومادرم پسرخاله شد. موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر ع.یادم هست بعضی از حرف ها را که میزد ،پدرم برمی‌گشت عقب ماشین را نگاه می‌کرد.از او می‌پرسید:(این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟)گفت(؛بله،،) در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود.مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد.من که از ته دل راضی بودم.پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم.مادرم گفت:به نظرم بهتره چند جلسه دیگه باهم صحبت کنن).کور از خدا چه می‌خواهد دو چشم بينا....قار قار موتورش در کوچه مان پیچید.سر همان ساعتی که گفته بود رسید. چهار بعدازظهر یکی از روزهای اردیبهشت نمی‌دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود.مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند.شنیدم با پدرو دایی ام چه خوش و بش کردند.تا وارد اتاقم شد پرسیدم:(دایی تون نظامیه؟گفتم:از کجا میدونید؟خندید که از کفشش حدس زدم!برایم جالب بود،حتی حواسش به کفش های دم در هم بود.چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
🌱قصّه دلبری (11) یادم نیست از کجا شروع شدکه بحث کشید به مهریه،پرسید:(نظرتون چیه)؟.گفتم همون که حضرت آقا میگن،بال درآورد. قهقهه زد:یعنی چهارده تا سکه.!از زیر چادر‌ سرم را تکان دادم که یعنی بله.میخواست دلیلم را بداند. گفتم:مهریه خ شبختی نمیاره!حدیث هم برایش خواندم.(بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد.این دفعه من منبر رفته بودم.دلش نمی‌آمد صحبتمان تمام شود.حس میکردم زور می‌زند سر بحث جدیدی باز کند.سه تا نامه جدید نوشته بود برایم.گرفت جلویم و گفت':(راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه.ته دلم ذوق کردم.نمیدانم او هم از چهره ام فهمید یا نه،چون دنبال این طور آدمی میگشتم ،حس میکردم حرف دیگری هم دارد،انگار مزه مزه می‌کرد.گفت؛دنبال پایه میگشتم،باید پایه م باشید نه ترمز!زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه.بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد. (هرکس رو که دوست داری،باید براش آرزوی شهادت کنی)!😔😔 مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود.از وسط برنامه ها میرفت و می‌آمد. قرار شد بعداز ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم.رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد.ایشان گفته بودند:(بهتره برید امامزاده جعفر ع یزد.) خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند،یکی یزد،یکی هم تهران.مخالفت کرد،گفت:(باید یکی رو ساده بگیریم).اصلا راضی نشد،من را انداخت جلو که بزرگ ترها را راضی کنم.چون من هم با او موافق بودم،زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید.شب تا صبح خوابم نبرد.دور حیاط راه میرفتم .تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد میشد .همه آن منت کشی هایش.از آقای قرائتی شنیده بودم:(۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل.نمیشه به تحقیق امید داشت، ولی می‌توان به توسل دل بست‌.)بین خوف و رجا گیر افتاده بودم.با اینکه به دلم نشسته بود،باز دلهره داشتم.متوسل شدم زنگ زدم به حرم امام رضا ع همان که خِیرم کرده بود برایش.چشمانم را بستم.بانوای صلوات خاصه،خودم را پای ضریح می دیدم.در بین همهمه زائران ،حرفم را دخیل بستم به ضریح: (ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده) همه را سپردم به امام ع، هندزفری را گذاشتم داخل گوشم.راه میرفتم و روضه گوش میدادم.رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم؛کفن شهید گمنام ،پلاک شهید.صدای اذان مسجد بلند شد.مادرم سرکشید داخل اتاق و گفت:نخوابیدی؟برو یه سوره قرآن بخون! ساعت شش شش و نیم صبح خاله ام آمد.با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می‌کردند. نشسته بودم و برّوبرّ نگاهشان می‌کردم.به خودم میگفتم:(یعنی همه اینا داره جدی میشه ؟خاله ام غرولندی کرد که (کمک نمیکنی حداقل پاشو لباست را بپوش)همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم.وقتی با کت و شلوار دیدمش پقی زدم زیر خنده.هیچکس باور نمی‌کرد این آدم،تن به کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش:یک بار برای مراسم عقد،یک بار هم برای عروسی. درو همسایه و دوست و آشنا با تعجب میپرسیدند :(حالا چرا امامزاده؟)نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت. سفره عقد ساده ای انداختیم ،وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
🌱قصّه دلبری (12) خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جانماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد.سال ۱۳۶۸ که حضرت آقا آمده بودند یزد،متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم.چند وقت بعد،از طرف دفتر ایشان زنگ زدند منزلمان که (که نویسنده این متن زنه یا مرد؟)مادرم گفت:دخترم نوشته.یکی دو هفته ای گذشت که دیدم پستچی بسته ای آورده است. آقای آیت اللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش.فامیل می‌گفتند:ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم. حالا در این هیر و ویر پیله کرده بودند که برای شهادتش دعا کنم.میگفت :اینجا جاییه که دعا مستجاب میشه. هرچه میخواستم بهش بفهمانم ‌که ول کن.این قدر روی این مطلب پافشاری نکن،راه نمی‌داد.هی میگفت: تو سبب شهادت منی،من این رو با ارباب عهد بستم،مطمئنم که شهید میشوم. فامیل که در ابتدای امر،کلا گیج شده بودند.آن از ریخت و قیافه داماد،این هم از مکان خطبه عقد.آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند.بعضی ها که فکر می‌کردند طلبه است.با توجه به اوضاع مالی پدرم،خواستگارهای پول داری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم.حالا برای همه سوال شده بود ،مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که بله گفته است عده ای هم با مکان ازدواجمان کنار می‌آمدند، ولی می گفتند:(مهریه اش رو کجای دلمون بذاریم.چهارده تا سکه هم شد مهریه!. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دِلَم‌هَـۅآۍتۅدآرَد؛خُداڪُنَد‌ڪِہ‌رآست‌بـٰاشَد ڪِہ‌مِـۍگـۅیَنـد:دِل‌بِہ‌دِل‌رآہ‌دارَد...!シ💔" ∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313