بزار بریم نیمه شب پنجم ماه صفر
وقتی که فاطمه صغری سر اباعبدلله رو بغل کردن بود راجب این ماجرا اینجور روایت میکرد:
خانومرقیهجانم با گریه زاری میگفت🥀
بابا جونم ،بابایی😭وقتی خوردم زمین دلم میخواست تو یا عمو عباس بیایی
بغلم کنین خاکسرمو پاک کنین💔😭
ولی زجر اومد میدونی باهام چیکار کرد بابایی؟؟
بابا جون اگه عمو عباسم بود دستشو میشکست💔😭😭
میگفت: بابا زجر اومد 😭😔
بابا بهش هرچی التماس میکردم گوشنمیکرد😭💔
بابا با شلاق منو زد
بابا بهم سیلی زد
بابا جونم چرا عمونیومد تا دستشو بشکنه؟😭
کجا بودین ؟
بابا تا وقتی عمو عباس بود کسی نمیتونست بهم ناسزا هم بگه ولی الان میبینی😭
ببین عین مادر کمرم خم شده پهلوم شکسته😭❤️🩹
Hala Omadi.mp3
3.01M
حــالااومدی...💔😭
حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی...😭
بابایی😭
بابا چرا اسب زجر بوی تو رو میداد😭💔
بابا چرا عطر تو از شمشیر و شلاق زجر میومد😭
چی شده چرا داداش علی اکبر و اصغرم نیستن!؟
چرا کار شب و روز عمه زینب و رباب شده گریه زاری و عزاداری💔
مگه نرفته بودی مسافرت؟😭
پس چرا سرت اومد پیکرت کو بابایی جونم😭💔