eitaa logo
ره توشه معلمان
11.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
6.2هزار ویدیو
5.3هزار فایل
🔰جهت تبادل و هرگونه انتقاد و پیشنهاد @Yazahra8054 سایر کانالهای ما @yavarannamaz @yavaraneQoran1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قصه‌ «امام مهربونی که غذاش رو به سگ داد» ✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری 🎤 با اجرای: ناهید هاشم ‌نژاد، سما سهرابی و محمد علی حکیمی 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با زندگی امام حسن علیه السلام است. 🆔 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 🎥بالاخره فیلم قتل توسط پلیس منتشر شد!! ✏️پی نوشت: ⚠️واقعا برخی بزرگواران عجیب گل بخودی می زنند!! 🔆بزرگوار!! قتل عمد سیاه پوستی در برابر اذهان دنیا توسط پلیس آمریکا، باعث نشد برخی به پلیس شان آنقدر گیر دهند که شما گیر می دهید!! ✋خواهشا بس کنید، دست بردارید! یک خانم خلاف قانون انجام داده، پلیس هم اعمال قانون کرده؛ به جای تخطئه بیخودی ، سایر دستگاه ها که وظیفه شان را رها کرده اند و کار حجاب را به اینجا رسانده اند، تخطئه کنید 👈طبق قانون بیست و شش دستگاه موظف به ترویج حجاب هستند، اما تنها ارگان عمل کننده میان آن دستگاه ها، فقط نیروی انتظامی است ✅البته معلومست که هر عمل بزرگی خطایی هم دارد، باید با قدرشناس از پلیس، در پی کم کردن خطاها باشیم 📛بجای آنکه از سایردستگاه عمل به وظیفه بخواهند، یقه نیروی انتظامی را گرفته اند که چرا در میان صدها گشت روزانه امنیت اخلاقی، چند خطا هم دارید؟! واقعا بعضی نهایت بی انصافی و اجحاف را در حق نیروی انتظامی انجام می دهند. ♨️چقدر قبیح است که بعد از چهار دهه انقلاب، تازه باید برای برخی درباره لزوم و ترویج حجاب توسط حاکمیت اسلامی سخن گفت!! ‼️قرار بود حاکمیت اسلامی ایجاد کنیم که قوانین اسلام را پیاده کند، همه مردم را آگاه به احکام متعالی اسلام کند نه اینکه همین ظاهر اسلامی را هم بیخیال شویم. قرار بود انقلاب را صادر کنیم، نه اینکه اسلام راتخلیه کنیم! 👈بدبختی اینجاست عده ای آنقدر که ضرر کرونا و عدم ماسک را جدی می گرفتند، ذره ای ضرر عدم حجاب را جدی نمی گیرند! بدبختی اینجاست حمکت دستورات خدا را نمی فهمند...
شکوفه ها.pdf
161K
🦋🦋🦋 📖 مجموعه برنامه های پیشنهادی اجرای جشن شکوفه(کلاس اولیها)درمدارس   🆔 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841
165 pic taziinat hafte defae moghadas (www.mplib.ir).zip
27.21M
🏞 165 تصویر از تزیینات و فعالیت های همکاران به مناسبت « هفته دفاع مقدس » 💢 منبع : ارسالی همکاران در کانال گالری معاون پرورشی 🎈 گردآورنده : وبلاگ معاون پرورشی 🔺 🆔 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841
4_5798491224407015668.mp3
9.37M
همشاگردی سلام دختران
4_535092958748213498.mp3
9.29M
همشاگردی سلام پسران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
mahsaamini.mp3
15.1M
در خصوص حوادث اخیر مهم حتما گوش کنید در مدارس بصیرت افزایی کنید بزرگواران .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙋‍♂ بچه ها جون سلام ! 😍 🧕🏻 دختر خانم‌های عزیز؛ به نظر شما اگه جلوی نامحرم وضو بگیریم، وضو و نمازمون باطله⁉️ 🆔 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841
قصه ای کودکانه درباره مدرسه رفتن زری یک دختر کوچولو بود. این حرف را خواهر و برادرش که از او بزرگ تر بودند، می زدند. آنها به او می گفتند: تو خیلی کوچولویی! نمی توانی این کار را انجام بدهی. تو خیلی کوچولویی! نمی توانی آنجا بروی. زری از این حرف ها خوشش نمی آمد. او از کوچولو بودن فقط به این خاطر که نمی توانست کاری انجام بدهد یا جایی برود، هیچ خوشحال نبود. این روزها هم خیلی ناراحت بود. چون خواهر و برادرش از چند وقت پیش خودشان را برای رفتن به مدرسه آماده کرده بودند. آنها کیف خریده بودند، دفترهای تمیز خریده بودند، لباس هایشان را مرتب کرده بودند و یک عالم کارهای خوب دیگر انجام داده بودند که زری همه آن کارها را دوست داشت. مدرسه رفتن مدرسه نرفتن اینم بخون، جالبه! قصه “صبحانه” زری هم دلش می خواست به مدرسه برود تا بتواند کیف بخرد، دفترهای تمیز داشته باشد، کتاب هایش را ورق بزند، مداد سیاه داشته باشد و خیلی کارهایی را که خواهر و برادرش انجام داده بودند، او هم انجام بدهد. اما وقتی می گفت: «من می خواهم به مدرسه بروم!» خواهرش می گفت: «تو خیلی کوچکی!» برادرش می گفت: «آخر تو خیلی کوچکی!» حتی پدر و مادرش می گفتند: «سن تو برای رفتن به مدرسه کم است. باید تا سال دیگر صبر کنی! وقتی بزرگ تر شدی می توانی به مدرسه بروی.» وقتی روز اول مهر شد، خواهرش کیفش را روی دوشش انداخت و به مدرسه رفت. برادرش هم کیفش را به دست گرفت و با خوشحالی به مدرسه رفت. اما زری چون کوچک بود و سنش برای رفتن به مدرسه کم بود، در خانه تک و تنها ماند. زری ناراحت بود. آن روز نمی دانست در خانه چه کار کند. حوصله اش سر رفته بود. برای همین با مادرش هیچ حرفی نزد و تصمیم گرفت چون نمی تواند به مدرسه برود با همه قهر کند. بعدازظهر، وقتی برادر و خواهرش از مدرسه برگشتند، با خوشحالی گفتند: «سلام! ما برگشتیم!» زری جواب سلام آنها را نداد. مادر پرسید: «مدرسه خوب بود؟ خوش گذشت؟» زری چیزی نپرسید. هرچه خواهر و برادرش از مدرسه حرف زدند، او چیزی نگفت. با همه قهر کرده بود. تا شب هم با کسی حرف نزد. فردای آن روز هم با کسی حرف نزد. همه فهمیدند که اتفاقی افتاده است. مادر پرسید: «از چیزی ناراحتی؟» خواهر گفت: می خواهی عکس های کتاب مرا ببینی؟» برادر گفت: «می خواهی در دفتر من نقاشی کنی؟» پدر پرسید: «حالت خوب است؟» ناگهان زری گریه اش گرفت و همه ماجرا را تعریف کرد. گفت که چقدر از اینکه کوچک است و نمی تواند به مدرسه برود ناراحت است. گفت که دوست دارد کیف و کتاب و دفتر داشته باشد و گفت که به همین دلیل با همه آنها قهر است. پدر و مادر و خواهر و برادرش ساکت شدند و فکر کردند. آنها دوست نداشتند زری را غمگین و ناراحت ببینند. اما چه کار می توانستند بکنند؟ آخر سن زری کم بود و باید یک سال صبر می کرد تا بتواند به کلاس اول برود. آن شب هم گذشت. صبح روز بعد دوباره زری تک و تنها ماند. او با خودش فکر می کرد که خواهر و برادرش در مدرسه چه می کنند و چه کارهایی انجام میدهند. نزدیک ظهر زنگ خانه آنها چندبار محکم به صدا در آمد. انگار یک نفر دستش را روی زنگ گذاشته باشد. مادر باعجله به طرف در رفت و در را باز کرد. خواهرش بود. او با عجله کیفش را گوشه ای انداخت و در حیاط فریاد زد: «یک خبر خوب دارم. یک خبر خوب دارم. برای زری یک خبر خوب دارم.» زری با تعجب به خواهرش نگاه کرد. خواهرش به طرف او آمد و گفت: «مدرسه ما کلاس آمادگی گذاشته است. مدیر دبستان گفت اگر خواهر کوچولویی داریم که سال دیگر باید به مدرسه برود، می تواند به کلاس بیاید.» زری باز هم با تعجب به خواهرش نگاه کرد. خواهرش گفت: «می فهمی زری؟ تو می توانی با من به مدرسه بیایی و به کلاس آمادگی بروی!» زری پرسید: «کلاس آمادگی چیست؟» خواهرش جواب داد: «بچه هایی که سال دیگر به مدرسه می روند، می توانند در کلاس آمادگی اسم نویسی کنند. این طوری آنها برای کلاس اول دبستان بهتر آماده می شوند.» زری باور نمی کرد. با تعجب گفت : «اما من که کیف ندارم. دفتر ندارم. لباس هایم را تمیز نکرده ام.» و کمی غمگین شد. فکر کرد باز هم نمی تواند به کلاس آمادگی برود. اما مادر که خوشحال و خندان بود، جلو آمد و گفت: «ناراحت نباش! بعداز ظهر با هم بیرون می رویم و همه اینها را برایت می خریم.» زری هنوز هم باور نمی کرد. یعنی می توانست به مدرسه برود؟ می توانست کیف و کتاب داشته باشد و هر روز صبح با خواهرش به مدرسه برود؟ خودش را در بغل خواهرش انداخت. او را بوسید و گفت: تو بهترین خواهر دنیا هستی.» خواهرش هم زری را بوسید و گفت: «تو هم بهترین خواهر کوچولوی دنیا هستی.» 🆔 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841
شهید علیرضا کریمی 🔹 ✔ آشنایی با دانش آموز شهیدی که تاریخ شهادت و بازگشتن پیکرش را می دانست!! 👈 حاجت کربلا داری از علیرضا بخواه😉 🔹 شهید علیرضا کریمی متولد 22 شهریور سال 1345 است که مقارن با ایام ماه مبارک رمضان در محله سیچان اصفهان بدنیا آمد. وقتی به دنیا آمد کبدش رو از دست داد و همه دکترها از او قطع امید کرده بودند. خانواده‌اش علیرضا را با توسل به حضرت عباس علیه السلام باز گرفتند و علیرضا که بزرگ شد ارادت خاصی به حضرت عباس داشت بعد که رفت جبهه هم مسئول دسته گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام شد آخرین باری که به جبهه می‌رفت گفت :«ما مسافر کربلائیم؛ راه کربلا که باز شد برمی‌گردم.» 🔹 درسال 1361 در عملیات والفجر 1 واقع در منطقه عملیاتی فکه- تنگه ابوغریب هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای بعثی قرار می‌گیرد. همین که می‌خواست خودش را به تپه برساند، تانک‌ بعثی‌ها از روی پاهایش رد شد و درحالی که 16 سالش بود به شهادت رسید. 15 سال بعد پیکرش بازگشت. همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می‌رفت. و روزی که تشییع شد تاسوعا بود. روز حضرت اباالفضل علیه السلام. در آخرین نامه‌اش نوشته بود: «به امید دیدار در کربلا»؛ عاشق آقا ابوالفضل‌(ع) بود و پیکرش بعد از 16 سال در شب تاسوعا به آغوش مادر بازگشت؛ علیرضا تاکنون مشکل سفر کربلای بسیاری از عاشقان را حل کرده است. 🆔 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔دو چیزی که آیت الله قاضی نذر کرده بود تا آخر عمر انجام دهد🌹 🌱شب جمعه و شب زیارتی ارباب، با سلامی خودمان را از زائران حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام قرار دهیم🌱 🥀السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک و رحمة الله و برکاته🥀
💠 قصه‌ شب «عقاب آسمان ایران» ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با زندگانی قهرمانان دفاع مقدس به خصوص شهید خلعتبری 🔶 حتما همه می‌دونیم که آدم‌های شجاع زیادی برای من و شما، برای آینده درخشان شما، از جون خودشون گذشتن تا نذارن این کشور اسلامی به دست دشمن بیفته، برای همین هم هرسال از روز سی و یکم شهریور تا ششم مهرماه اسمش هفته دفاع مقدسه، تا یاد و نام شهیدان هشت سال جنگ، زنده باقی بمونه. 🔷 حالا چرا سی و یک شهریور؟ چون جنگ تحمیلی اون سال‌ها، در این روز آغاز شد، حالا امشب می‌خواییم یکی از قصه های شنیدنی از یه خلبان شجاع و باهوش که از شهدای زمان جنگ هست رو بشنویم. ♦️ آفتاب گرم شهر بوشهر، داشت از پشت دریای آبی خلیج فارس، دست‌های گرم و طلاییش رو، روی سر پایگاه ششم ارتش می‌کشید، همه سربازها و اهالی پایگاه نظامی، شب سختی رو گذرونده بودن، چون دشمن بارها با هواپیماهای جنگنده و موشک‌ها به ایران حمله کرده بود و خیلی از مردم عزیز ما رو توی خونه‌هاشون به شهادت رسونده بود. 🔻 برای دشمن فرقی نمی‌کرد که اون بمب‌ها و تیرها به یه بچه کوچولوها بخوره، یا به یه سرباز توی میدون جنگ... 🆔 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/85983330C7210d6f841
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا