🌹شهید علی آقازاده از شهدای حمله تروریستی رژیم صهیونیستی از اهالی روستای حاجی آباد آقا(شهرقنوات) استان قم بودند.
♦️دو برادر دیگر ایشان عباس و ابوالفضل آقازاده نیز قبلا به افتخار شهادت رسیده بودند.
♦️شهید عباس آقازاده از شهدای جنگ تحمیلی و شهید ابوالفضل آقازاده شهید مدافع حرم بودند
🌹امان از دل مادرش که الان سه تا از فرزندانش به خیل شهدا پیوستند
◾️به حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، مقام معظم رهبری ، خانواده معظم شهید تبریک و تسلیت میگوییم.
❤️تصویر پدر و مادر شهید
🌹زمستان بود. به طور طبیعی در آوردن پا از پوتین و وضو گرفتن قدری سخت است عباس می توانست در اتاق فرماندهی ساختمان تربیت جهادی نماز مغرب و عشاء را به تنهایی بخواند ولی می دیدم که او مرتب در حسینیه سید الشهداء (ع) در نماز جماعت شرکت می کند. گاهی بعد از نماز جماعت در حسینیه امام علی (ع) و یا در حسینیه آیت الله بهاءالدینی سخنرانی بود راه دور بود و سوئیچ ماشین اداری هم در دست عباس بود. اما من ندیدم که عباس به تنهایی با وسیله نقلیه سپاه به نماز بیاید بلکه ایشان با لباس آراسته و پوتین و پیاده در نماز جماعت حضور پیدا می کرد.
🌹شهید عباس دانشگر
تاریخ تولد: ۱۳۷۲/۲/۱۸
محل تولد: سمنان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۳/۲۰
محل شهادت: حلب سوریه
محل دفن: امامزاده حضرت علی اشرف(ع) سمنان
#شهید_عباس_دانشگر
عنوان روایت: " ساعت امتحان"
راوی: علیرضا حسن پور به نقل از علی حسن پور برادر شهید
(برگرفته از زندگی شهید گرانقدر رجب علی حسن پور روستای خونیک شهرستان قاینات)
نویسنده: امیر نظری
امتحان علوم داشتیم، سر جلسه اصلا نتونستم تمرکز داشته باشم. گفتم آقا اجازه بدین برم خونه، معلم با تعجب گفت چی شده علی؟ حواست کجاست؟ مثل اینکه امتحانه، نمی دونم چی شد، من که دلم با رجب بود برگه مو پاره کردم و دوان دوان از مدرسه خارج شدم. صبح با رجب خداحافظی کرده بودم. چرا باید دوباره با خواهرم برای خداحافظی می اومد مدرسه تا دوباره منو ببینه، به دلم افتاده بود بار آخری هست که رجب رو می بینم، پوشیدن لباس مشکی بواسطه عزاداری فرمانده شهیدش محمود کاوه و حرف هایی که بوی شهادت می داد ته دلم رو خالی کرده بود.
این بار رجب حال و هوای دیگری داشت. پدر و مادرم خونیک زندگی می کردند و ما بچه ها برای تحصیل به تهران اومده بودیم. من کوچکترین فرزند خانواده بودم، خونیک مدرسه نداشت و با رجب خونه خواهرم ساکن شده بودیم. رجب تازه از روستا برگشته بود و زیاد پیش ما نموند. خودم را به خونه رسوندم. رجب، اما زودتر از من رفته بود راه آهن تا با قطار دوباره عازم جبهه شود. هر طوری بود رفتم ایستگاه، رجب داشت سوار قطار می شد، منو دید، هم تعجب کرد و هم خوشحال شد. بغلم کرد و اورکت سبز رنگ اش را از کیف در آورد و ازم قول گرفت تا 15 روز نپوشم، بعدش مال خودم باشه. حرفهایش بیشتر نگرانم می کرد. با حالتی که دیگر نمی بینمش محکم در آغوشش گرفتم. قطار حرکت کرد و نگاه خیسم که به خط ممتد راه آهن خیره مانده بود رجب را فریاد می زد. دو هفته گذشت یک شب خواهرم نگران و مضطرب از خواب پرید و به سمت درب خانه دوید، می گفت رجب داره درب رو می زنه، اما کسی پشت درب نبود. این خواب و پریشان حالی چند بار تکرار شد. تا اینکه خبر شهادت رجبعلی را به ما دادند همان شبی که خواهرم، خوابش را دید تاریخ شهادتش شد. روزی که می خواستیم برای تشیع پیکر شهید عازم روستا شویم نمی تونستیم بلیط تهیه کنیم. روز شلوغ و پر رفت و آمدی بود. گویی شهید خودش کارها رو روبراه می کرد، در شلوغی ایستگاه مَرد میانسالی جلو آمد و سه بلیط به ما داد. وقتی رسیدیم روستا، مراسم خاکسپاری شروع شده بود، برای آخرین بار صورتش را بوسیدم در حالی که خنده ای بر لب داشت. رجب تنها شهید روستای خونیک بود، این اواخر هر بار برای دیدن مادر به روستا می رفتم چشم انتظار آمدن رجب بود. روحش شاد مادر با اینکه به بیماری آلزایمر مبتلا بود اما رجب رو خوب یادش بود. اقوام می گفتند هر وقت به سراغش رفتیم از رجب می پرسید و منتظر آمدنش بود.
# راه و هنر شهداء