eitaa logo
راه و هنر شهداء
255 دنبال‌کننده
707 عکس
249 ویدیو
1 فایل
"کانال اطلاع رسانی فعالیت های فرهنگی و هنری و فضای مجازی دفتر حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس شهرستان قائنات در راستای تکریم شهداء"
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم به مدد خداوند متعال و همت شما بزرگواران بخاری ها خریداری شد و انشالله بزودی بدست خانواده های نیازمند خواهد رسید ... اجرکم عندالله 🤲 قرارگاه جهادی شهید دانشگر قائنات بسیج دانشجویی شهرستان قائنات کانون شهید دانشگر شهرستان قائنات 📍eitaa.com/jahadi_qaen ┏━━ °•🍃•°━━┓ @jahadi_qaen @basijqaenat ┗━━ °•🍃•°━━┛ ⚜️ 🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹⚜️
عنوان روایت: " همراه برای وطن" راوی: مرتضی پهلوان قاسمی(دانشجوی دانشگاه فرهنگیان شهید مدرس قاین) نویسنده: امیر نظری وقتی داستان زندگی شهدای امنیت"علی غنی با تدبیر" و "سبحان جمالی" رو شنیدم بی اختیار یاد این بیت حافظ افتادم: فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب که حیف باشد از او غیر او تمنّایی آخرای ساعت کارگاه مبانی هنرهای تجسمی دانشجویان کارشناسی آموزش ابتدایی دانشگاه فرهنگیان بود. از دانشجویان خواستم برای مبحث هفته بعد یعنی قصه و قصه خوانی مشارکت کنند، "مرتضی پهلوان قاسمی" دانشجوی اهل زابل که سیاه پوش شده بود اجازه خواست روایت دو نفر از اقوامش را داشته باشد که تازه در راه دفاع از وطن شهید شده بودند. به همراه سایر دانشجویان به پای صحبت هایش نشستیم که همراه با بغض و اشک حدقه زده در چشمانش روایت می شد. روایتی تأمل برانگیز که وادارم کرد پس از کلاس درس در فضای مجازی ویدئوی منتشر شده در همین رابطه را دنبال کنم. شهید "سبحان جمالی" هفدهم فروردین 1377 و شهید "علی غنی با تدبیر" در تاریخ دوم بهمن ماه 1379 در روستای امامیه شهرستان زابل متولد شدند. پسر عمه هایی که فراتر از نسبت خانوادگی دوستانی واقعی و همراهانی مثال زدنی بودند. همه فامیل و اهل محل این دو را به مرام و معرفت می شناختند. بازی و شادی و غم شان با هم بود. با هم بزرگ شدند و دیپلم گرفتند به فاصله یکسال از یکدیگر نیز به استخدام نیروی انتظامی درآمدند و با افتخار سرباز وطن شدند. در ایام مرخصی در مراسم متعدد مذهبی و فرهنگی کنار یکدیگر بودند. تا اینکه "علی غنی" در تاریخ 31 اردیبهشت 1402 در هنگ مرزی سراوان به شهادت رسید. "سبحان" بی قرار از دست دادن دوست و رفیق همیشگی اش منقلب شده بود. سر مزارش خیمه زده بود و از خداوند خواست تا به "علی" بپیوندد. همه جا یاد و خاطره دوستش را زنده می کرد و طلب شهادت داشت. همین هم شد. شش ماه بیشتر طول نکشید. "سبحان" نیز در تاریخ پانزدهم آذرماه 1402 هنگام مبارزه با اشرار مانند شهید "علی غنی" از ناحیه سر هدف قرار گرفت و در نهایت به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت نائل آمد. "روحشان شاد و راهشان ادامه دار باد"
39.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️برگزاری آیین اختتامیه و شب خاطره جهادی و تجلیل از جهادگران با حضور پر رنگ رفقای جهادی قرارگاه ، نودانشجویان دانشگاه ها و مؤسسات آموزش عالی شهرستان قائنات 💢با حضور؛جناب آقای مهندس هنری مسئول سازمان بسیج سازندگی سپاه انصارالرضا خراسان جنوبی،جناب سرهنگ فرحبخش ثانی فرماندهی محترم بسیج سپاه ناحیه قاینات،دکتر محمدی فرماندار محترم وجناب آقای عبدالله زاده دادستان محترم و اعضای محترم شورای شهر قائنات 🔆 تاریخ ۹ آبانماه ۱۴۰۲ قرارگاه جهادی شهید دانشگر قائنات بسیج دانشجویی شهرستان قائنات بسیج سازندگی شهرستان قاینات کانون شهید دانشگر شهرستان قائنات ┏━━ °•🍃•°━━┓ @jahadi_qaen @basijqaenat ┗━━ °•🍃•°━━┛ ⚜️ 🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹⚜️
برای سردار شهید سیدرضی موسوی که حاج‌قاسم به او گفته بود: «پیر شدی، تو هم دیگر باید شهید شوی» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آینه گفت: عاقبت پیر شدی، شهید نه موی‌سپید هم شدی آخر و روسپید نه آینه گفت: خسته‌ای؟ گفتمش آه خسته ام در قفسی نشسته‌ام چاره نه و کلید نه... آینه! حیرتم فقط، شوق شهادتم فقط آه چه دارم آینه؟ هیچ به جز امید نه لاله‌ی واژگونم و حسرت بازماندنم داغ نویی نفس‌نفس آمده و نوید نه آینه گفت: صبر کن... گفتمش آه، سوختم در دل شعله می‌توان لحظه‌ای آرمید؟! نه! آینه گفت و... زیر لب گفت شهید می‌شوی آینه! راست گفته‌ای؟! وقت سفر رسید؟! نه؟! شعر: میلاد عرفان‌پور
13.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم دیده نشده از شهید ۱۳ ساله "مرحمت بالازاده" که با روضه حضرت قاسم مجوز اعزام به جبهه را از رهبر انقلاب گرفت... آخرین دعای شهید آزادی قدس بود
💠 روز مادر... روز مادر بود، میدانستم آرمان یادش نمیرود... آمد توی خانه پیشم؛ گفت: مامان چشمات رو ببند. گفتم: چی کار داری؟ گفت: حالا شما ببند. چشم هامو بستم. آروم خم شد و شروع کرد به بوسیدن دستم. گفتم: مادر نکن. دست هاشو باز کرد و یه انگشتر عقیق رو توی دستانم گذاشت. و گفت: مبارکه. بعدم رفت پایین که پاهام رو ببوسه... اجازه نمی‌دادم؛ میگفت: مگه نمیگن بهشت زیر پای مادرانه! نمیخوای من بهشت برم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌