هدایت شده از .
#معرفی_شهید
#مجموعه پوستر شهدا
#دفاع_مقدس
#در_راه_فتح_قله_ایم
#بحار۲۳
#دوران_افتخار
پیام رسان سروش:
https://splus.ir/bonyad.birjand
پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/bonyadkhj
پیام رسان روبیکا
https://rubika.ir/Shahidane_media_khj
هدایت شده از .
#پویش
❕پویش ملازمان مقاومت❕
ویژه دانش آموزان دختر دوره ابتدایی
موضوع : شهیده نسترن خسروی
مهلت ارسال آثار : ۱۵ آذرماه
آیدی جهت ارسال آثار :
@Molazeman_moghavemat
رشته های مسابقه :
🎥-ویدئوکست
🎧-پادکست
🖊-نقاشی
#دوران_افتخار
#شهیده_نسترن_خسروی
#بحار۲۳
#در_راه_فتح_قله_ایم
--------
پیام رسان سروش:
https://splus.ir/bonyad.birjand
پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/bonyadkhj
پیام رسان روبیکا
https://rubika.ir/Shahidane_media_khj
نام روایت: "کبوتری که پرید"
برگرفته از خاطرات خانم" لیلا حسینی"
(با یادی از شهید گرانقدر علی پیر اسفدن)
نویسنده: امیر نظری
چند ماهی از شهادت علی گذشته بود. همه دلتنگش بودیم. طبق یک قرار خانوادگی سر خاک شهید حاضر شده فاتحه خوانی می کردیم و آبی می پاشیدیم. این کار باعث خرسندی ما می شد. یک روز که از مزارش برگشتیم در حالی که از پنجره به بیرون زل زده بودم کبوتر سفیدی توجهم رو جلب کرد که روی دیوار نشسته بود و ما رو تماشا می کرد. گفتم مادر؛ کبوتر را ببین!
هر از چند گاهی بیرون را نگاه می کردم. کبوتر همچنان روی دیوار نشسته بود. فکر کنم دو ساعتی اونجا بود و پرواز کرد.
تحمل آن روزها برای مان سخت بود. علی حدودا پنج شش سال بیشتر نداشت که مادرش را از دست داده بود و پدرش هم دو سه سال قبل از شهادتش به رحمت خدا رفته بود. با اینکه برادر بزرگترش تهران زندگی می کرد اسفدن هم می آمد. فرصت نشده بود درس بخواند و اغلب کمک حال پدرش بود. بعد از فوت پدرش، رفت و آمدش به اسفدن زیاد شد. وقتی هم که نامزد شدیم بیشتر وقت، خانه ما بود و بقیه اقوام.
مادرم با اینکه عمه اش بود می گفت جوان باید سربازی برود تا پخته شود بعد ازدواج کند. علی پسر نجیب و با حیایی بود. وقتی تصمیم گرفت بواسطه سربازی به جبهه برود می گفت تکلیف است. دو جور عکس گرفته بود تا یکی شو انتخاب کنیم تا به قول خودش اگه شهید شد روز تشییع بزرگ کنیم و جلوی تابوتش باشد. برای ما از رسالتش می گفت و اینکه اگه شهید شود پشت سر آقا و امام نماز خواهد خواند.
روزی که بعد از آخرین مرخصی اعزام شد ۳تا استخاره باز کرد. می گفت نیت کردم که ببینم شهید می شوم یا نه و خوشحال بود که خوب آمده است. خداحافظی کرد و رفت.چند وقتی که گذشت یک روز همرزمش "احمد برات زاده" را دیدیم.
قرار شد نامه ما رو بدست "علی" برسونه. باید از تعللش در رفتن به جبهه می فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. "علی" شهید شده بود و "احمد" منتظر رسیدن پیکر هم رزمش بود. پیکر شهید را به خاک سپردیم. یک روز که از مزار شهید برگشتیم، شب اش خواب شهید "سلیمان بهرام زاده"(از اقوام ما) رو دیدم که تنها سه روز قبل از "علی" شهید شده بود. می گفت "علی" نیامد خانه شما؟ گفتم نیامد. گفت آمد شما ندیدید. گفتم کی ؟ کجا؟ گفت: همان کبوتر سفید لب دیوار علی بود حواستان کجاست؟
باورم نمی شد تازه فهمیدم ماجرای آن کبوتر سفید لب دیوار را که نشانه بود.