بسم الله الرحمن الرحیم
🔰فقط کمی دیرتر
(داستان دنبالهدار، بخش یکم)
☘دو ساعتی بود که داشت پرسه میزد؛ از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه. دنبال چیزی نبود، جای خاصی هم نمیخواست برود؛ فقط داشت راه میرفت. آرام و قرار نداشت. از همان لحظهای که تَرکِ موتور آقا رضا سوار شد، حالش همین بود و مدام پاهایش را تکان میداد؛ اینقدر که آقا رضا یکی دو بار گفت: «یهکم آروم باش، تعادلمو به هم میزنی اینطوری». برای همین هم وقتی رسیدند کنار میدان، با دست زد روی شانهٔ آقا رضا که موتور را نگه دارد تا پیاده شود. آقا رضا تا برگشت عقب و گفت: «کجا میخوای بری حالا با این حالِت؟»، مهران از روی چمنهای وسط میدان رد شده بود و خودش را انداخته بود توی شلوغی بازارچه.
☘همانطور که دستهایش در جیبهای شلوارش بود، سنگ کوچکی را که جلوی پایش آمده بود، شوت کرد؛ سنگ هم بلند شد و خورد سینهٔ سطل زبالهٔ فلزی کنار خیابان. با صدای سطل، سرش را بالا آورد؛ دید وسط خیابان درختی است. تازه آن موقع بود که متوجه شد هوا دارد تاریک میشود و خیلی وقت است که دارد راه میرود. خیابان درختی خلوت بود؛ مثل همیشه. اسم خیابان، «دولتآباد» بود؛ ولی آنها اسمش را گذاشته بودند «خیابان درختی». یک خیابان پهن و تقریباً طولانی در حاشیهٔ شهر که دو طرفش پر بود از درختهای سرو قدیمی. یکی از پاتوقهای دونفرهشان آنجا بود؛ برای دویدن و بعد هم نشستن بین درختها و ساعتها حرف زدن.
☘هنوز داشت قدم میزد؛ به سمت مسجد انتهای خیابان میرفت، ولی باز هم بیهدف. هفت هشت درخت بیشتر با مسجد فاصله نداشت که صدای بلندگوی مسجد بلند شد؛ صدای قرآن قبل از اذان مغرب بود. دلش هُرّی ریخت پایین؛ خیلی از مسجد امام دور بود و میدانست هر کاری بکند، به نماز اول نمیرسد. همیشه هر جا که بودند، قبل از شروع اذان مغرب خودشان را به مسجد میرساندند؛ ولی حالا اینجا بود و حتی اگر همهٔ راه را هم میدوید، شش هفت دقیقهای تا مسجد راه داشت. بیاختیار شروع کرد به دویدن که ناگهان یادش افتاد چه اتفاقی افتاده و اصلاً چرا امروز تنها آمده خیابان درختی.
(ادامه دارد...)
#داستان_عاشقانه
#داستان_تربیتی
#داستان_دنبالهدار
#محبت_افراطی
#وابستگی_عاطفی
#فقط_کمی_دیرتر
#بخش_یکم
#مرتضی_رجائی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592