eitaa logo
تربیت و حکمرانی
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
687 ویدیو
33 فایل
🔰طلبه درس خارج حوزه علمیه، #مبلغ اسلام ناب 🔰افتخارم #معلم بودن، آرزویم #مربی شدن 🔰پژوهشگر و نویسنده حوزه #تربیت (تربیت اسلامی از نگاه رهبر فرزانه انقلاب، قالبهای برنامه‌سازی تربیتی، خلوت ناامن و...) 🔰دانش‌پژوه دکتری #حکمرانی #مرتضی_رجائی
مشاهده در ایتا
دانلود
📌رزق با واسطه ... بعدازظهر چهارشنبه در اتاقم در نشسته بودم و داشتم نسخه نهایی یک کتاب را ارزیابی می‌کردم: کتاب ""، محصول مشترک من و دوست عزیزم آقا . مشغول حاشیه‌نگاری و ثبت نظراتم برای اعلام به آقا حامد بودم که گوشی موبایل زنگ خورد و اسم آ روی صفحه گوشی ثبت شد. با سید ریاضتی از دبیرخانه آشنا شده‌ام و برای همین، هروقت به من زنگ می‌زند، یاد آنجا می‌افتم. این بار هم تا اسم سید را روی صفحه گوشی دیدم، چند ثانیه‌ای داشتم به این فکر می‌کردم که یعنی سید چه‌کار می‌تواند با من داشته باشد. راستش کمی هم دچار اضطراب شدم که حالا اگر کاری باشد و من در اوضاع این مشغله‌های مختلفم مجبور شوم جواب رد بدهم، چه کنم با این شرمندگی. با همین فکرها تماس را وصل کردم و شروع کردیم به سلام و احوالپرسی. برای اینکه بیشتر بهمان خوش بگذرد، پای یک شوخی درون سازمانی دبیرخانه معنا را پیش کشیدم و از این پرسیدم که "سید چند وقتیه شهریه ما رو واریز نکرده‌ای، بالأخره ما شما رو مرجع می‌دانیم!" کمی که گفتیم و خندیدیم، سید محمد غرضش از این تماس را گفت: زنگ زده بود برای سخنرانی در مراسم در هیئتشان دعوتم کند؛ پنجشنبه شب و جمعه شب، در . حرفش را که زد، بلافاصله گفت: شرمنده که این‌قدر دیر دارم تماس می‌گیرم. می‌دانم که در فضای هیئت‌داری و دعوت سخنران و مداح، این رویه اصلاً درست نیست. از شنیدن این حرف سید خجالت کشیدم. نه از سید، از مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها خجالت کشیدم. منِ روسیاه که هستم که این سلاله‌ی زهرا بخواهد در دعوت من برای نوکری در مجلس مادرش به زحمت بیفتد و چنین جمله‌‌ای را بگوید. دوست داشتم بلافاصله بپذیرم و بگویم که با کمال میل و اشتیاق خدمت می‌رسم؛ ولی فردا شبش، یعنی پنجشنبه شب، جای دیگری دعوت بودم و توفیق نوکری در ذکر مصیبت با من بود. راستش نه فقط دعوت بودم، که میزبان بودم. ماجرا را به سید گفتم و از او نیم ساعت فرصت خواستم تا ببینم می‌توانم این قرار قبلی را طوری تدبیر و جابه‌جا کنم که آن مراسم هم آسیب نبیند. تماس را که قطع کردم، یادم افتاد غیر از این مجلس روضه خانگی، برای ساعت سه عصر پنجشنبه هم قرار یک جلسه تنظیم کرده‌ام: اولین جلسه از در جمع دوستان . دست به کار شدم و به دو نفر زنگ زدم. نیم ساعت بعد خودم به سید زنگ زدم و گفتم که الحمدلله روزی‌ام شد که این دو شب در هیئت آن‌ها در خدمت کنم. سید خوشحال شد و تشکر کرد، ولی کاش می‌دانست که من چقدر خوشحال شده‌ام. احساسم این بود که این رزق خاص فاطمی با وساطت فرزند خَلَف صدیقه طاهره، حاج نصیبم شده است. یادم افتاد که صبح همان روز چهارشنبه یک مطلب نوشتم و در کانال گذاشتم که چقدر دوست دارم برای مراسم ، کرمان باشم؛ ولی نداشتن وسیله و محدودیت‌های کرونایی مانع بود. احساس می‌کردم که حاجی واسطه شده بود تا پنجشنبه و جمعه و در شب سالگردش، جای دیگری ذکر مصیبت مادرش و او را بکنم و همان‌جا مزد شرفیابی به مزار مطهرش را برایم امضا خواهند کرد. الحمدلله. ولی راستش همچنان دلم آنجاست و می‌خواهم که نامم در خیل مشتاقان سیدالشهدای مقاومت و سیاهی لشکر عزادارانش ثبت شود، ولی حالا دیگر استانداری کرمان بیانیه رسمی داده برای ممنوعیت حضور و دیگر کاری نمی‌توان کرد. کاش امشب خبری شود؛ کاش امشب و در شب سالگرد این حادثه تاریخی، خبر حاجی در همه جهان صدا کند. بخش یکم https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📌هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست... از همان بعد از ظهر چهارشنبه که قرار شد پنجشنبه شب و جمعه شب در و در مراسم عزای و یادبود سخنرانی کنم، تصمیم گرفتم که حتماً عرض ارادت کوچکی هم به این سردار عزیز و بکنم. چهارشنبه شب در در قم توفیق خدمتگزاری داشتم. موضوع بحثم تبیین کلیدهای رهایی از خسران در سوره عصر بود، با استفاده از روایات اهلبیت و با تأکید بر سیره صدیقه طاهره سلام الله علیها. در هر محور سعی می‌کردم اشاره‌هایی هم به زندگی حاج قاسم عزیز داشته باشم. به نظرم بحث خوبی بود، ولی یک جلسه برای ارائه مناسب آن خیلی کم بود. در ذکر مصیبت هم مقدمه‌ام را اشاره‌ای به چگونگی شهادت حاجی قرار دادم. حدود ساعت هفت و نیم شب که به منزل رسیدم، سید ریاضتی زنگ زد و گفت: اگر موضوع صحبتتان برای دو شب هیئت معلوم است، بفرمائید تا من به دوستان اطلاع دهم؛ چون معمولاً روی عنوان و موضوع سخنرانی‌ها در صفحه هیئت در فضای مجازی، برنامه‌ای اجرا می‌کنند. با اینکه از عصر یک طرح اولیه برای این دو شب در ذهنم داشتم، چون ارائه محورهای مطرح در سوره عصر در هیئت یاوران مهدی آن‌طور که باید راضی‌ام نکرده بود، تصمیم گرفتم آن را یک بار دیگر و این بار در دو جلسه مطرح کنم. قرار شد عنوان سخنرانی را برای سید بنویسم و بفرستم. بعد از خداحافظی برای سید نوشتم: چهار گام برای گذر از خسارت مرگ و رسیدن به صبح شهادت؛ تببین روایی سوره عصر با نگاهی به سیره فاطمه زهرا سلام الله علیها و سیدالشهدای مقاومت. بخش دوم https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📌پیش به سوی بروجرد... با سید ریاضتی قرار گذاشتیم عصر پنجشنبه ساعت سه از قم حرکت کنیم به سوی بروجرد. حدود ساعت ۱۳ جلسه توجیهی دوره تربیت نویسنده تربیتی را شروع کردیم و تا حدود ۱۴:۴۵ طول کشید. یکی دو دقیقه به ساعت ۱۵ سید زنگ زد که من پایین منتظرم. پایین که رفتم، دیدم سید و یک آقای میانسال منتظرم‌اند. فکر می‌کردم خود سید قرار است با خودروی خودش دنبالم بیاید تا به بروجرد برویم، ولی در همان چند قدمی که داشتم به سوی خودرو می‌رفتم، با خودم گفتم حتماً دلیلی داشته که سید تصمیم گرفته یک ماشین کرایه کند. سوار که شدیم، سید راننده را معرفی کرد و گفت که ایشان است. من داشتم در ذهنم دنبال ربط این آقای زندیِ راننده با آقای زندی که می‌شناسم و راننده خودروهای کرایه‌ای است می‌گشتم، که بلافاصله سید گفت: "ایشان سَرهیئت ماست" و به همین سرعت مرا از ابهام و اشتباه درآورد. بعد هم توضیح داد که همه ما، از (دوست فاضلم) و آقا (عزیز دلم و شهید بالقوه😍) گرفته تا بقیه و ما کوچک‌ترها، زیرِ دست ایشان و در مدیریت ایشان بر هیئت پرورش پیدا کرده‌ایم. در طول راه، مدام حرف بود و حرف؛ از توضیح ساختار هیئت و تبیین فعالیت‌های تربیتی گرفته، تا اشاره به برخی از آسیب‌ها برای آمادگی ذهنی من به منظور جلسات تربیتی با متربیان و مربیان هیئت. حدود ساعت ۶ عصر رسیدیم بروجرد. ساعت شروع هیئت را ۱۹ اعلام کرده بودند، برای همین سید گفت یک ساعتی برای نماز و یک استراحت مختصر به منزل آقای زندی برویم و بعد راهی مسجد شویم. بخش سوم https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📌ربنا تقبل منّا... جلسه هیئت با کمی تأخیر شروع شد. بعد از قرائت قرآن، سخنرانی من بود و بعد از ذکر مصیبت من، نوبت روضه خوانی و سینه‌زنی. می‌خواستم بنویسم الحمدلله ارائه خوبی بود، ولی با خودم گفتم از کجا می‌دانی که سخنرانی‌ات خوب بوده است؟اصلاً خوب چیست و بد چیست؟ اگر سخنرانی خوب آن است که بر دل‌های مستمعان اثرگذار باشد و زمینه هدایت را فراهم کند، من از کجا می‌دانم که این‌طور بوده است؟ حتی اگر سخنرانی خوب آن است که نیت سخنران خالص باشد، من از کجا به لایه‌های پنهان نفسم آگاه و مسلطم و چطور می‌توانم از بازی نخوردنم از بازی‌های شیطان مطمئن باشم؟ می‌خواستم بنویسم با همه این‌ها من تلاش خودم را کردم که محتوای خوبی آماده کنم و خوب ارائه دهم و همه کوششم این بود که خالص باشم، ولی باز خودم گفتم: "تلاشت؟! کوششت؟! این‌ها که می‌گویی تلاش و کوشش تو بوده است؟ همین موضوعی که به ذهنت آمد عنایت فاطمه زهرا سلام الله علیها بود و پردازش محتوایش هم به واسطه‌گری حاج قاسم سلیمانی. کدامش از تو بود؟ حتی تلاشی هم اگر بوده باشد، باز توانش را از عنایت و امداد خود پروردگار داری". ولی جمع خوب و اهل حالی در حسینیه جمع بودند که هم با روضه حاج خوب اشک ریختند و هم با نوحه خوانی قشنگ سینه زدند. الحمدلله رزق خوبی بود. ساعت ۹ شب بود که دعای آخر مجلس را کردم و بزم شب اول تمام شد. بخش چهارم https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📌دوستان جدیدم آریا و امیرعباس... بعد از پایان هیئت، با رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی، یک گعده دوستانه داشتیم با اعضای دبیرستانی هیئت. حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر بودند و در آن میان دو سه نفر بودند که خاص بودند و به چشم می‌آمدند. یکی از آن‌ها بود. از موقع سینه‌زنی امیرعباس به چشمم آمده بود؛ یک نوجوان با استخوان بندی درشت که خیلی مردانه و غیرتی سینه می‌زد. در حلقه بعد مراسم هم خیلی دوستانه و صمیمی رفتار می‌کرد. حدود یک ساعتی با رفقای جدیدم گپ و گفتی و داشتیم و حدود ساعت ۱۰ و نیم راه افتادیم سمت منزل آقای زندی. دو سه نفری گفتند ما هم می‌خواهیم بیاییم و در گعده آخر شبتان با حاجاقا باشیم. یکی از آن‌ها همین امیرعباس بود، یکی دیگر هم . وقتی رسیدیم و لباس عوض کردیم، آریا شروع کرد به پرسیدن سؤال‌های فراوانی که در ذهنش بود. در همان مدتی که آریا کنار من نشسته بود و سؤال می‌کرد و سؤال تولید می‌کرد، امیرعباس در آشپزخانه بود. خودش با هزینه خودش قهوه خریده بود و داشت قهوه درست می‌کرد. خیلی با سلیقه و مرتب، قهوه را در فنجان‌هایی که از آقای زندی گرفت ریخت و از ما پذیرایی کرد. نیم ساعت بعد هم باز خودش خودجوش بلند شد و برایمان چای درست کرد و باز هم سینی را اول جلوی من آورد و با احترام، ولی صمیمی پذیرایی کرد. و آریا هنوز داشت سؤال‌های مختلف و متنوعش را می‌پرسید. جالب آن بود که امیرعباس خودش نه از قهوه نوشید و نه چای؛ به دلیل شرایط جسمی‌اش برایش خوب نبود. ولی خیلی جدی و مصمم برای پذیرایی از ما کمر همت بسته بود. به شوخی بهش گفتم: "ماشاءالله کدبانویی هستی برای خودت". خندید. آخر شب و قبل از رفتن، کنار هم نشستیم تا یک عکس یادگاری بگیریم. باز امیرعباس دست به دوربین شد و از ما عکس گرفت. نه تنها اصراری نداشت که در عکس باشد، که علاقه‌ای هم نشان نمی‌داد. خودم ازش خواستم بیاید و کنارم بنشیند تا یک عکس بگیریم. با خنده گفتم: "بیا یه عکس با هم داشته باشیم تا وقتی شهید شدی و خواستم بیام تو مجلست سخنرانی کنم، یه عکس قشنگ هم با هم داشته باشیم". باز خندید. شاید حرفم را فقط یک شوخی پنداشت، ولی من جدی گفته بودم. من عقیده دارم که امثال امیرعباس هایند که شهید می‌شوند. بخش پنجم https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592