#داستان ،هفته 💫
راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در كوچه ها و خيابانهای شهر دنبال چيزی می گشت. كسی از او پرسيد: با اين دقت و جديت دنبال چه مي گردی, چرا در روز روشن چراغ به دست گرفته ای؟راهب گفت: دنبال آدم می گردم.
گفت می جوین به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی
مرد گفت اين كوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله, ولي من دنبال كسی می گردم كه از روح خدايی زنده باشد. انسانی كه در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنين آدمی می گردم. مرد گفت: دنبال چيزی می گردی كه يافت نمی شود.
ناظر فرعی ز اصلی بی خبر
فرع ماییم اصل احکام قدر
گفت حق ایوب را در مکرمت
من بهر موییت صبری دادمت
هین به صبر خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر
مثنوی معنوی
https://eitaa.com/rakhshangolpa
#داستان،روز💥
روزی سلطان محمود به دیوانه خانه رفت، دیوانه ای زنجیری را دید که بسیار می خندید.
گفت: ای دیوانه! برای چه می خندی؟
دیوانه گفت: به تو می خندم که به پادشاهیت مغروری
و از راه راست و ادب دور هستی!
محمود گفت: هیچ آرزویی داری؟
گفت: مقداری دنبه خام
می خواهم که بخورم.
محمود دستور داد تا پاره ای تُرُب آوردند و به او دادند.
دیوانه تُرُب را می خورد و سرش
را تکان می داد.
محمود با تعجب پرسید:
برای چه سرت را تکان می دهی؟
گفت: از زمانی که پادشاه شده ای،
از دنبه ها چربی رفته است!
❤️منبع : گنجینة لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، صص 163 و 164
https://eitaa.com/rakhshangolpa
#داستان،روز💥
روزی سلطان محمود به دیوانه خانه رفت، دیوانه ای زنجیری را دید که بسیار می خندید.
گفت: ای دیوانه! برای چه می خندی؟
دیوانه گفت: به تو می خندم که به پادشاهیت مغروری
و از راه راست و ادب دور هستی!
محمود گفت: هیچ آرزویی داری؟
گفت: مقداری دنبه خام
می خواهم که بخورم.
محمود دستور داد تا پاره ای تُرُب آوردند و به او دادند.
دیوانه تُرُب را می خورد و سرش
را تکان می داد.
محمود با تعجب پرسید:
برای چه سرت را تکان می دهی؟
گفت: از زمانی که پادشاه شده ای،
از دنبه ها چربی رفته است!
❤️منبع : گنجینة لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، صص 163 و 164
https://eitaa.com/rakhshangolpa
#داستان- روز 💫
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.
ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
لینک کانالهای خبری رسانه رخشان گلپا
درتلگرام👇👇
https://t.me/rakhshangolpa
درابتا👇👇
https://eitaa.com/rakhshangolpa
#داستان،روز 💫
نقل میکنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد.
کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند أمّا شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
رسانه خبری رخشان گلپا
مهمترین خبرهای روز ایران و شهرستانهای گلپایگان، خوانساروشهرهای گوگد 'گلشهر و روستاهای تابعه همراه با مطالب جذاب و...
https://eitaa.com/rakhshangolpa