خداوند عهده دار کار حضرت یوسف شد.
پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد.
سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود.
اگر خدا عهده دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند فقط با صداقت بگو کارم را به خدا می سپارم.
خدایا فقط تو ما را کفایت است!
🌈 @range_khodaa
💕مادر خطاب به کودک خردسالش: هیچ میدونستی وقتی که اون شیرینی رو یواشکی بر میداشتی در تمام مدت خدا داشت تو رو نگاه میکرد ؟ کودک: آره مامان جونم !
مادر: و فکر میکنی به تو چی میگفت ؟ کودک: میگفت غیر از ما دو نفر کسی نیست، پس میتونی دو تا برداری !
خداوند امید شجاعان است، نه بهانه ترسوها ...
🌈 @range_khodaa
◈
✍️ #سخــــن_بــــزرگان
❤️ امام خمینی (ره) :
ای عزیز! برای یک خیالباطل، یک
محبوبیت جزئی بنــدگان ضعیف،
یک توجهٔ قلبی مردمبیچاره، خود
را مورد سخط و غضب الهی قرار
مده و مفروش آن محبتهایالهی
و آن ڪثرتهای غیرمتنـاهـی، آن
الطاف و مراحم ربوبیّت را به یک
محبوبیّت پیشخلق که موردهیچ
اثرینیست، و از او هیچثمرینبری
جز ندامت و حسرت. وقتیدستت
از این عالـم ڪوتاه شد ڪه عالـم
کسب است و عملت منقطع گردید،
دیگر پشیمـــانــی نتیجـہ نـدارد و
رجـــوع بیفـــایده است.
🌈 @range_khodaa
✍️ از شیخ بهایی پرسیدند:
"سخت می گذرد"
چه باید کرد؟
گفت: خودت که می گویی
سخت "می گذرد"
سخت که "نمی ماند"!
پس خدا را شکر که "می گذرد" و "نمی ماند".
#شیخ_بهایی
🌈 @range_khodaa
پول با برکت
علی پيراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود :
-پيغمبر خدا ، پيراهنی ارزانتر از اين میخواهد ، آيا حاضری پول ما را بدهی و اين پيراهن را پس بگيری؟
فروشنده قبول كرد و علی پول را گرفت و نزد پيغمبر آورد . آنگاه رسول اكرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند،در بين راه چشم پيغمبر به كنيزكی افتاد كه گريه میكرد . پيغمبر نزديك رفت و از كنيزك پرسيد :
«چرا گريه میكنی ؟»
-اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خريد به بازار فرستادند ، نمیدانم چطور شد پولها گم شد . اكنون جرئت نمیكنم به خانه برگردم.
رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود :
-هر چه میخواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد.
وسپس خودش به طرف بازار رفت و جامهای به چهار درهم خريد و پوشيد . در مراجعت برهنهای را ديد ، جامه را از تن كند و به او داد .
دو مرتبه به بازار رفت و جامهای ديگر به چهار درهم خريد و پوشيد و به طرف خانه راه افتاد . در بين راه باز همان كنيزك را ديد كه حيران و نگران و اندوهناك نشسته است ، فرمود :
- چرا به خانه نرفتی ؟
- يا رسول الله خيلی دير شده میترسم مرا بزنند كه چرا اين قدر دير كردی .
- بيا با هم برويم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت میكنم كه مزاحم تو نشوند.
رسول اكرم به اتفاق كنيزك راه افتاد . همينكه به پشت در خانه رسيدندكنيزك گفت :
همين خانه است.
رسول اكرم از پشت در با آواز بلندگفت :
«ای اهل خانه سلام عليكم.»
جوابی شنيده نشد . بار دوم سلام كرد ، جوابی نيامد . سومين بار سلام كرد، جواب دادند .
السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته.
- چرا اول جواب نداديد ؟ آيا آواز مرا نمیشنيديد ؟
-چرا همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شمائيد .
- پس علت تأخير چه بود ؟
- يا رسول الله خوشمان میآمد سلام شما را مكرر بشنويم ، سلام شما برای خانه ما فيض و بركت و سلامت است .
- اين كنيزك شما دير كرده ، من اينجا آمدم از شما خواهش كنم او رامؤاخذه نكنيد .
- يا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، اين كنيز از همين ساعت آزاد است .
پيامبر گفت :
«خدا را شكر ، چه دوازده درهم پر بركتی بود ، دوبرهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد»
«داستان راستان»
🌈 @range_khodaa