💢صحنه ای زیبا در حج، که مردان ترکیه ای، زنان و دختران خود را از ازدحام جمعیت و برخورد با نامحرمان حفظ کرده اند. 👌
پ.ن: عکسی که باید به تمام دنیا به عنوان نمونه ای برجسته از اسلام نشان داده شود که این دین چقدر زیبا به مردان یاد داده است که در جامعه مراقب زنان و دختران خود باشند.
🔻@range_khodaa🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خدا نکنه غیبت امام زمان ارواحنا فداه برامون عادت بشه....
🎙 #استاد_عالی
🔻@range_khodaa🔻
آیت الله بهجت(ره):
❇️ ما ها، خودم را عرض میکنم، گاهی این حالت عجب و خودشیفتگی سبب می شود که کار خودمان را بهتر از کار همه بدانیم، حتی کارهایی که برای انقلاب انجام میدهیم، فکر میکنیم کارهایی انجام داده ایم که بیشتر مورد توجه خدا قرار گرفته است و کار ما مورد پذیرش ذات اقدس ربوبی است.
❇️ نه، این طور نیست. معلوم نیست که خدا از چه کسی، چه عملی را، چه مقدار می پذیرد. لذا ما همیشه باید این نگرانی را داشته باشیم که آیا این عمل ما مورد پذیرش حضرت حق قرار گرفته است یا خیر؟
🔻@range_khodaa🔻
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_شجاعی
※ خدا : بیا ببینم!
چی کار کردی با خودت؟
• من: بخیل شدم، بیعاطفه و خشن شدم، حسود شدم، و....
خیــــلی کوچیک موندم خدا!
※ خدا : من فقط خدای باتقواها نیستم که!
دستتو بده به من ،
همه چی رو بیخیال.... بازی از اول !
🔻@range_khodaa🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : یک احسان خاص!
👤 #حجت_الاسلام_صفایی_بوشهری
🔻@range_khodaa🔻
16.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🏳️ #پویش_علی_مولای
🚩 #غدیر_باید_جهانی_شود
🔸 روز شمار عید بزرگ غدیر
📆 ۸ روز تا عید غدیر
.کسب و کار.
🌹 (پوشاک کاملا ایرانی معراج)🌹
امیر حسین رشادی
#نشر_حداکثری
🔻@range_khodaa🔻
🔸«غُصّه» با «قاف»
✍ علیرضا مکتبدار
📌حتما شما هم تجربه کردهاید در بعضی سفرها که مجبورید ساعتها در کویری ممتد و یکدست، رانندگی کنید، حوصله همسفرانتان سر رود و خود شما هم کلافه شوید. اما بر عکس، در مسیری کوهستانی و پر از دار و درخت، هیجان روبروشدن با منظرههای طبیعی، شوری وصفناشدنی را بر فضای سفر حاکم کند.
📌زندگی هم همین است. زندگی را هم فراز و نشیب آن است که زیبا میکند، چنانکه پستی و بلندی و پیچ خم، طبیعت را زیبا و چشم نواز میسازد.
زندگی بدون فراز و فرود، آدم را در بستر کسالت حاصل از روزمرگی میاندازد و سکوت خفهکنندهای را بر سرتاسر وجود او حاکم میکند.
📌تلخیِ رنجی گذرا، شیرینی بهیادماندنی زندگی را به یاد میآورد، عبوسی چهرهای نامهربان، مهربانی صورت محبوب را یادآور میشود و اندوه حاصل از یک گرفتاری، آسایش و شادمانیِ در نعمت زیستن را.
📌رنج، خشم، اندوه و ... و در یک کلمه: «غصهها» همچون قطاری از مقابل دیدگان ما میگذرند و به خاطرات و «قصهها» میپپوندند. پس خوب است «غصهها» را با«قاف» بنویسیم و آنها را سوار بر قطار زمان، راهی سرزمین «گذشته» کنیم و خود با شادیهایمان در بهشت «اکنون» بهسر بریم.
🔻@range_khodaa🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐ثواب این ذکر بی نهایت است
#دکتر_رفیعی
🔻@range_khodaa🔻
رنگ خدا
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت پنجاه هفتم : شوخ طبعی ✔️ راوی : علی اکبر صادقی ، اکبر نوجوان 🔸ابراهيم
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت پنجاه و هشتم : دو برادر
✔️ راوی : علی صادقی
🔸براي مراسم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد.
ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي آوردند! با شستن دستهاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام ميشد.
در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالاي مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم.
🔸ابراهيم و جواد دوستاني بسيار صميمي و مثل دو برادر براي هم بودند.
شوخيهاي آنها هم در نوع خود جالب بود.
در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد! جواد با تعجب و بلند پرسيد: جدّي ميگي؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو!
🔸بعد ابراهيم به طرف من برگشت. خيلي شديد و بدون صدا ميخنديد.
گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!
چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زير آب گرفت و... جواد در حالي كه آب از سر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد.
گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند!
٭٭٭
🔸در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم.
جلوي مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقي بعد ماشين آ نها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند.
يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد.
🔸يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود.
ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد
چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردند، يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چي، چي شده!؟
🔸جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچه ها با چهره هايي اشك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
🔻@range_khodaa🔻
سلام 😊✋
صبحتون بخیر و شادی 🌸
امیدوارم خوشه های برکت🌸🍃
در این روز نصیب شما باشه
امیدوارم دلهاتون در کنار عزیزان تون گرم محبت 💕
و بخشندگی باشه
روزگارتون پُر از رحمت الهی💞
🔻@range_khodaa🔻