فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری | منتظر باشید...
🚨 بشنوید از رهبرمعظم انقلاب در نمازجمعه نصر...
@ranggarang
🔴 ژنرال مکنزی فرمانده سابق سنتکام در گفت و گوی شبانه با CNN:
🔻 حمله اسرائیل بسیار شرم آور بود.
🔻 من بارها حتی در زمان فرماندهی در سنتکام به اسرائیلی ها گفته بودم آسمان ایران قابل نفوذ نیست و بهترین راه برای ضربه به ایران داخلی و ترور است.
🔻 ما ( شهید ) سلیمانی را ترور کردیم و ثابت کردیم ترور فشار بیشتری را روی ایران می آورد.
@ranggarang
🔴 سخنگوی وزارت خارجه: به حمله اسرائیل علیه ایران با تمام قوا پاسخ خواهیم داد
@ranggarang
#حدیث_روز
#امام_علی_علیه_السلام
ای فرزند آدم! اندوه روز نيامده را بر امروزت ميفزا، زيرا اگر روزِ نرسيده از عمر تو باشد، خداوند روزی تو را خواهد رساند .
📚 نهج البلاغه حکمت ۲۶۷
@ranggarang
#اخبار_شهادت
🔘 شهادت ۱۰ پلیس در حادثهٔ تروریستی تفتان
در حملهٔ تروریستی به ۲ گشت خودرویی پلیس از پاسگاه گوهرکوه در شهرستان تفتان ۱۰ مامور شهید شدند.
اسامی شهدا ترور سیستان و بلوچستان
🥀 شهید سرباز علیزاده
🥀 شهید سرباز پریشانی
🥀 شهیدسرباز نور بخش
🥀 شهید سرباز صالحی
🥀 شهیدکادر ایمان درویشی
🥀 شهید کادرعلیرضا اقاجانی
🥀 شهید کادرمهدی خموشی
🥀 شهید کادرنعمت نوری
🥀 شهید کادر هادی زارع
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️عصبانیت منشه امیر، مدیر رادیو اسراییل از حمله ضعیف رژیم صهیونیستی به ایران
🔹وضعیت سراسر ایران آرام و عادی است؛ چرا اسرائیل به وعده خود وفا نکرد؟! مگر نگفته بودند واکنش ما شدید و دردناک است؟ پس چه شد؟! باید قبول کرد که توان اسرائیل در برابر ایران محدود است!
#رژیم_صهیونیستی #ایران
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گوشهای از مجاهدت دلاورمردان پدافندی ایران
#ایران_قوی
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کری خوانی مجری برنامه تلویزیونی برای اسراییلی های جنایتکار: وعده صادق۳ در راه است روزهای آینده در همین برنامه تصاویر فرار صهیونیست ها بعد از عملیات وعده صادق ۳ را پخش خواهیم کرد✌🏻
🎬 #بیداری_مدیا برای بیداری وجدانها
@Bidari_Media
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جمال ریان مجری الجزیره: به گفته سایت های چینی و روسی ایران حدود ۱۰ هزار موشک مافوق صوت آماده کرده است تا درصورت حمله اسرائیل به تاسیسات هسته ای و نفتی و سایت های سپاه به اسرائیل پاسخ دهد...
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
VID_20241024_225301_232_۲۴۱۰۲۰۲۴.mp3
481K
🎥گفتگوی جالب حضرت علی(علیه السلام ) با "مرد برزخی"
🎙استاد عالی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 علت اینکه بدن عدهای از افراد در قبر نمیپوسد و از بین نمیرود چیست⁉️
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌لطفاً لطفاً لطفاً، با دقت این فایل را ببینید☝️
مطمئنا پشیمان نمیشوید...
واقعاً بسیار قابل تأمل و عالی است.
✔️ جامعه نیازمند تبیین و آگاهیست
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ویرانه شود شهر تل آویو بزودی ...
🇮🇷 مطالبه ملی: #وعده_صادق۳
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_147
سر میز شام شاید دوباره تصادفی کیارش رو بروی من نشسته بود و غذا خوردن را برایم سخت کرده بود. یعنی معنی برج زهرمار را قشنگ در آن لحظه ها متوجه شدم. نمی دانم کیارش چرا اینقدر تلخ بود... با گره ایی که به ابروهایش داده بود رو به آرش گفت:
–یه مهمونی میخوام بدم، بچه هارو دعوت کنم. تو و خانمتم باید باشید. لباسهای درست و حسابی بپوشیدا.
میدانستم منظورش من هستم، ولی منظورش را درک نکردم.مادر شوهرم با استرس پرسید:
–کجا میگیری پسرم؟
–همینجا، شامم از بیرون میارن.
دوباره مادر آرش پرسید:
–چند نفرن؟
–نگران نباش مادر من، سرجمع بیست سی نفرن. دونفرم میان کارهارو انجام میدن. شما اصلا نمیخواد خودت رو اذیت کنی.
مژگان گفت:
–کیارش اینجا کوچیکه ها.
کیارش نگاهی به سالن انداخت و گفت:
–پس شاید خونهی خودمون گرفتیم.
آرش گفت:
–چه کاریه آخه داداش، عروسی دعوتشون میکنیم دیگه.
کیارش باخشمی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–اونا از این جور عروسی مسخره ها نمیان. مگه قرار نشد کنسل بشه.
همین جشن کوچیک رو میگیرم، بعدم میگم به جای جشن عروسیتون میرید سفرخارجه.
چقدر نظر دوستانش برایش مهم است. از دروغ بزرگی که گفت لبهایم به لبخند کش آمد و به آرش نگاه کردم.
کیارش که متوجهی خندهی من شد، با تاکید رو به آرش گفت:
–توجیهش کن، چطوری باید لباس بپوشه ها. آرش حرفی نزد و خودش را مشغول غذایش کرد.
من هم زیر نگاههای خشمگین کیارش با چه فلاکتی شامم را خوردم.
شام که چه عرض کنم بگو شوکران،
البته من که سقراط نیستم ولی کیارش خیلی شبیهه قضاتی بود که حکم شوکران سقراط را تایید کردند.
چقدر طرز لباس پوشیدن من برایش مهم شده بود. از حرفهایش حس بدی پیدا کردم.
بعد از این که برای جمع کردن میز کمک کردم. به سالن آمدم و کنار مژگان نشستم. آقایان نبودند.
نگاه سوالیام را به مژگان انداختم که گفت:
–رفتن تراس حرف بزنن. دلم شور زد.
پرسیدم:
–در مورد چی حرف بزنن؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
– چه می دونم. لابد در مورد مهمونی.
با تردید گفتم:
– یه سوال بپرسم؟
ــ چی؟
ــ آقا کیارش منظورشون چی بود، از این که به آرش گفت لباس درست و حسابی بپوشیم؟
مژگان اشارهایی به چادرم کردو گفت:
–منظورش به تو بود. یعنی اینجوری چادرچاقچوری نباشی.
پرسیدم:
–اون از من بدش میاد؟
ــ نه، فقط با ازدواجتون مخالف بودو به خاطر آرش کوتا امد.
ــ یعنی تو خونتونم با تو اینقدر عصبانیه؟ یا میاد اینجا منو میبینه اینجوری میشه؟
تلخندی زدو گفت:
– نه اینجوری که نیست، ولی مثل آرشم اینقدر مهربون و شوخ نیست.
زیادم اهل حرف نیست.
باور کن میاییم اینجا خیلی حرف می زنه، تو خونه که تا من باهاش حرف نزنم، چیزی نمیگه.
کلا با آرش خیلی راحته وزیاد باهاش حرف می زنه و دردو دل میکنه.
خواستم بگویم خودت هم کلا با آرش راحتی...ولی نگفتم، زمزمه وار گفتم:
–همه با آرش راحتن.
با لبخند گفت:
– از بس مهربونه.
در دلم گفتم:
–اونم از شانس منه که با همه مهربونه.
کمی با مژگان در مورد تغذیه حرف زدیم که مادر آرش با ظرف میوه آمدو کنارمان نشست و گفت:
–کیارش گفته هفتهی دیگه جشن رو میگیریم. میخواد یه مسافرتی بره، وقتی برگرده همه رو دعوت میکنه. راحیل جان تو چی میپوشی؟ کجا آرایشگاه میری؟
با چشمهای از حدقه در آمده پرسیدم:
–مگه مهمونی نیست؟ آرایشگاه برای چی؟
مژگان گفت:
–چرا، ولی مهمونیه بزن و بکوبیه.
با دهان باز گفتم:
–اگه دوستهاشون با خانواده میان و بزن و بکوبم دارید، پس خانما کجا میرن؟
مژگان و مادر شوهرم نگاهی به هم انداختند و خندیدند.
–عزیزم، هر کس پیش شوهر خودش میشینه دیگه. کجا میخوان برن.
گیج به مژگان نگاه کردم.
آرش و کیارش جلسشان تمام شد و تشریف آوردند. اخم های آرش در هم بود. با تعجب نگاهش کردم.
کنارم نشست و سیبی از جا میوهایی برداشت و با حرص شروع به پوست کندن کردو گفت:
–چرا این جوری نگاهم می کنی؟
با ابروهایم به اخمش اشاره کردم و گفتم:
– چی شده؟
آرام گفت:
– هیچی بابا کیارش واسه یه هفته می خواد بره ترکیه.
–همین؟
–نه، خیلی چیزها هست که باید در موردش حرف بزنیم.
اگه منظورت پارتیه که برادر گرامیتون میخوان بگیرن، در جریانم.
باتعجب گفت:
–پارتی؟
زمزمه وار گفتم:
–یواش تر...
آرام گفت:
اون مهمونیه که هیچی، فعلا به اون فکر نمیکنم.
ــ وا! پس واسی چی ناراحتی، خوبه که بره ترکیه، برامون سوغاتیم میاره.
ــ یه جوری نگاهم کرد که احساس کردم خبر خوبی نمی خواهد بگوید.
تکهایی از سیب را سر چاقو جلویم گرفت و گفت:
–دل خجستهایی داریها، فکر کن کیارش برای تو سوغاتی بیاره.
دستش را پس زدم و گفتم:
–اولا که بعد از غذا میوه نمیخورم. دوما اشکال نداره فقط برای تو هم سوغاتی بیاره من راضیم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_148
آرش خندید. همه ما را نگاه کردند ولی نگاه کیارش ترسناک بود. نمیدانم با مادر شوهرم چه میگفتند که باب میل کیارش نبود.
صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم:
–تو می خندی چرا من رو چپ چپ نگاه می کنه.
آرش خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه بهش گفتم، به احتمال زیاد تو به اون مهمونی نمیای.
عصبانی شدو بهم گفت که باهات صحبت کنم.
بهترین کار این بود که فعلا از جلوی دید کیارش دور باشم و بعد در این مورد با آرش حرف بزنم.
–آرش برم آماده بشم؟
با سرش تایید کرد.
لباسهایم را پوشیدم ودر حال تا کردن چادر رنگیام بودم که آرش وارد اتاق شدوبا دیدنم لبخند گله گشادی زدو گفت:
– وای راحیل خیلی باحالی.
ــ من که هنوز نفهمیدم تو به چی خندیدی؟
ــ وقتی حرف سوغاتی رو زدی خنده ام گرفت، آخه کیارش جواب سلام تو رو به زور میده بعد تو میگی میره برامون سوغاتی می خره؟ بدتر از اون قضیه ی مهمونی...
حرفش را بریدم.
–بگو پارتی، نه مهمونی.
جلو امدو چادر تا شده، را از دستم گرفت و گفت:
– این رو بزار همین جا توی کمدمن بمونه، هر دفعه با خودت نبرو بیار. چند دست لباس خونگی هم بیار بزار تو کمد من، برای هفته ی آینده.
چون کیارش یه هفته میره ترکیه، سپرده مژگان اینجا بمونه. کلی هم سفارشش رو کرده.
باتعجب گفتم:
–چرا نمیره خونهی مادرش؟
آرش کلافه گفت:
–خودش به کیارش گفته اینجا میخواد بمونه.
میخوام تو این یک هفتهایی که مژگان اینجاست، توام باشی. با مامانتم خودم صحبت میکنم. راستش اگه شرایطش رو داشتید من تو این یک هفته میومدم خونتون میموندم. البته اگر شرایطشم بود نمیشد چون کیارش سفارش کرد، حواسم به مامان اینا باشه و تنهاشون نزارم.
بعد روی تخت نشست و ادامه داد:
–در مورد همون پارتی هم که گفتی، فکر کنم با کیارش به مشکل بخوریم.
حرفهایی که از آرش شنیدم حالم را بد کرد.کنارش نشستم و گفتم:
–من که به همچین مهمونی نمیام. در مورد مواظبت تو از مژگان، واقعا برام قابل هضم نیست. مگه وسط اقیانوسه که تو مواظبش باشی؟
دستی به موهایش کشیدو گفت:
–چی بگم، میگه حاملس یه وقت اتفاقی نیوفته.
وقتی بهش گفتم، تو شاید نیایی تو مهمونی، قاطی کرد.
ــ به خاطر این موضوع ناراحت بودی؟
ــ اهوم،
سکوت کردم چون برای منم ناراحت کننده بود. وقتی سکوتم را دید گفت:
– دلیلش رو نمی دونم ولی از وقتی ما نامزد کردیم رفتارش تغییر کرده، اینقدرم ریلکس نبود، تغییر رفتارش اذیتم می کنه.
ــ کی؟
ــ مژگان، البته هر دوشون، نمی دونم این زن و شوهر چشون شده...
نفس عمیقی کشیدم.
–ان شاالله درست میشه. با خودم فکر کردم پس باید یه هفته هر روز بیام اینجا، با مژگان سر کردن برایم سخت بود ولی راه دیگری نداشتم. با صدای آرش از افکارم فاصله گرفتم.
ــ راحیل.
نگاهش کردم.
–بیا یه راهی پیدا کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
–چه راهی؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
–نمیشه مثلا یه لباس کاملا پوشیده بپوشی و بیای مهمونی؟
اخم کردم.
– نه نمیشه. به نظرت خنده دار نیست من بیام بین یه سری زن و مرد، اونم با اون سبک و سیاق؟
–تو بگو چیکار کنیم.
–باهاش صحبت کن و قانعش کن که دست از این کارهاش برداره. اگه الان کوتا بیاییم فردا یه برنامهی دیگهایی داره. یه روز دو روز نیست که، مثلا فردا همین بچشون به دنیا بیاد دوباره میخواد پارتی راه بندازه و اصرارم کنه ما باشیم.
نچی کردو گفت:
نمیخوام دلخوری...
همان لحظه صدای کیارش باعث شد، آرش حرفش را نصفه رها کند.
–برم ببینم چی میگه.
چند دقیقه ایی از رفتن آرش نگذشته بود که صدای کیارش کمی بلندتر شد.
فوری چادر مشگیام را که روی تخت گذاشته بودم برداشتم. سرم کردم و خودم را به سالن رساندم.
آخرین جملهی کیارش را شنیدم که گفت:
–نخیراینجور جاها بیاد و خودش رو گم نکنه معلوم میشه. بدبخت، تو...
با دیدن من سکوت کرد.
از این که باز من باعث اختلاف این دو برادر شده بودم، عذاب وجدان گرفتم.
مادر شوهرم حراسان به طرفم آمدو گفت:
–راحیل بگو میای، تا همینجا همه چی تموم بشه.
آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به آرش انداختم. صورتش سرخ بود.
باید همینجا همه چیز را تمام میکردم، تا دوباره فردا پس فردا این آقا کیارش فکر جدیدی برایم نداشته باشد.
جلو رفتم و روبرویش ایستادم. تمام جراتم را جمع کردم.
سعی کردم آرام باشم. چشم به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم:
–آقا کیارش من همچین مهمونیهایی هیچ وقت نمیام. لطفا آرش رو هم تحت فشار قرار ندید چون بیفایدس.
شده از آرش جدا میشم ولی این جور جاها نمیام. همونطور که من به خواستهی شما احترام گذاشتم و موافقت کردم که به سبک خودمون عروسی نگیریم و کلا عروسی گرفتن رو فراموش کنم.
شما هم به عقاید من احترام بزارید.
هیچ کس نمیتونه منو مجبور به کاری کنه. فکر نمیکنم یه مهمونی اونقدر مهم باشه که...
حرفم نصفه ماند وقتی دیدم، بی توجه به حرفم در را کوبید و رفت.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلید آرامش
جایی در پس افکار توست
هر "شب" که چراغ ها
را خاموش میکنی
با اندیشیدن به رویاهایت
"کلید آرامش" را روشن کن!
و ببین زیبایهای
روزی دیگر و طلوعی تازه...
خیالتون آسود..
#شبتون_بخیر_
@ranggarang