eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
8 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
به زودی متوجه خواهی شد که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی! که هر روزت را به بهانه ی روز بهتر از تو ربود و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی! زندگی تو، همین امروز است...🌸 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهزاده ای در خدمت قسمت پنجاه و ششم🎬: فضه مانند نهالی نورس در سایه سار دین اسلام و زیر تشعشع انوار پیامبر گرامی رشد می کرد و می بالید و هر روز در عمرش با واقعه ای بزرگ مواجه بود که اشاره تمام این وقایع رو به سوی مرد خانه ای بود که فضه در آنجا زندگی می کرد. حال فضه با تمام عمق وجود حس می کرد به راستی در خدمت شاهزاده های عالم قرار گرفته و چه سعادتی از این بهتر و چه زندگیی از این بابرکت تر ، او سعی دارد تمام وقایع را به خاطر بسپارد و می داند این خدمت ، این زندگی ، این سعادتی را که نصیبش شده باید به طریقی جبران نماید. پس خوب هوش و گوش می کند تا آنچه را که با چشم خود می بیند و با گوش خود میشنود به آیندگانی که نمی بینند ، برساند... سال نهم هجرت بود و یکسال از فتح مکه به دست مسلمانان می گذرد، خبرهایی می رسد که باقیمانده مشرکان به مکه آمد و شد دارند و به رسم جاهلیت به زیارت کعبه می پردازند. یکی از عادات زشت و ناپسند آنها آن است که در مراسم زیارت خانه خدا، گاهی کاملا برهنه و عریان به گرد خانهٔ خدا طواف می کنند. خداوند از اینکه کعبه، نخستین پایگاه توحید، هنوز از آلودگی وجود ناپاک مشرکان و کافران پاک نشده است ،ناخرسند و ناخشنود است. از این رو در سال نهم هجرت ، پیامی دیگر از جانب خداوند بر مردم رسید ، پیامی که اعلام برائت بود از مشرکین خداوند نخستین آیات سوره توبه در اعلان رسمی برائت از مشرکان و ممنوعیت ورود آنها به حریم مسجدالحرام را بر پیامبرش نازل فرمود و پیامبر از سوی خداوند دستوری می گیرد تا از ورود مشرکان به حریم پاک کعبه جلوگیری نماید و پس از پایان مهلتی چهارماهه، به خاطر پیمان شکنی ایشان، ریشهٔ شرک و کفر را بخشکاند. پیامبر آیات نازل شده را برای مردم بیان می کند ، او به دنبال قاصدی ست تا فی الفور به سمت مشرکان بفرستد و دستور خداوند را به آنان ابلاغ نماید. خیلی از یاران پیامبر اعلام آمادگی می کنند تا سعادت ابلاغ این آیات را از آن خود نمایند و پیامبر باید یکی از هزاران یار را انتخاب نماید ... ادامه دارد 🖍به قلم :ط_حسینی @ranggarang
شاهزاده ای در خدمت قسمت پنجاه و هفتم🎬: پیامبر در بین یاران چشم می گرداند، هیچ‌کس نمی داند در ذهن پیامبر صلی الله علیه وآله چه می‌گذرد، ابوبکر که در صف اول یاران نشسته و دل دل می کند که این افتخار را نصیب خود کند ، با هیجان از جا بلند میشود ، نزدیک پیامبر می آید و با خواهش فراوان از او می خواهد که افتخار رساندن این آیات را از آن خود نماید. پیامبر که مهربانی اش نشأت گرفته از مهر الهی ست ، روی او را زمین نمی زند و آیات نازل شده را به صورت فرمانی از جانب خداوند که باید برای مشرکان قرائت شود به ابوبکر می دهد تا این فرمان را اجرا کند. فضه تمام این صحنه ها را شاهد است ، دل درون سینه اش می تپد ، او ‌خوب می داند کسی جز مولایش چنین سعادتی را نخواهد داشت ، اما وقتی می بیند پیغام رسان پیامبر شخص دیگری ست ، برایش سوال پیش می آید و ذهنش مشغول این امر می شود. ابوبکر از شادی در پوست خود نمی گنجد ، با دیده تکبر به دیگران نگاه می کند ، حال او هم بهانه ای پیدا کرده که بر مسلمین فخر بفروشد و به این سعادتی که نصیبش شده ، افتخار نماید. ابوبکر به این ماموریت بسیار مهم اعزام می شود... در اینجا عشق خداوند دوباره به جوشش می افتد و ‌مهرش به بهترین بندگانش فوران می کند. هنوز قاصد پیامبر به نیمه راه نرسیده که دوباره جبرییل امین نازل میشود و از سوی خداوند نغمه های عاشقانه سر میدهد و فرمانی تازه می آورد. حالتی معنوی به پیامبر دست می دهد و همگان میدانند که در این حالت جبرییل به حضور او رسیده ، پس از لحظاتی ، پیامبر، علی را به سوی خود می خواند . چیزی کنار گوش او ‌می گوید که اطرافیان متوجه نمی شوند. علی علیه السلام پس از شنیدن کلام پیامبر صلی الله علیه واله ، فی الفور کفش به پا می کند و عزم سفر می کند ،جمعیت با تعجب دوره اش می کنند و هر کس سوالی از او میپرسد ، اما متن تمام سؤالها یکی ست : ابوتراب چه اتفاقی افتاده؟؟ پیامبر در گوش تو چه گفت ؟ آیا امری مهم رخ داده؟ علی لبخندی میزند و... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹آیا هنگام خواب، روح انسان از بدن خارج می شود؟ ♻️نوفلى میگوید،به امام صادق عليه السلام عرض كردم : 🌸گاهی مؤمن خوابى مى بيند و همان گونه خواهد بود كه ديده است، و گاهی خواب مى بيند و واقعيتى ندارد. 🌟امام عليه السلام در جواب فرمود: 🍃 مؤمن كه خوابيده است روح او حركت مى كند كه تا به آسمان كشيده مى شود، ❄️ پس آن چه را كه در ملكوت آسمان در موضع تقدير و تدبير ديده است آن درست و حق است. 🚫 و آن چه را كه در زمين ديده است آن خوابهای پوچ و غیر واقعی است . ♻️به امام گفتم: آيا روح مؤمن به آسمان صعود مى كند؟ ✨گفت : آرى ♻️گفتم : آن چنان كه چيزى از روح در بدنش باقى نمى ماند؟ 🌺فرمود: نه اين گونه نيست! اگر روح به كلّى از بدن خارج شود كه چيزى از آن در بدن نماند، هر آينه كه بدن مرده است! ♻️گفتم:پس چگونه خارج مى شود؟ 🌺فرمود: آيا آفتاب را نمى بينى كه در جاى خود است و شعاع آن در زمين معلوم است؟ 🍀روح هم چنین است كه اصل آن در بدن است و حركت آن هنگام خواب، مثل شعاع آفتاب است... 📘منبع:هزار و یک کلمه،علامه حسنزاده آملی @ranggarang
🌹هر قدر هم زندگی کنی آخرش می میری! 🍀آیت الله مجتهدی تهرانی: هر چه می خواهی در این دنیا زندگی کنی بکن! اما آخرش مرگ است 💥آقا از این کوچه نرو ! بن بست است. این خیره سر میرود. تاریک هم هست پیشانی اش می خورد به دیوار. ✅این دنیا هم کوچه ی بن بست است. آخرش پیشانی مان میخورد به سنگ لحََد. 🌀آن وقت تازه پشیمان می شویم. میگوییم خدایا مارا به دنیا بازگردان، ما اشتباه میکردیم. دیگر عمل صالح انجام میدهیم. 🔱 خطاب میرسد کَلاّ!! (ساکت شو!) ❌تو برگردی به دنیا باز همان آدم اولی ! تو خوب بشو نیستی. می گویی من را برگردان به دنیا ، آدم خوبی میشوم! ‼️این همه جنازه بردی، دوستانت را بردی دفن کردی، میخواستی خیال کنی که خودت مرده ای ✳️بسم الله. جنازه که بردی دفن کردی فکر کن خودت هستی و دوباره زنده شدی، آمده ای به دنیا. آیا اعمالمان را خوب میکنیم؟؟ @ranggarang
✍حاج آقا دولابی (ره) : ✅خداوند فرمود:هرچه دیدی هیچی مگو!من هم هرچه دیدم هیچی نمیگم.  یعنی تو در مصائب صبور باش و چیزی نگو، منم در خطاهایت چیزی نمیگم. 💠هرچه درد را آشڪارتر ڪنی، دوا دیرتر پیدا میشود.اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی راه را نشانت میدهد. باید زبانت را ڪنترل ڪنی ولو اینڪه به تو سخت بگذرد. چون با بیانش مشڪلاتت رو چند برابر میڪنی.... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حبیب‌های خمینی؛ از حبیب‌بن‌مظاهر آموخته بودند که باید گوش به فرمانِ امام‌ شان به جنگ با دشمنان اسلام به پاخیزند... در واحد تبلیغات لشکر ۲۷ محمد رسول‌اللهﷺ در سال‌های دفاع مقدس، دو پیرمرد عضو فعال بودند. اول حاج حسن امیری، پیرمرد کوتاه قد و بذله گویی که دربین بچه‌ها به عمو حسن شهرت داشت و دوم، حاج ذبیح الله بخشی. حاج بخشی را به علم سبز بزرگ و سیمینوفش ، لندکروز بلندگودارش و «یام یام» های طلایی می‌شناختند. و عمو حسن را به دویدن‌های میدان صبحگاه دوکوهه و شعرهای حماسی که می‌خواند. هر روز صبح گردان‌های لشکر باید به نوبت یک بار دور میدان صبحگاه می‌دویدند و عمو حسن با آن سن و سال، با همراه با هر گردان، یک بار دور میدان را می‌دوید و برای بچه‌ها شعرهای حماسی می‌خواند. البته از وزن و قافیه‌های عجیب و غریب شعرها معلوم بود که همه را همان جا از خودش می‌سازد. رزمندگان جوان همه بعد از دویدن دور میدان صبحگاه از نفس می‌افتادند اما انگشت به دهان می‌ماندند که عمو حسن چطور با گردان بعدی می‌دود و می‌خواند. او برای همه رزمندگان حنا می‌مالید، اما برای خود حنا نمی‌مالید و می‌گفت: «محاسن من با خون خضاب خواهد شد.» عمو حسن سرانجام در عملیات کربلای۴، در شلمچه،به آن متاعی که دنبالش می‌دوید رسید و محاسن سفیدش به خون سرش خضاب شد و روزهای پایانی دی ماه سال ۱۳۶۵، به عنوان هفتادمین سال زندگی عمو حسن امیری، شاهد شهادت او شد. @ranggarang
خصوصیات اخلاقی شهید طهرانی مقدم یکی از نکات قابل توجه در زندگی شهید مقدم چند بعدی بودن شخصیت آن شهید با وجود فعالیت های جهادی و تخصصی کار ایشان بود که با وجود صرف زمان بسیار زیاد برای انجام فعالیت های نظامی با نظم و برنامه ریزی فوق العاده توانست در عرصه های دیگر نیز مفید باشد. نظیر حضور در عرصه های ورزشی که علاقه همیشگی او بود. کمک به محرومین و انجام امور خیریه و سرپرستی ایتام سادات، ساخت و بازسازی چندین مسجد، دارالقرآن و حوزه علمیه از دیگر فعالیتهای ایشان است که اکنون به یمن تأسیس و حمایت ایشان تعداد زیادی از حافظان و قاریان قرآن و طلاب در این مؤسسات مشغول تدریس هستند. کار با جوانان و تشویق آنان و اعتماد داشتن به جوان، برخورداری از حسن خلق و لبخند داشتن همیشگی با وجود کار طاقت فرسا، توجه خاص و احترام فوق العاده به مادر و همسر و فرزندان، کمک و حمایت مادی و معنوی به خانواده، خودباوری و عزت مندی، تلاش و پشتکار زیاد، مطیع محض ولایت، مدیریت بی نظیر و استفاده از حداقل امکانات و حداکثر سوددهی، از دیگر خصوصیات این شهید بود. @ranggarang
روی سنگ قبرم بنویسید، اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابود کند. شهید حسن طهرانی مقدم🌺 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_12997345805.mp3
30.67M
⭕وقایا و اتفاقات در آخر زمان.. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥پیش بینی استاد رحیم پور ازغدی از وضعیت امروز جامعه و دانشگاه ها 💥از چند تارمو شروع کردن به عدم پوشش سر رساندن و به نیمه برهنگی کشاندن و اکنون وارد پروسه عادی سازی برهنگی کامل شده اند! 💥چقدر زود پروژه اندلس سازی پیش رفته؟ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️رهبر معظم انقلاب : 📌من هر چه فکر می‌کنم خواص مقصرند! ➕تاریخ تکرار می‌شود @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی : والله هرکس تیر به سمت این نظام انداخت آواره شد. @ranggarang
🔻لیست دامادهای خوشبخت مملکت‌ رو تماشا میکنید +تو‌ پدرت رو‌ انتخاب نکردی ولی پدر زنتو خودت میتونی انتخاب کنی :)) ‌@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
97 🔶 وقتی گفته میشه که محور مقدرات الهی امتحان هست یعنی اگه به انسان سختی دادند برای اوست و اگه آسایش دادند باز هم برای اوست. 🔵 برای همین طبق آموزه های قرآن کریم، وقتی بلایی سرمون اومد نباید بگیم: خدا مرا خوار کرد؛ رَبِّی أَهانَنِ»(فجر/16) و اگه نعمت دادند نباید مغرورانه بگیم: خدا مرا اکرام کرد؛ رَبىِّ أَکْرَمَن» (فجر/15) 🔹 هر دوی اینها امتحان هست و ... @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن سارا تا فهمید می خواهم به خانه‌ی سوگند بروم، گفت که او هم می‌خواهد بیاید. در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بودو با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود. از اعترافاتش ناراحت شده بودم. او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود. این آرشم هم که باهمه راحت بوده. قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم. سارا نگاهم کرد و گفت: ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟ دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم. ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم. هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم. "چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد." وقتی بُهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند. سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده و گفت: ــ بیا جای من بشین. هنوز بُهت زده بودم. سارا خواست از جایش بلند شود که به طرفش رفتم و گفتم: ــ تکون نخور، یه ایستگاه بیشتر نیست، وایسادم دیگه. دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم. هنوز در همان حال بود. وقتی دقت کردم تکانهای مردمک چشمش از روی پلکش نشان میداد خواب نیست. " چه خواب مصنوعی قشنگی" دلم برایش سوخت از این که اینقدر راحت و فوری می توانست خودش را به خواب بزند. وقتی رسیدیم خانه‌ی سوگند، از دیدن سارا شاخ درآورد وزیر گوشم گفت: ــ این اینجا چیکار می کنه؟ با تعجب گفتم: ــ خواست بیاد دیگه. سوگند پشت چرخ خیاطی‌اش نشست و مشغول شد. من هم نخ و سوزن آوردم و سراغ لباسهای کوک نشده رفتم. رفتارهای سوگند برایم عجیب بود. قبلا خیلی مهمان نوازتر یود. سارا بیکار به این طرف و آن طرف دید میزد. سوگند با لبخند مصنوعی گفت: ــ میخوای یه کاری بدم دستت حوصله ات سر نره؟ مامان بزرگش لبی به دندان گرفت. ــ مهمونه مادر، چیکارش داری؟ سوگند با کنایه گفت: ــ آخه مامان بزرگ، سارا نمی تونه بیکار بشینه، گفتم حوصلش سر نره. بعد چند تا لباس جلویش ریخت. – تمیزکاری این هارو انجام میدی تا من بیام عزیزم؟ سارا چشم دوخت به لباسها و بی میل گردنی کج کرد. سوگند بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت به من اشاره کرد که دنبالش بروم. همین که رسیدم پشت در، فوری دستم را گرفت. از پله های فرش شده به طبقه‌ی بالا رفتیم. طبقه‌ی بالا یک اتاق تقریبا دوازده متری بود که با یک فرش لاکی رنگ پوشیده شده بود. وارد اتاق شدیم. در اتاق را بست و خیلی جدی پرسید: ــ اینو واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟ ــ سارا رو میگی؟ ــ مگه به جز اون کس دیگه ام هست؟ ــ خودش خواست بیاد، منم گفتم بیا دیگه. اخمی کردو گفت: ــ چی شده؟ دوباره باهم جی جی باجی شدید؟ ــ من که مشکلی نداشتم، خودش محل نمی داد، امروزم امد حرفهایی زد تو مایه های حرفهای سودابه. منم گفتم بی خیال. غرید: ــ گفتی بی خیال؟ راحیل اون با سودابه دستشون تو یه کاسس. –رو چه حسابی میگی؟ –چون با هم دیدمشون. الانم فهمیده من متوجه‌ی ارتباطش با سودابه شدم، زودتر امده بهت اونا رو گفته. با عصبانیت حرفش را بریدم وگفتم: ــ دلیل نمیشه. لطفا تهمت نزن. خودش برام توضیح داد. تو خیلی دیگه بد بینی... عاجزانه گفت: – باشه من بد بینم، اصلا کل عالم عاشق دل خسته‌ی شوهر تو شدند. فقط راحیل این آخرین دیدار و رفت و آمدت با سارا باشه ها، مثل قبل باهم سر سنگین باشید. بهم قول بده. می‌دانستم که سوگند اشتباه می‌کند. این بد بینی‌اش هم لطمه‌ایی بود که نامزدی قبلی‌اش نصیبش کرده بود. ــ سوگند جان، من که نمی تونم صبح تا شب ببینم کدوم دختر آرش رو دوست داشته یا بهش احساس داشته، یا ممکنه بهش احساس پیدا کنه. نمی تونم رابطه ام رو با همه قطع کنم چون یه زمانی با آرش رفتن چه می دونم یه قبرستونی... نمی تونم همه رو محاکمه کنم که... اصلا می خوای آرش رو بندازم تو قفس نزارم کسی بهش نگاه کنه؟ هر کسی خودش باید عاقل باشه. آرام تر شد و رفت نشست روی کاناپه‌ی کنار پنجره و گفت: ــ راحیل می ترسم، از خراب شدن زندگیت می ترسم. این حرفها رو هم از نگرانی میگم. نمی خوام بلایی که سر من امد، سر توام بیاد. ــ شرایط تو با من زمین تا آسمون فرق میکنه، آرش مثل نامزد تو نیست سوگند، تو چرا همه رو یه جور می بینی؟ دستش را گرفتم. ــ می دونم نگرانی عزیزم. من کلا اونقدر درگیرم که اگه بخوامم نمی تونم زیاد واسه رفیق وقت بزارم. تنها رفیقم تویی که باهات میرم و میام... بعد لبخندی زدم و ادامه دادم. –ولی باشه، سعی می کنم فقط با تو رفت و آمد کنم. چشم غره ایی رفت وگفت: ــ بیا بریم راحیل اینقدرحرصم نده... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang