eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.1هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی_17 خشک شده ام دادم . کم کم آفتاب رخت بسته بود و می خواست جایش را به تاریکی شب ب
🍃🍃🍃🌸🍃 لبخندمسخره ای زدم و به سمت دیس حلوا ها قدم تند کردم . -یادم رفت حلو اها رو ببرم . اصلا نگاهش نمی کردم تا جذبه ی ابروان گره شده اش ترس در وجودم نیندازد . دمپایی هایم را به پا زدم و با بی دقتی از پله ها پایین رفتم، اواسط حیاط رسیده بودم که صدایش به گوشم خورد . -صبر کنن ! ایستادنم مصادف شد با سر خوردن چادرم . -با این سر و وضع میری ! خسته از بحث های همیشگی مان با ندامت گفتم: ببخشید... لحن زارم گویا کمی متقاعدش کرد که دیس ها را گرفت و همراهم شد . کل شب را به کمک کردن و پذیرایی از مهمان ها پرداختم، ماشالله که خانم ها چانه ی محکمی برای غیبت و پرحرفی داشتند . موقع خواندن دعا، آنقدر محو صدای آرام و خوش طنین خانم میرازیی، مداح جمع شدم که دوباره چشانم گرم شدند و به خوابرفتم. با صدا زدن های خان جون هراسان از جا پریدم. نگاهش عصبی و پرحرف بود . تعداد کمی از آن مهمان های پر جنب و جوش مانده بودند. گردن خشک شده ام از را روی پُشتی بالا آوردم با و صدای خش دار گفتم: چیکار کنم خان جون خسته بودم خُب... سری با تاسف تکان داد و از کنارم گذشت. با سری پایین افتاده خداحافظی کردم و پشت سر خان جون و بی بی از پارکینگ خاله زهرا بیرون ر فتیم. برخلاف همیشه خداحافظی شان چند دقیقه ای طول نکشید. بی حرف کنارش قدم بر میداشتم. گویا او نیز خسته بود و تاب و توان غر زدن به جانم را نداشت.. چراغِ خاموشِ اتاق بهنام و بهزاد نشان می داد که خواب هستند اما بر خلاف تصورم بهزاد مقابل تلویزیون دراز کشیده بود و فوتبال نگاه می کرد. با ورودمان بلند شد با و کرختی گفت: چرا انقدر طول کشید، خواب چشامو در آورد . گلایه اش را خان جون مانند همیشه به جان و دل گرفت با و مهربانی او را بدرقه ی خواب کرد . همه چیز خوب و آرام بود و هیچ کس به فکرش نمی رسید که این سکوت و آرامش پیش نمایش یک تئاتر وحشتناک و پر کشمکش باشد . در اوج خوشی، غم و غصه به سوی مان حجوم آورد و غنچه های نشکفته ی خوشی را در دم سوزاند و از آن همه دلخوشی، چشمانی گریان و دلی پر درد به جا گذاشت . کل شب را چنان خسته و بی جان بودم که چندباری خان جون برای سحری خوردنصدایم زد اما پلک هایم مانند وزنه ی چند تنی روی هم افتاده بودند و نای بیدار شدن نداشتم . صبح که چشم باز کردم، زیر لب زهرماری به قار قار گوش خراش کلاغی که روی درخت زرد آلوده نشسته بود، نثار کردم . دست درون خرمن پیچ در پیچ زلفانم بردم و لی لی کنان به سمت حیاط رفتم . کنار شیر آب نشستم و طبق عادت با شلنگ، آبی به اطراف پاچیدم. آب از سر و رویم چکه می کرد، هوس شیطنت بر سر زده ام ممکن بود تا مرض سرماخوردگی آن هم در اوایل تابستان بکشاندم. کنجکاو پرده ی اتاق بهنام و بهزاد را کنار زدم . خبری از هیچ کدام شان نبود. لب زیر دندان بردم و متفکر گفتم: یعنی همشون با هم کجا رفتن؟ ! یک ساعتی مشغول جمع و جور کردن خانه شدم که صدای تلفن بلند شد. شماره ی خانه ی عمو احمد بود، جواب می دادم: الو؟ صدای نفس نفس زنان، زن عمو به گوشم خورد . -ب...بهار ب...ب... یا...بیا....اینجا زود... لب باز کردم که دل یل این آشفتگی و عجله اش را بفهمم اما بوق متمددی که پخش می شد، دهانم را بست . ا اضطراب چرخی در خانه زدم و کلافه نفسم را رها کردم. ضعف ناشی از معده ی خالی ام دست و پایم را به لرزش وا داشته بود لعنتی به خواب و تنبلی فرستادم که چرا برای خوردن سحری بیدار نمیشوم . قضیه چه بود خدا می دانست، می ترسیدم تا آن سر شهر بروم و بعداً نتوانم بهزاد را مجاب کنم که چرا رفتم . چندباری شماره ی بهزاد و بهنام را گرفتم، تلفن هر دو خاموش بود . بی طاقت لباس هایم را از کمد بیرون کشیدم و تند تند پوشیدم . نمی توانستم دست روی دست بگذارم و در خانه بمانم. حداقل باید سرکی در کوچه می کشیدم . چادر مشکی رنگم را روی سرم انداختم. گرمای سرظهر واقعاً غیرقابل تحمل بود، به خصوص برای منی که در گرما بی حال می شدم . به حیاط رسیدم که صدای موتور پشت در، گام هایم را بلندتر کرد. آرام در را باز کردم و با دیدن بع اس که گوشی به دست بود، قلبم در سینه بی تابی کرد. با آرام ترین صدای ممکن، سلام کردم، اما امواج بی جان صدایم، در سروصدای گوش خراش موتورش گم شد. سوییچ را چرخاند و آن صدای نکره دست از آزار گوش هایم برداشت . -سلام دختر عمو . نگاه مستقیم ش به صورتم، هولم کرده بودم . دستانم را در هم پیچاندم و از زیر چشم زیر نگاهش کردم. چه بد بود که می دید وقیحانه نگاهش می کنم . -جایی میرفتی؟.... ادامه دارد... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃 ❓ سلام خدا قوت به همه ی دوستان و اعضای گروه من یه سوال از اهالی شهر قم دارم،اینکه من میخوام یه چند روزی با خانواده م برای زیارت بیایم قم. اگه میشه به من بگید برای اسکان، کدوم قسمت شهر منزل اجاره کنیم که نزدیک و خوب باشه؟ و اینکه اگه جایی را برای اجاره کردن میشناسید که نزدیک حرم باشه و مناسب باشه لطفا اطلاع بدید تا بتونم راحتتر جایی پیدا کنم. ❓❓❓❓❓❓❓❓❓ آیدی ادمین: @Fatemee113 منتظر نظرات زیبا شما عزیزان هستیم.😍😊 در این 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
مسئول بی‌سیم هم کمی از دست او خسته بود. جواب اکبر را با آره و نه می‌داد. برای من جالب بود که پرکاریِ شیرودی همه را کلافه کرده بود. او یک نفر بود و آن قدر شجاعت و جنگاوری داشت که همه‌ی تیم پرواز از دست کارهای او خسته شده بودند.به قول دوستان: شیرودی خستگی را هم خسته کرده بود. هدیه به روح مطهر شهید 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 تلاوت دلنشین آیه ١٢ سوره مبارکه یونس. 🔎 جستجوی سوره: 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
📖 تلاوت دلنشین آیه ١٢ سوره مبارکه یونس. 🔎 جستجوی سوره: #یونس #مصحف‌عربی 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
⬇️ متن و ترجمه: 🔅 وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنْبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَائِمًا فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنَا إِلَىٰ ضُرٍّ مَسَّهُ ۚ كَذَٰلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ﴿۱۲﴾ 🔸 و هرگاه آدمی را رنج و زیانی رسد همان لحظه به هر حالت باشد از خفته و نشسته و ایستاده فورا ما را به دعا می‌خواند و آن گاه که رنج و زیانش را بر طرف سازیم باز به حال غفلت و غرور چنان باز می‌گردد که گویی هیچ ما را برای دفع ضرر و رنجی که به او رسیده بود نخوانده است! اعمال زشت تبهکاران این چنین در نظرشان زیبا جلوه داده شده است. 💭 سوره: یونس 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی ایلای به محض ورودم به شرکت سارا رو دیدم که در محوطه جلوی آزمایشگاه
🍃🍃🍃🌸🍃 سارا منتظر جواب من بود خانم رضایی طبق معمول در حال غرغر سر آقا رضا بود و از برق نزدن سرامیک‌های کف شاکی بود با دیدن من و سارا سلامی کرد و از آنجا که با من راحت صحبت می‌کرد با همان حالت کمی عصبی گفت آقای مهندس ببینید این چندمین باره بهش میگم از تمیز کننده‌ای که من بهش معرفی کردم بگیره ولی حرف حرف خودشه اصلاً گوش نمیده امروز مهمون خارجی داریم باید اینجا از تمیزی برق بزنه خندیدم و گفتم ای بیچاره مش رضا تو هم مثل من اول صبحی گیر این خانوما افتادی آقا رضا خندید سرش رو پایین انداخت و گفت _والا که این خانم رضایی زیادی وسواس به خرج میده خدایی شما این کف رو نگاه کن یه ذره لک می‌بینی قبل از من خانم رضایی تقریباً داد کشید با چه اعتماد به نفسی این حرفا رو می‌زنی برو برو زود تی دوباره بیار از اول تمیز کن در همین حال آقا ولی نگهبان شرکت با کفش‌های خیس وارد سالن شد و به سمت من اومد و رد کفش‌های کثیفش روس سرامیک‌های تازه تمیز شده کاملاً می‌موند که خانم رضایی و سارا همزمان جیغ زدند و سرش داد کشیدند بیچاره آقا ولی همونجور که نصف راه رو اومده بود عقب عقبی برگشت و با صدای بلند گفت ببخشید ببخشید خوب آقا محمد من باهاتون یه کار واجب داشتم دو قدم به سمتش برداشته بودم که گفت نه نه خواهش می‌کنم شرمندم نکنید من برم کفشامو تمیز کنم دوباره برمی‌گردم ولی من به حرفش گوش ندادم و همچنان که به سمتش می‌رفتم گفتم _ می‌خوام برم سالن تولید یه سرک بکشم تو هم بیا ببینم چی شده میدونستم کارش جیع آقا ولی خوشحال شد و دوتایی قدم زنان سمت سالن تولید می‌رفتیم که گفت راستش آقای محمد دیروز همون خانوم که برای مصاحبه اومده بود همون که شبیه ایلای خانوم بودن ایلای با همه مهربون بود همین آقا ولی چتدین بار با وساطتت ایلای از شرکت وام گرفته بودن برا همین آقا ولی اسم کوچیکش میگف نگاهش کردم ___از من خواهش کردند که با شما صحبت کنم آخه بنده خدا گرفتار..... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
هدایت افراد برای او بسیار اهمیت داشت. اگر می‌توانست یک نفر را به هر روش ممکن هدایت کند، تمام تلاش خود را انجام می‌داد. او حتی از یک رفیقش که در مسیر گمراهی قرار می‌گرفت نمی‌گذشت. تلاش خودش را دو چندان می‌کرد تا او را به مسیر خدا برگرداند. حتی شنیدم که روزهای آخر توی جلسه‌ی سرگروه‌های حلقه‌های صالحین گفته بود: اگه من شهید شدم؛ خدا رو شکر می‌کنم که حداقل چند تا شاگرد خوب تربیت کردم که راهم را ادامه بدهند. هدیه به روح مطهر شهید 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🌸🍃 ...❤️ 🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 سلام فاطمه بانو جان باز من اومدم😜راستش وقتی میبینم پیامم رو گذاشتی داخل گروه انگار دنیا رو بهم میان🤗 من همونیم ک گفتم مشکلاتم رو یکی یکی میزارم براتون،راستش من سی و هشت سالمه واز تقریباً سی سالگی دیگه پری...ود نمیشم،ب خاطر مشکلات اقتصادی وهم این ک چون عمه ام گفت منم همین طوری بودم،دکتر میرفتم ولی ن پیگیر ک با قرص ضد بارداری پر...یود میشدم ،ولی دفعه آخری ک رفتم دکتر دیگه با اون قرصا هم پر...یود نشدم و دکتر گفت یاعسه شدی ،میخوام ببینم کسی مثل من بوده ک یاعسگی زود رس گرفته باشه ،ولی بعداً پری...ودیش برگشته،چون واقعاً روی زندگیم تاثیر گذاشته خیلی بی حال و کسلم ، حوصله هیچ کاری رو ندارم،دوست دارم همش بخوابم،در ضمن من تیرویید کم کار هم دارم،لطفا اینم بزار گروه،دوستتون دارم😘🌹 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 ❤️ شخصی که گفته مرد فقط و فقط احترام میخواد نمی‌دونم کجای دنیا زندگی می‌کنی که این حرف رو زدی در ضمن شما چرا یکطرفه به قاضی رفتی شما یا تو جامعه نیستی اینجور میگی یا آقا هستی زنی که اینقدر زرنگ هست که تونسته بی دردسر دوبار مهریه بگیره و با همون شخص زندگی خوب و خوشی هم داشته باشه و پا روی پاش بندازه و هیچ کاری انجام نده، اینقدر زرنگ هست که اجازه ورود زن هرزه رو به زندگیش نده به نظر من حیانت بیشتر تو خانواده‌هایی اتفاق می افتدکه بیش از ظرفیت،به طرف مقابل احترام گذاشته میشود فرقی هم نمیکند طرف زن است یا مرد 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸