9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
#ادمین:فعلا انتخاب نشده الان میخوان بهترین خودشون رو نشون بدن تا بظاهر گول بزنن....
این یعنی دیگه خیلی خوبن ببین بعد انتخاب چکار میخوان بکنن😱😱😱
❗️بله ایشون مشاور آقای پزشکیان هستن
موضوع میز هم فرهنگی است
یعنی چی ؟
یعنی بزرگواران می خوان برای ما در کشور کار فرهنگی کنند و ما بی فرهنگ ها رو هدایت کنند😐
یه سلامی کنیم به اونی که می خواد به این جماعت رای بده✋
#انتخاب_اصلح
#جانم_فدای_رهبر
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰کاش اون موقع که وزیر خارجه بودی یکم غیرت داشتی...
ظریف پیش خارجیا vs ظریف پیش هموطناش
.
.
.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت آقا محسن کش دار، و با ناز گفت اسما حالش خوب نبود ولی متوجه رفتارهای گندم بو
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
آقای تاجیک که انگار فهمیده بود سو تفاهم شده اخم کرد و گفت آقا محمد من پدرتم درست با من حرف بزن...
محمد میخاست دهن باز کنه آقا تاجیک چشم غره رفت ساکت شد چند قاشق نخورده رفت اتاقش منم بهار برداشتم رفتم کنار اسما به صورت مثل ماهش نگاه کردم چند ساعت گذشته بود بهار به بغل بالا سر اسما خوابم برده بود چشامو باز کردم دیدم اسما با لبخند نگام میکنه بهار گذاشتم بغلش گفتم دورت بگردم بیدار شدی ....
اسما لبخندی زد بزور گفت خسته ات کردم سهیلا ....
گفتم الهی من دورت بگردم مگه میشه کسی رو شما خسته کنی همه جون منی
سعی کرد دستمو بگیره دستمو قفل دستاش کردم به چشام خیره نگام کرد گفت به محسن میگی بیاد
بهار کنارش خواب بود گفتم چشم دیر وقت بود فکر کردم شاید آقای تاجیک بخاطر من نیومده اتاق رفتم اتاق کارش در زدم آقای تاجیک بله ای گفت.. در رو باز کردم .... اول از همه نگاهم به لباس گندم موند یه سرهمی تنش کرده ولی بقدری چسبان بود همه خط و خطوط بدنش معلوم بود موهاشو بالاسرش دم اسبی بسته بود و رژ لب خوشرنگ آجری زده بود لباسش خیلی بد همه بدنشو به نمایش گذاشته بود حتی نوک سینه اش هم معلوم بود داشت به آقای تاجیک خاطره ای تعریف میکرد و آقای تاجیک میخندید بین خنده اش سری بهم تکون داد گفت چی شده گفتم اسما خانوم گفتن بیایین اتاق....
گندم که از خوش اخلاقی آقای تاجیک خیلی پررو شده بود دستی تکون داد گفت باشه فعلا برو ....شروع کرد دوباره حرف زدن و آقای تاجیک هم گفت باشه ....این باشه یعنی برو بیرون دلم گرفته بود اومدم بیرون با محمد چشم تو چشم شدم نتوستم بغضمو پنهون کنم محمد دستمو گرفت گفت چی شده مامان بهار ...محمد بیشتر مواقع منو مامانِ بهار خطاب میکرد
گفت بیا اتاقم ....رفتم اتاقش بغضم ترکید گفتم اسما جون درد میکشه بیماره ....بیماریش در هر لحظه درحال پیشرفته تا جونشو بگیره بعد آقای تاجیک با گندم .....نتوستم ادامه بدم گریه گرفت محمد لبخندی زد گفت بابا گندم رو دوست نداره حتی ازش متنفره ولی سهیلا، بابا محسن هم مَرده!!!!نیازهای خودشو داره ....نگاهش کردم گفتم محمد گندم نمیشناسی اون از تو هم نمیگذره محمد خنده کوتاهی کرد گفت بس که خوشتیپم والا بعدش جدی شد گفت با بابا صحبت میکنم نگران نباش بلند شدم گفتم برم بهار پیش اسما جونه
داشتم میرفتم گفت مامان بهار خوب شد هستی خوب شد که خیلی مهربونی ....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برای_عروسی_دختردایی😍
اخ که فاطمه جون چقدر خندیدم با خاطره عروسی دختر دایی😂😂😂😂
آخه یاد عروسی داییم افتادم البته من این ارایشا نکرده بودما ولی تو سن واقعا فکر میکردیم چه آدم خاصی هستیم😎😎
البته من دوازده سالم بود اون موقع و بعد اون هم پسر خاله جان که تو عروسی بود اومد خاستگاری
والان هم داریم زندگیمون میکنیم
خدا خیرش بده کلی خندیدیم با خاطره قشنگش😆😆😆
🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃
سلام فاطمه جان
وااااای که چقدر با خاطره عروسی دوست عزیزمون خندیدم 😅😅😅
واااااقعا ما دهه شصتیا فنا و نابود بودیماااا😢 منم تو عروسی با دختر داییا و خاله ها و عمه وعموها همینجوری بودم و همیشه با صورت پشمی و ابروهای موکت فک میکردم خیییلی دافم😅😅😅
دمت گررررررم خیلی خندیدم
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#روزیکه_حاجقاسم_اشکم_را_درآورد!
🌷خیالم راحت بود که اسمم در لیست هست. آن شب حسینیه الوارثین یادش بخیر! بعد از نماز مغرب و عشاء و خواندن سوره واقعه که شیرینی زیبای آن هنوز در کامم هست و حسرت عجیب آن زمان را میکشم شهید حاج قاسم اصغری که معاون گردان بود اسامی را خواند. همه به ولوله افتاده بودند که شاید اسمشون باشه یا نباشه. منم نمیدونم حسی میگفت خیالت راحت، اسمت هست؛ لذا با خیال راحت به دیوار ته حسینیه تکیه داده بودم. یهو دیدم اسامی تمام شد و اسمم خونده نشد. انگار برق منو گرفت و رفتم جلو به حاج قاسم گفتم: اسم من؟ گفت: نیست و قسمتت نشد؛ انشاءالله مأموریت بعدی!
🌷شروع کردم به التماس. از من التماس و از حاج قاسم، خونسردی و لبخند ملیح. خواهش و تمنا طول کشید و یادم هست که حتی برادر تاجیک آمد و به من دلداری داد که عیبی نداره؛ همینجا هستیم و مأموریت بعدی با هم میریم! قانع نمیشدم و متوسل به حضرت رقیه شدم و به نظرم آن شب هم روضه حضرت رقیه خوانده شد. بعد از روضه خودم رفتم در تاریکی بیابان موقعیت الوارثین و حال عجیبی داشتم. بالای پشت بام حسینیه و در بیابان مشغول خودم بودم و توسل به سه ساله امام حسین(ع) و دلم حسابی شکست که رفیقام دارن میرن و من انتخاب نشدم. به نظرم تا صبح خوابم نبرد.
🌷صبح بچهها تجهیزاتشان رو تحویل میگرفتن و سوار مینیبوس میشدن که من هم باز به حاج قاسم التماس کردم و گفتم: یکبار دیگه لیست رو نگاه کن؛ اسم من باید باشه. گفت: نیست. خلاصه با ناامیدی و حال عجیبی تکیه به ستون چادر دادم و رفتن رفیقام رو نظاره میکردم که از زیر قرآن رد میشدن و سوار ماشین میشدن که یهو حاج آقا روح افزا که خدا حفظش کنه اومد بهم گفت: چرا اینجا ایستادی؟ بدو برو تجهیزات بگیر و سوار ماشین شو! نفهمیدم چه جوری به زاغه رسیدم و تجهیزاتم رو گرفتم و پا برهنه سوار ماشین شدم و به خودم اومدم دیدم که توی راه "سردشت"یم.
🌷در آن مأموریت حاج قاسم و حاج رسول با هم شهید شدند و بعد از شهادتشون از برادر عزیز حاج مجید مطیعیان فرمانده گردان راجع به موضوع و اینکه من تا به این مأموریت بیام حاج قاسم کلی اشک منو درآورد، پرسیدم. حاج مجید گفت: در جریان هستم چون من اسامی رو حین رانندگی نوشته بودم خیلی بدخط شده بود. خصوصاً فامیلی تو رو آن خدا بیامرز اصلاً نتونسته بود بخونه و با کلی پیگیری و تلاش فهمیده بودن آن فامیلی شوشتری است. خلاصه فهمیدم آن مأموریت میبایست با خلوص نیت و التماس و توسل به ائمه خصوصاً سه ساله امام حسین (ع) نصیب من بشود. یاد شهدای آن مأموریت حاج رسول و مجتبی اکبری خصوصاً حاج قاسم سردار بزرگ تخریب بخیر.
#راوی: رزمنده دلاور هادی شوشتری
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 إِنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئًا وَلَٰكِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ﴿۴۴﴾
🔸 خدا هرگز به مردم ستم نمیکند ولی مردم خود در حق خویش ستم میکنند.
🔅 وَيَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا سَاعَةً مِنَ النَّهَارِ يَتَعَارَفُونَ بَيْنَهُمْ ۚ قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقَاءِ اللَّهِ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ ﴿۴۵﴾
🔸 و روزی که همه خلایق را جمع آرد گویا (در دنیا) ساعتی از روز بیش درنگ نکردهاند، (در آن روز) یکدیگر را کاملا میشناسند، آنان که لقای خدا را انکار کردند بسیار زیان کردهاند و هرگز راه نیافتهاند.
💭 سوره: یونس
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَاصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۱۵﴾
🔸 و صبر کن که خدا هرگز اجر نیکوکاران را ضایع نگذارد.
💭 سوره: هود
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 روایت واقعی #سرنوشت 🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت🌱
سلام
سلام خوبین آقای دکتر
صدای شاد سبحان تو گوشی پیچید و باعث خنده روی لبهای کیمیا شد
سلام خانم دکتر
یعنی خدایی تا کی میخوای منو آقای دکتر صدا بزنی
خوبی؟؟
کیمیا با خنده گفت ممنونم
چرا بعد از ظهر نریم
نمیخوام مزاحم شما بشم
خودم میرم
برای همینه که میگم هر روز باید ببینمت یه ذره که دیر بشه تو باز فاز غریبگی برمیداری
آقای دکتر آقای دکتر میگی
آماده شو بیام با هم بریم بخریم
خوب راستش امروز که نمیشه
الان میخوام برم مطب آقای محمدی
برای چی مشکلی پیش اومده
نه مشکلی که نه در هر حال باید میرفتم میدیدمش
مامان میگفت خیلی پیگیر پرونده من بوده
دلش نمیخواست راجع به خوابهای شبانهاش به سبحان حرفی بزنه
سبحان گفت باشه پس من فردا صبح بیام
آخه
آخه چی کیمیا
کیمیا کمی منومن کرد
نمیدونست منظور خودش رو چطور برسونه
من منتظرم
باشه فردا صبح بیا ولی دم درمون نیا همون نزدیک پل عابر پیاده خیابون اصلی وایستا میام اونجا سوار میشم
چرا مشکلی پیش اومده
میام باهام حرف میزنیم
الان بیام دنبالت با هم بریم مطب دکتر
نه قراره با حسین برم
خب حسین بره به کارش برسه من بیام دنبالت
نه آخه نمیشه که
کیمیا همش میگی نمیشه
من میخوام ببینمت
کیمیا خنده ریزی کرد که به نظر خودش خیلی آروم بود
ولی سبحان زود فهمید و گفت
میخندی بایدم بخندی تو که عاشق نشدی بفهمی چه درد بدیه
صدای کیمیا گفتن بلند زهرا اومد
سبحان باز هم زود شنید و گفت
بفرما دارن صدات میکنن
باش مجبورم با همون عکس سر کنم
کاری نداری ؟ممنون که زنگ زدی
کار که داشتی داشتم اصلاً فرصت ندادی
ولی فردا صبح حتماً میام
خداحافظ فعلاً
خداحافظ
کیمیا گوشی رو قطع کرد و به هال رفت
زهرا جلوی آینه دستشویی وایساده بود با ذوق میگفت دیدی گفتم ماسک خوبیه
ببین پوستم چه با طراوت شد
بیا اینور منم بشورم ببینم
بعد از شستن صورتش بشکنی زد و گفت زهرا خیلی عالیه دو خواهر با ذوق داشتند
از پوست همدیگه تعریف میکردند که زهرا گفت
بهتره بری آماده شی یک ساعت دیگه باید مطب باشی
کیمیا در اتاق حسین رو زد و بهش اطلاع داد که میره آماده بشه
این بار زهرا همچنان تو آینه مشغول برانداز کردن پوستش بود و تو انتخاب لباس کیمیا دخالتی نکرد
و از اونجا که هوا سوز بدی داشت کیمیا نیمپوت با شلوار آبی شومیز کوتاه سفید کاپشن تقریبا فیلی رنگ و یک شال بافت طوسی روشن انتخاب کرد
کمی ریمل به مژههاش زد رژ کمرنگ کالباسی به لبهاش زد و راه افتادند
حسین با دیدن کیمیا لبخندی زد و گفت
__ دوستت سلام رسوند
گفت هر موقع وقت کردی یه قرار دو نفره بزاریم
فکر کنم میخواد گزارش این چند ماه که نبودی و با جزئیات فراوان بهت بگه
کیمیا خندید و گفت به خدا که خدا در و تخته رو خوب جور میکنه
گلی دقیقاً خود توئه
باهم شتند با خنده سوار پراید کهنه حسین میشدند
که با صدای دختری هر دو متعجب به سمت صدا نگاه کردند...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام به مدیرگروه فاطمه خانم بزرگوار...
می خواستم دردل کنم..دلتنگ بچه گی هایم شده ام...ازکودکی درکتابهایمان بااین کلمه( تقوا) آشناشدیم ،تقواملاک دوست داشتن خدا وبندگی ... حلوای شیرین بندگی،،آری شادی خوبه.. اما شادی که تهش قضا های نماز صبح عادی نشود وازخواندن یکی دوصحفه ازقرآن خسته نشویم .. همچی درعمل زیبا ست ،تقوا) درعمل زیباترین وشادی ترین وجه می باشد آن قدیم ها..شادی یعنی ۱۷ رکعت نماز برای خدا خواندن..باخضوع وخشوع ...نتیجه ی نماز ..هم فردی وهم اجتماعی هست..فردی ...ایا درست یک حصار دور خودمان بکشیم وبگویم من وخدا..وفقط خدا...ولی ازنظراجتماعی بی تفاوت باشیم ...مثلاا نتخابات باشد نباشد برایمان فرقی نکند...برای خدا ورضا ی خدااین مسائل مهمه...چرا قدیمی ها، حتی با کهولت سن پای صندوق هامی روند چرا ..حتی شاید درنان شب شان مشکل داشته باشد..حتی راه رفتن برای انها عذاب آور باشد ولی می خواهند که باشند.. .خیلی ها درسادگی بخدا رسیدند ...خوشا آن شادی های حقیقی ..نه این شادی هایی زودگذر که همراه بانمازقضا شده صبح که عادی شود..و راحت طلبی ها بوجود می آیند.خدایا کجا گمت کردیم مارا دریاب.. 😔🤔🌹🌹🙏🙏
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🌸 تشرف سيد بحرالعلوم در سامرا
✅ عالم ربانی، آخوند ملا زين العابدين سلماسی (ره) نقل نمود:
▫️در حـرم عـسـكـريين (ع) با جناب سيد بحرالعلوم (ره) نماز خوانديم .
وقتی ايشان خواست بعد از تشهد ركعت دوم برخيزد، حالتی برايش پيش آمد كه اندكی توقف كرد و بعد برخاست.
هـمـه ما از اين كار تعجب كرده بوديم و علت آن توقف را نمیدانستيم و كسی هم جرات نمیكرد سـؤال كند، تا آن كه به منزل برگشته و سفره غذا را انداختند.
يكی از سادات حاضر در مجلس به من اشاره كرد كه علت توقف سيد در نماز را سؤال كنم.
گفتم:
🔹نه تو از ما نزديك تری.
▫️در اين جا جناب سيد (ره) متوجه من شده و فرمود:
🔸چه می گوييد؟
▫️مـن كه از همه جسارتم زيادتر بود، گفتم:
🔹آقايان میخواهند سِرّ آن حالت را كه در نماز برای شما پيش آمد، بدانند.
▫️فرمودند:
🔸حضرت بقية اللّه (ع) برای سلام كردن به پدر بزرگوارشان داخل حرم مطهر شدند، لذا از مـشـاهـده جـمـال نـورانـی ايـشـان حـالـتی كه ديديد به من دست داد، تا آن كه از آن جا خارج شدند.
⬅ «برکات حضرت ولی عصر (عج)» اثر سید جواد معلم
🏷 #امام_حسن_عسکری علیه السلام
#امام_زمان علیه السلام #سید_بحر_العلوم
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴#شرح_نامه_31 نهج البلاغه
💢 جلسه صد و چهل و هفتم
❄️ویژگی های امیرالمومنین علیهالسلام
🎤#استاد_محمدعلی_انصاری
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸