پرده ی پنجم:
در خاک عراق.
میدانم که میدانید
اما یادآور میشوم حالا که راحت تشریف میبریم مهران و تمرچین و خسروی و شلمچه و چذابه و سایرِ مرزهایِ ورودی به عراق برایِ زیارت سیدالشهدا آن هم در کمال عزت و راحتی و کسی جراتِ نگاهِ چپ به ما را ندارد، خواستم بگویم خونَش را دیگرانی دادند و میدهند که شما و ما آن ها را نمیشناسیم ولی آن ها جان فدایِ شما و ما شدند.
مثلِ شهید آتش زاییِ عزیز که دقیقا دو شبِ پیش مشغولِ پاسداری از مرزهایِ ایران در میرجاوه بود که در حینِ پاسداری، یک نامردِ حرام لقمه او را با سلاحِ دوربین دار موردِ هدف قرار داد و به شهادت رساند.
در پیاده رَویِ اربعین یادِ این شهدایِ گمنامی که اسمی از آنها برده نمیشود اما قهرمان هستند هم باشید.
شادیِ روحِ مطهر شهدا خاصه حاج قاسم سلیمانی صلوات.
پرده ی ششم:
بچه دار ها.
آخ چه ثوابی میبرند این بچه دار ها!
ما دربرابر این ها که هنری نمیکنیم!
دستانمان را تاب میدهیم و راه میرویم..
اما آنها خادمی کودکانشان را میکنند و دربست درخدمتشان هستند.
مادرانی که هر لحظه در حال جهادند و احتمالا چیزی از مسیر نمی فهمند.
بازی میکنند.
دست و صورت و پاهایشان را اب میزنند.
با بادبزن آن ها را باد میزنند.
خوراکی و آب را اول از همه به آن ها میرسانند.
بچه که آرام نمی نشیند!
گریه میکند.
بهانه میگیرد.
خسته میشود.
کلافه میشود.
جیغ میزند.
خودش را روی زمین می اندازد.
گرمش میشود.
اما هربار با محبت پدر و مادرش روبرو میشود.
تازه اکثرشان هم درون کالسکه شان نشسته اند و این مسیر را شاهانه طی میکنند.
آخ نمیخواستم روضه بنویسم اما این خودش روضه است.
بخوان خودت...
پردهی هفتم:
سختی فراموش شده.
صندلی ای که روی آن نشسته ام با آفتاب قرارداد بسته است !
به قدری گرمم است که سابقه نداشته است اینطور خیس شوم از عرق هایی که از همه جایم سر میخورند. مدام با چفیه صورتم را خشک میکنم و یک دستم بادبزن است..
از بد حادثه گرفتار سردرد میگرنی شده ام و چشمانم را میبندم و میگویم:
کوثر همه ی این سختی ها گذران. میگذره. اینم تموم میشه. به مقصد فکر کن.
چشم باز میکنم و چشمم میافتد به نخلستان های اطراف. به سربازهایی که با پوششی مجهز آماده برای رزمی جدی کنار خیابان ها زیر تیغ آفتاب ایستاده اند.
هرچند این ها اگر حرفی برای گفتن داشتند که ... بگذریم..
جاده های عراق برخلاف ماشین های چیتان پیتان آمریکاییشان، افتضاحند!!
کولر ون لطف میکند فقط صورتم را خنک میکند که همین هم خودش خیلیست!
چشمم میخورد به پلاک علی ولی الله روی چفیه ام.
لبخند میزنم و میگویم
مولا جان
اندکی گرما برای تجدید دیدار که سهل است،
حاضرم جانم را در راهت فدا کنم...
پادکست «چرا اخلاص تنها راه تقرب است؟» از آقای پناهیان را پخش میکنم و سعی میکنم وقت را با ایشان بگذرانم.
پردهی هشتم:
بی دغدغه برای دغدغه ای بزرگتر!
این لکه ی صورتی که روی لبه میبینید، کمی صابون است!
با چشم خودم دیدم که آقایی بعد از سرویس بهداشتی آمد و دستش را کمی روی آن کشید و سپس دستانش را به هم مالید و گرفت زیر شیر آب و رفت!
قسم میخورم که تمام این مسیر با آدم هایش در پناه امام حسین هستند...
و الا با عقل جور در نمی آید این چیز ها !
نیایید بگویید چرا منفی هایش را میگویی و از مثبت هایش بگو!
که آنوقت به شما میگویم
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید :)
این ها از نظر بنده همگی نکات مثبت این مسیر است.
اینکه کسی دغدغه ای ندارد جز رسیدن.
نه دغدغه ی سلامتی.
نه دغدغه ی جای خواب.
نه دغدغه ی غذا.
نه دغدغهی شیوه ی رفت و آمد.
مطلقا هیچ چیز.
همه خودشان را سپرده اند دست میزبان.
و بالاخره ....
من از اینجا (نجف الاشرف)
#سلاممیدم به نجف ...
سلام شهر آرزوهام..
سلام مامن من..
سلام پناه خستگی هام...
آخ قربونت برم..
حس میکنم روی هر قسمتی که قدم میگذارم
جای قدم های مولاست....
بریم حرم....
برسیم خدمت مولا علی...