راشِدون
چه کنم سود و زیان را ؟ :)
.
یادم باشه دربارهی نوع تاثیر شمس روی مولانا بنویسم که حتم دارم براتون جذاب خواهد بود :)
.
+ به عبارتی: امروزِ زیبا و بارونی در جوار آقا #سید :)
خدایا هرچی دادی شکر
هرچی ندادی شکر..
عِیشَم مُدام است از لعلِ دلخواه
کارم به کام است، الحمدلله
ای بختِ سرکَش! تنگَش به بَر کَش
گَه جامِ زَر کَش، گه لعلِ دلخواه
ما را به رندی، افسانه کردند
پیرانِ جاهل، شیخانِ گمراه
از دستِ زاهد، کردیم توبه
و از فعلِ عابد، استغفرالله
جانا چه گویم؟ شرحِ فِراقت
چَشمی و صد نَم، جانی و صد آه
کافَر مَبیناد، این غم که دیدهست
از قامَتَت سرو، از عارِضَت ماه
شوقِ لَبَت بُرد، از یادِ حافظ
درسِ شبانه، وِردِ سحرگاه
حافظ، غزل ۴۱۷
+این غزلو خواهرجون فرستاد و کیف کردم از انتخابش :)
راشِدون
. یادم باشه دربارهی نوع تاثیر شمس روی مولانا بنویسم که حتم دارم براتون جذاب خواهد بود :) .
.
بالاخره فرصت شد یه کم از شهید شمس بگم...
دل بدین به داستان
که اونچه توی قصههایی مثل ملت عشق و مست عشق براتون روایت کردن،
با واقعیت شمس و #مولانا تومنی دوزار فرق میکنه :)
.
مخاطبِ اهل تحقیق گیج میشه که
چجور میشه که شیخ جلال الدین از شیعیان بود؛ اما ما در مثنوی در مدحِ شیخین شعر میبینیم، اونم درحالیکه در اون اشعار اومده حضرت ابوطالب مومن از دنیا نرفته؟
(درحالی که طبقِ اسنادِ قطعیِ تاریخ، هر کسی پدرِ مولاعلی رو مومن ندونه دچارِ کفر شده و حتی اِبنِ اَبَی الحَدیدِ سُنّی میگه اسلام اگه زنده موند از ابوطالب بود!)
این موضوع علتی داره :)
شیخ جلال الدین از ابتدا شیعه نبود!
او سُنی مذهب بود.
قاضیُ القُضات و رئیسُ القُضاتِ دولتِ عثمانی بود
و استادُ الاَساتیدِ جامعه یِ اهل تَسَنُن
و ده ها شاگردِ سُنی تربیت کرده بود..
برایِ همین شما اون اشعار رو هم میبینید
که او چنین عقایدی داشته..
بعدا لطفِ مولا#علی شاملِ حالش شد
و راه رو پیدا کرد
اما به جهتِ تقیه نشد که از اون اشعار اعلامِ برائت کنه..
شاعر میفرماد:
یِک شَب دِلی به مَسلَخِ خونَم کِشید و رَفت
دیوانه ای به دارِ جُنونَم کِشید و رَفت... :)
زندگیِ جلال الدین رو، شمس زیر و رو کرد :)
.
یه روز که جلال الدین از کلاسِ درس برمیگشت، درحالیکه سواره بود و شاگردانش پیاده اطرافش در حرکت بودن،
یه پیرمردی به جلو اومد و پرسید:
«شیخ "حقیقت" چیه؟»
جلال الدین بهش گفت:
«پیرمرد تو رو چه به حقیقت؟
اینا برایِ عُلَما و مُتِکَلِمان هست
تو رو به چه این علوم؟»
پیرمرد جوابی نداد.
کنار ایستاد اما همراه با جمعیت،
پشتِ جلال الدین حرکت کرد.
جلال الدین به خونهش رسید
جمعیت متفرق شد اما پیرمرد نرفت.
کمی صبر کرد و مدتی بعد،
دربِ خونه یِ جلال الدین رو زد...
اجازه گرفت و وارد شد.
جلال الدین کنارِ حوض مشغولِ مطالعه بود.
شمس وارد شد و اومد نزدیکِ جلال الدین.
کتاب هایِ جلال رو نظری انداخت...
همشونو به آغوش گرفت و
همشونو انداخت درونِ حوض و آب!
جلال عصبانی شد و گفت:
«این چه کاری بود کردی!
تلاشِ صدها استاد رو نقشِ بر آب کردی!»
شمس با ملایمت گفت:
«الان همش رو سالم تحویلت میدم...»
دست انداخت و همه یِ کتاب ها رو خشک و سالم از وسطِ آب کشید بیرون.
جلال الدین پرسید:
«پیرمرد! چطور این کارو کردی؟»
شمس گفت:
«اینا کارای اهلِ حال و معرفته!
تو به معرفت چیکار داری؟ ؛)»
جلال فهمید که نه!
در این پیرمرد یه خبرایی هست!
گفت:
«پیرمرد! با اینکه من عالِمِ شهر هستم
اهلِ عبادت و طاعت هم هستم
اما اینطور به کمال نرسیدم!
علتش چیه؟»
شمس براش آیه یِ قرآن خوند:
«انسان خودش به وضعش بیناست!
هر چند (برایِ توجیهِ گناهانش) بهانه بتراشه.»
جلال گفت:
«من از وضعِ خودم آگاهم!
پیامبر فرمود هر کسی چهل روز خودش رو خالص کنه، درهای حکمت به روش باز میشه. من این کارو هم کردم اما نتیجه ای ندیدم! نقصِ من چیه؟ چرا نمیشه؟»
شمس گفت:
«مگه پیامبر نفرمود هر کسی امام زمانش رو نشناسه و بمیره، به مرگِ جاهلیت مُرده؟ عیبِ تو اینه که با ولایتِ #علی بن ابی طالب دَمخور نیستی!»
شمس همونجا جلال الدین رو به ولایت وارد میکنه اما از دربِ تقیه.
شمس گفت: «خانوادت هم باید با این حقیقت آشنا بشن.»
شمس، همسرِ جلال الدین رو هم شیعه میکنه.
جلال دو پسر داشت،
پسرِ اول زیرِ بار نمیره اما پسرِ دوم شیعه میشه.
پسرِ بزرگ، هم با پدر عناد می ورزه و هم با شمس!
کینه یِ او سبب میشه که همین پسر،
شمس رو به قتل برسونه
و شمس، به جرمِ محبتِ امامُ العارفین مولا علی شهید شد..
همین قتلِ شمس توسطِ پسر مولانا
و پیدا نشدنِ پیکرِ شمس،
باعث شد جلال الدین قاطی کنه،
سر به بیابون گذاشت و ناپدید شد تا پیکرِ شمس رو پیدا کنه که عاقبت پیکرِ شمس رو درونِ چاهی پیدا کرد...