تو دنیای موازی یه مهدکودک هست تو دانشگاهمون که یه پرستار مهربون و محیط تمیزی داره.
من بچه رو با خیال راحت میذارم اونجا.
بین کلاسام میرم بهش سر میزنم، شیرشو میدم، آخرشم میگیرمش و خوشحال و خندان و با آرامش میریم خونه :)))
#ماماندانشجو
راشِدون
#ماهگرد / ۴ آذر
آدم شجاع، آدمیست که میترسد!
پسرم!
در ۶ ماههی اول زندگیات بارها و بارها با ترس روبرو شدهام. ترس برایم جدی تر شده است و تپشهای قلبم را تنظیم میکند. اوایل از اینکه میترسم ناراحت میشدم. آخر قبلتر سرِ داغی داشتم و سایهی ترس را هم نمیدیدم. تو آمدی و دیدم دارم محتاطتر رفتار میکنم. خطرات، تهدیدها و احتمالات را دقیقتر میسنجم و همه چیز را جدیتر میبینم! قبلا شانه بالا میانداختم و به سادگی میگفتم «اشکال نداره». الان میگویم «اگه فلانطور بشه چی؟» قبلتر فقط مسئول خودم بودم، به راحتی ریسک میکردم و هر خطری را میپذیرفتم. الان اما کوچکترین تهدیدی، استرس زیادی را برایم میسازد. انگار که بعد از مادر شدن، ذهن و جسمم روی حالت محافظت تنظیم شده است که باعث میشود دلم بخواهد همه چیز تحت کنترلم باشد. مخصوصا روی هرچیزی که به تو مربوط باشد حساستر هم میشوم و انگار همیشه آمادهی خطر هستم.
تو اما بزرگتر شدهای
و سرمستانه به استقبال خطر میروی :)
میخندی و خودت را با صورت از روی تاب شَتَلَق به زمین پرتاب میکنی.
دنده عقب میروی و خاک زیر مبلهایم را طی میکشی.
هر دو دستت همیشه دراز است تا همه چیز را بگیرد، بِکِشَد و در دهان بگذارد، چه تیز باشد چه داغ!
یادم نمیرود که کاسهی فرنیات را روی لبهی صندلی غذایت گذاشتم که کمی خنک شود، سرچرخاندم که لیوان آبت را بیاورم جیغت بلند شد! خودت را به زور رسانده بودی به کاسه و انگشتت افتاده بود در فرنی تازه از روی گاز برداشته شده!
یک دندان هم نداری اما میخواهی هرچیزی که ما میخوریم را در دهانت بگذاری درحالیکه به سرفه میفتی و نمیتوانی درست قورتش دهی! اگر هم ندهیم با نگاه خیرهات و آب دهانی که قورت میدهی دل سنگ را آب میکنی. همین دیروز آمدم یک فنجان چای بخورم. آنقدر خیره نگاهم کردی که کمی توی نعلبکی ریختم و تا آوردم سمت دهانت، با یک دستت چنان محکم زدی روی نعلبکی که از دستم افتاد و جلوی پایت خرد و خاکشیر شد!
پسرم!
انگار خدا ترس را در منِ مادر قرار داده است تا دائما مراقب کسی باشم که انگار میخواهد هر لحظه به نزد خودش باز گردد!
بزرگتر که شدی از ترسیدنهایم ایراد نگیر :)
البته آدم شجاع، آدمیست که میترسد. چون میترسد خیلی کارها را انجام داده یا نمیدهد.
هربار که خطری تو را تهدید میکند، یک نفس عمیق و طولانی بیرون میدهم که این سریعترین راه خاموش کردن حالت هشدار بدن است. یک حمد شفا و چهارقل در هر لحظهای که شیر میخوری روانهات میکنم و همین.
بلا ازت دور باشه عزیزِ من❤️
+ عکس به بهانهی غذاخور شدن و ورودت به دنیای آدم بزرگها :)
راشِدون
تصور من از این مسیر چیز دیگری بود!
می آیی مهمان زندگی ام می شوی
بزرگ می شوی و من شاید آنقدر خوش شانس باشم که عصای پیری ام شوی! 👵
اما اصل این قصه خیلی فرق داشت:
خواستمت ؛
خدا پرسید آماده ای؟!
گفتم بله بله!
" پس بیا طعم نخوردن را بچش، تا مزه ی عشق را احساس کنی."🫀
و اولین درسِ این مکتب شروع شد!
من از ترک اولین گناه آدم شروع کردم تا دوباره وارد بهشت شوم.
همیشه فکر می کردم مسیر بهشت دالانی پر از گل و نور باشد با صدای بلبل و بوی آبشار
اما اینطور نبود،
مسیر بهشت از "گذشتن" و "رها کردن" چیزهایی که دوست داشتم، عبور می کرد!
از اولین ویارها
از اولین بی خوابی ها
از زیبایی های چهره و اندامم
از آرزوهایی برای زندگی تو
از تعریف و تمجید دیگران
از...
من باید از همه ی این ها می گذشتم!
در هر مرحله از زندگی مادرانه ام
هر چه داشتم ، به تو بخشیدم
و تو در نهایت سخاوت ،
وابستگی جدیدی به من نشان دادی
و تمرین "رها کردن" جدیدی برایم تدارک دیدی. 🧚♀
ما کنار هم رشد کردیم
تو برای زندگی در دنیا آماده تر شدی
و من برای زندگی بعد از دنیا
تو به من کمک کردی و من به تو 🤝
تو فقط عصای پیری ام نبودی!
چراغِ راهم بودی
راهی سخت و شیرین و ارزشمند
تا جاودانگی!
بدون تو میخواستم،
با کدام دستاورد و از کدام راه به این
"بی نیازی " برسم و زنده بمانم؟!
چه راهی برای "رسیدن" بهتر از "مادری" بود؟!
حالا سال هاست که من به بهشت رسیده ام، دیگر جای " رها کردن" هایم درد نمیکند.
من زنده ام چون، بودنم به هیچچیز وابسته نیست!
تو آن جایی در امتداد من، راه می روی حرف می زنی و اثری بر این خاک 🌎 میگذاری...
محبوبه مرادی
@motherboon
ظاهراً مسئولین عزیز در قضیهی فرزندآوری، فقط دارن به وعدهی روزی رسان بودن خدا عمل میکنن :))))
خوشا ای دل!
بال و پر زدنت، شعله ور شدنت، در شبانگاهی.
به بزمِ غم، دیدگانِ تری، جانِ پر شرری، شعله ی آهی.
با عجله مسیر بیمارستان تا خانه را طی میکنم. چند لحظه پیش موقع رد شدن از خیابان کم مانده بود با ماشینی برخورد کنم و دوباره برگردم بیمارستان، پیش همکاران عزیز...!
بعد از تمام شدن ساعتِ کارآموزی، دیدم الی ماشاالله تماس بی پاسخ از مادر و خواهرم دارم.
نگران شدم و زنگ زدم. فهمیدم کوچولوی چند ماههم یک ساعتی میشود که یه بند گریه میکند و بهانه میگیرد؛ با شیرخشک و هزار تا بزک دوزک دیگر هم آرام نمیشود.
با کلی نگرانی و قربان صدقه رفتن از پشت تلفن برای طفلم، برای بار هزارم در دل میگویم: کاش بیمارستان مهدکودک داشت...!
#ماماندانشجو
+ نوشتهی یکی از دوستان عزیزم
دربارهی دغدغهای تکراری...
کاش بیمارستان، مهد کودک داشت!
شعر میخوانم، شعر میسازم، شعر میسرایم، شعر میبافم، شعر سر هم میکنم، شعر.. شعر.. شعر..
برای خودم شاعری بودم و جدیاش نمیگرفتم!
البته یادم هست که سال چهارم و پنجم دبستان با یکی از دوستانم در کتابخانهی مدرسه قرار میگذاشتیم، هرکدام دفتری انتخاب کرده بودیم، موضوع مشخص میکردیم و باید برایش چند شعر مینوشتیم. اغلب از نتیجه راضی بودم.
این را هم یادم هست که همیشه در مسابقات مشاعرهی همان دبستان که در مناسبتها برگزار میکردیم شرکت میکردم. درست است که برنده نمیشدم اما همینکه همیشه کتاب مشاعره دستم بود و شعرهایش را براساس حروف الفبا در دفترچه تلفنی یادداشت میکردم که برای مسابقات احتمالی حفظشان کنم، کافی بود که الان در برابر پسرم شعر کم نیاورم، بتوانم کلماتی را کنار هم بچینم و با آوای خوش جوری برایش بخوانم که چشمانش گرد شوند و لبهایش به لبخند کشیده :) بلکه مدت زمان تنها نشستنش طولانی تر شود که بتوانم پروژهی طرح ۳ را به روز تحویل برسانم!
#ماماندانشجو