✨
امامـ صـادق عليهالسلامـ
ثلاثٌ هُنَّ فَخرُ المؤمنِ و زَينُهُ في الدنيا و الآخِرَةِ: الصلاةُ في آخِرِ اللّيلِ، وَ يأسُهُ مِمّا في أيدي الناسِ، و وَلايَتُهُ الإمامَ مِن آلِ محمّدٍ صلى الله عليه و آله.
سه چيز است كه افتخار مؤمن و زيور او در دنيا و آخرت است:
نماز آخر شب و چشم نداشتن به آنچه مردم دارند و ولايت و دوستى او نسبت به امام از خاندان محمّد صلى الله عليه و آله.
🌻
📚 الکافی، ج۸، ص۲۳۴
#حدیث
💢 @Hadis_Shia 💢
.
♻️ به کانال رسمی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان فومن بپیوندید
🔰 @tablighat_foman
۲.
💠 داستان حضرت
صالح عليه السلام:
(۲) بعثت حضرت صالح عليهالسلام:
چون قوم ثمود پروردگار خود را از ياد بردند و گمراهى و ستم را از حدّ گذراندند، خداوند صالح پيامبر را به سوى آنان فرستاد. او از خاندانى شريف و پر افتخار بود و به خردمندى و كاردانى شهرت داشت (هود، ۶۲ و نمل، ۴۹).
صالح قوم خود را به پرستش خداى يگانه و ترك بت پرستى دعوت كرد و از ايشان خواست كه در جامعه خود به عدالت و احسان رفتار كنند و برترى طلبى را كنار بگذارند و زياده روى نكنند و سركشى نورزند و آنان را از عذاب برحذر داشت و اعلام خطر كرد (هود، شعراء، شمس و سوره هاى ديگر).
صالح عليه السلام با حكمت و اندرز نيكو، به دين خدا دعوت مى كرد و براى خدا در برابر آزار و اذيت ها صبر كرد، امّا جز اندكى از مردم مستضعف، كسى ديگر به او ايمان نياورد (اعراف، ۷۵).
طغيانگران مستكبر و توده دنباله رو آنها بر كفرشان اصرار ورزيدند و افرادى را كه به صالح عليه السلام ايمان آورده بودند خوار و حقير شمردند و خودش را به نادانى و جادوگرى متهم ساختند (اعراف، ۶۶؛ شعراء، ۱۵۳ و نمل، ۴۷)؛
و از وى خواستند تا براى سخن خود دليلى بياورد و براى اثبات درستى ادعاى رسالتش معجزه اى ارائه دهد و به او پيشنهاد كردند از دل كوه برايشان ماده شترى بيرون آورد.
حضرت صالح هم ناقه اى (ماده شترى) را با همان خصوصياتى كه آنان گفته بودند براى آنان آورد و به آنان گفت : خداوند به شما فرمان مى دهد كه يك روز شما از چشمه آبى كه داريد آب برداريد و يك روز هم دست نگه داريد تا ناقه از آن بنوشد به طورى كه يك روز سهم آب از ناقه باشد و يك روز از شما،
و همچنين اجازه دهيد ناقه به دلخواه خود روى زمين خدا بچرد و به او آزارى نرسانيد كه اگر گزندى به او رسانيد، به زودى گرفتار عذاب مى شويد (اعراف، ۷۲؛ هود، ۶۴ و شعراء، ۱۵۶).
اين موضوع تا مدتى رعايت شد امّا سپس قوم صالح به طغيان و مكر پرداختند و شقى ترين فرد خود را مأمور كشتن ناقه كردند و او ناقه را پى كرد و آنها به صالح گفتند: اگر راست مى گويى آنچه را به ما وعده مى دهى، عملى كن.
صالح عليه السلام فرمود : سه روز در خانه هايتان برخوردار شويد. اين و عده اى بى دروغ است (هود، ۶۵).
سپس قبيله ها و گروه هاى شهر براى صالح دسيسه چينى كردند و با خود هم قسم شدند كه به صالح و كسانش شبيخون مى زنيم و آن گاه به ولىّ او مى گوييم: ما در محل و هنگام قتل كسان او حاضر نبوديم و ما راست مى گوييم.
آنان دست به نيرنگ زدند و خدا نيز نيرنگ زد و آنها خبر نداشتند (نمل، ۵۰) و در حالى كه مى نگريستند صاعقه (الذاريات، ۴۴) و زمين لرزه و صيحه آنان را فرو گرفت و در خانه هايشان از پا در آمدند.
پس، صالح از آنان روى برتافت و گفت : اى قوم من! من پيام پروردگارم را به شما رساندم و خير شما را خواستم ولى شما افراد ناصح و خيرخواه را دوست نداريد (اعراف، ۷۹؛ هود، ۶۷)
و خدا كسانى را كه ايمان آورده و پرهيزگار بودند نجات داد (فصّلت، ۱۸) و بعد از هلاكت ثمود، منادى الهى ندا داد: هان، ثموديان به پروردگارشان كافر شدند. هان، مرگ بر ثمود!
📔 میزان الحکمة، ج١١، ص٣٠۶
#داستان_انبیاء #حضرت_صالح
🔰 @DastanShia
.
♻️ به کانال رسمی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان فومن بپیوندید
🔰 @tablighat_foman
.
♦️ برخورد با جوانان روشن فکرنما
روایت شده است که در زمان حضرت علی علیه السلام آب رودخانه فرات طغیان کرد. مردم گفتند که میترسیم غرق شویم.
علی علیه السلام حرکت کرد و در کنار فرات نماز به جا آورد. پس از آن، از کنار مجلس برخی جوانان روشن فکرنما که از آن حضرت بدگویی میکردند، میگذشت.
حضرت متوجه آنان شد و فرمود: ای دنباله قوم ثمود، ای انسانهای زشت رو، آیا شما
جز انسانهایی سرکش، فرومایه و حقّه باز هستید؟ من را با این غلامان و نوکران چه کار؟
در این موقع، بزرگان ایشان گفتند: به درستی که آنان جوانانی بسیار نادان هستند. پس به سبب آنها از ما روی برنگردانید و ما را ببخشید.
حضرت فرمود: شما را نمی بخشم و به نزد شما نمی آیم، مگر این که این مجالس را از میان برداشته باشید، پنجره خانههای خود را که به بیرون از خانه گشوده میشود، بسته باشید، همه ناودان خانههای خود را که آب آن به بیرون از خانه میریزد، کنده باشید و آبریز و منجلابها را که در راهها ساخته اید، خراب کرده باشید؛ زیرا تمام اینها در گذرگاه مسلمانان و موجب اذّیت و آزار ایشان است.
آنها گفتند: همه این کارها را انجام میدهیم. حضرت رفتند و آنها را به حال خود گذاشتند تا این که آنان به عهد خود عمل کردند.
از این رو، حضرت دعا کرد. سپس با ضربهای که به رودخانه فرات زد، آب به اندازه یک ذراع پایین رفت.
📔 بحار الأنوار، ج ۴۱، ص ۲۵۰
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♻️ به کانال رسمی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان فومن بپیوندید
🔰 @tablighat_foman
۱.
💠 سرگذشت حضرت ابراهيم (ع)
(۱): داستان ابراهيم (ع) در قرآن:
«ابراهيم عليه السلام در دوران طفوليت خود تا روزگار رسيدن به سنّ تشخيص، در حالت عزلت و به دور از محيط قوم خود زندگى مى كرد.
سپس به ميان آنان آمد و نزد پدرش رفت، امّا ملاحظه كرد كه او و قومش بت مىپرستند.
ابراهيم كه فطرتى پاك و سالم داشت و به سبب شهود حق و ارائه ملكوت اشياء از جانب خداوند به او و به طور كلّى به واسطه سخن حق و كردار شايسته، مؤيّد به تأييد الهى شده بود، اين كار پدر و قوم خود را نپسنديد.
لذا، با پدر خود درباره بت پرستیاش به بحث پرداخت و از او خواست بت ها را كنار گذارد و خداى يگانه را بپرستد و از او پيروى كند تا خداوند وى را به راه راست رهنمون شود و از حاكميت شيطان دورش گرداند.
او پيوسته با پدرش بحث و محاجّه مى كرد و در راه ارشاد او اصرار مى ورزيد، تا جايى كه پدرش بر او تَشَر زد و از خود راندش و تهديد كرد كه اگر از بدگويى خدايانش و بى رغبتى به آنها دست برندارد سنگسارش خواهد كرد.
ابراهيم عليه السلام كه از خويى بزرگوارانه و گفتارى نرم و دلپسند برخوردار بود، با ملايمت و مهربانى و دلسوزى، به او درود گفت و قول داد كه برايش آمرزش بطلبد و از او و مردمش و آنچه به جاى خدا مىپرستند كناره گيرد (مريم، ۴۱-۴۸).
آن حضرت، از طرف ديگر، با مردم درباره بت ها بحث مى كرد (انبياء، ۵۱-۵۶؛ شعراء، ۶۹-۷۷ و صافّات، ۸۳-۸۷) و با عدّه اى ديگر كه خورشيد و ماه و ستاره مى پرستيدند درباره اين پديده ها احتجاج و استدلال مى كرد تا جايى كه بطلان عقايد آنها را اثبات كرد و شايع شد كه او از بت ها و خدايان منحرف شده است. (انعام، ۷۴-۸۲)
يك روز كه مردم براى انجام مراسم عبادى همگانى از شهر بيرون رفتند، ابراهيم به بهانه اينكه بيمار است، همراه آنان نرفت و در شهر ماند و به بتخانه رفت و همه بت ها را خُرد كرد مگر بت بزرگ را كه شايد به سراغ آن بروند.
وقتى مردم برگشتند و از بلايى كه به سر خدايانشان آمده بود با خبر شدند و از عامل اين كار جستجو و تحقيق كردند، گفتند: شنيده ايم كه جوانى به نام ابراهيم از بت ها به بدى ياد مى كند.
لذا، ابراهيم عليه السلام را به انجمن خود احضار كردند و او را به حضور مردم آوردند، تا بلكه مردم شهادت دهند. آن حضرت را بازجويى كردند و گفتند : اى ابراهيم! آيا تو با خدايان ما چنين كردهاى؟
حضرت فرمود : آن بزرگترشان اين كار را كرده است، اگر سخن مى گويند، از آنها بپرسيد.
ابراهيم بت بزرگ را سالم نگه داشته و آن را نشكسته بود و تبر را بر شانه يا نزديك شانهاش قرار داده بود، تا وانمود شود كه اين بت بزرگ بوده كه بقيه بت ها را شكسته است.
ابراهيم وقتى فرمود بزرگ آنها اين كار را كرده است، مى دانست كه مردم اين حرفش را باور نمى كنند؛ زيرا مى دانند كه بت ها جمادند و قادر به اين كار نيستند،
امّا مى خواست به دنبال آن، اين جمله را بگويد : از خودشان بپرسيد اگر براستى سخن مى گويند، تا بدين وسيله صراحتا اعتراف كنند كه بت ها جمادند و حيات و شعورى ندارند.
به همين علّت، وقتى سخن ابراهيم عليه السلام را شنيدند، به وجدانشان مراجعه كردند و با خود گفتند: اين شماييد كه (منحرف و) ستمكاريد و با سرافكندگى گفتند: تو خود مى دانى كه اين بت ها حرف نمى زنند.
ابراهيم فرمود: پس آيا شما به جاى خداوند، چيزهايى را مى پرستيد كه سود و زيانى به شما نمى توانند برسانند. اُف بر شما و بر آنچه كه به جاى خدا مى پرستيد. آيا نمى انديشيد؟
آيا چيزى را مى پرستيد كه خودتان مى تراشيد، در حالى كه خداوند، هم شما و هم آنچه را مىسازيد آفريده است؟!
مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد. پس، آتشخانهاى ساختند و ...
⭕ این داستان ادامه دارد ...
📔 میزان الحکمة، ج١١، ص٣۱۵
#داستان_انبیاء #حضرت_ابراهیم
🔰 @DastanShia
.
♻️ به کانال رسمی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان فومن بپیوندید
🔰 @tablighat_foman
.
🔰 زمانه، دو روز است!
برقی از پدرش و او از حسین، پسر امام کاظم علیه السلام نقل کرده است:
ما، جوانانی از بنی هاشم، نزد امام رضا علیه السلام رفته بودیم.
در این هنگام، جعفربن عُمر علوی با لباسی ژنده از کنار ما گذشت.
ما به قیافه و شکل او خندیدیم.
امام رضا علیه السلام فرمود: به زودی او را ثروتمند و با پیروان زیادی خواهید دید.
تا این که کم تر از یک ماه جعفر فرمانروای مدینه شد.
روزی از کنار ما میگذشت؛ در حالی که بزرگان و غلامان با او همراه بودند.
⭕ امیرالمؤمنین على عليهالسلام: زمانه، دو روز است: روزى با توست و ديگر روز بر تو. اگر با تو بود، سرمست مشو و اگر بر تو بود، دلگير نشو. (مطالب السؤول: ص۵۷)
📔 بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۳۳
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♻️ به کانال رسمی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان فومن بپیوندید
🔰 @tablighat_foman
۲.
💠 سرگذشت حضرت ابراهيم (ع)
(۲): داستان ابراهيم (ع) در قرآن:
مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد. پس، آتشخانه اى ساختند و جهنّمى از آتش افروختند و در اين كار همگان مشاركت كردند و آن گاه ابراهيم را در آتش افكندند.
امّا خداوند آتش را براى او خنك و بى گزند گردانيد و نقشه آنان را نقش بر آب كرد (انبياء، ۵۷-۷۰؛ صافّات، ۸۸-۹۸).
ابراهيم در طى اين مدّت به نزد پادشاه (نمرود) كه مردم او را مى پرستيدند و به خدايگانى گرفته بودند، برده شد. نمرود با ابراهيم درباره پروردگارش بحث و مناظره كرد.
ابراهيم فرمود: پروردگار من كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند. نمرود از در مغالطه وارد شد و گفت: من نيز زنده مىكنم و مىميرانم. مثلاً اسيرى را مىكشم يا آزاد مىكنم.
ابراهيم با بيان صريحترى كه راه مغالطه را بر او ببندد، فرمود: خداوند خورشيد را از مشرق در مى آورد، تو آن را از مغرب در آور. اين جا بود كه نمرودِ كفر پيشه، مبهوت و درمانده شد (بقره، ۲۵۸).
بارى، پس از آنكه خداوند ابراهيم را از آتش نجات داد، آن حضرت شروع به دعوت به آيين حنيف و حق گراى توحيد كرد و شمار اندكى به آن حضرت ايمان آوردند كه خداوند متعال از آن جمله لوط و همچنين همسر ابراهيم را كه با وى هجرت كرد نام مى.برد.
ابراهيم پيش از آنكه سرزمين خود را به سوى ارض مقدس ترك كند، با اين زن ازدواج كرده بود.
ابراهيم عليه السلام و كسانى كه به او ايمان آورده بودند از قوم خود بيزارى جستند و ابراهيم خود نيز از آزر كه پدر خطابش مى كرد، امّا پدر حقيقى او نبود، بيزارى جست و با همسر خود و لوط به سرزمين مقدّس مهاجرت كرد تا در آنجا بدون مزاحمت قوم بى فرهنگ و منحرف خود، به عبادت خداوند بپردازد (ممتحنه، ۴؛ انبياء، ۷۱).
در اين جا بود كه خداوند سبحان به ابراهيم كه پير شده بود، به دنيا آمدن اسماعيل و اسحاق و همچنين يعقوب از صلب اسحاق را بشارت داد.
پس از مدتى، ابتدا اسماعيل و بعد اسحاق به دنيا آمدند و خداوند وجود او و دو فرزندش و نوادگان او را پر بركت ساخت.
ابراهيم سپس، به فرمان پروردگارش راهى سرزمين مكه شد كه وادى بى آب و علف بود و كودك خرد سالش، اسماعيل را در آنجا گذاشت و خودش به سرزمين مقدس بازگشت.
اسماعيل در سرزمين مكه رشد و نما يافت و گروهى از عرب هاى ساكن آنجا دورش جمع شدند و بدين ترتيب شهر مكه ساخته شد.
ابراهيم عليه السلام ، پيش از بناى مكّه و خانه كعبه و پس از آن، گاه گاهى به ديدن اسماعيل در سرزمين مكه مى رفت (بقره، ۱۲۶؛ ابراهيم، ۳۵-۴۱).
او بعدا با كمك اسماعيل بيت اللّه الحرام را ساخت و آن نخستين خانهاى است كه از جانب خداوند براى مردم ساخته شد و خانهاى است بركت زا و مايه هدايت جهانيان.
در آن، آياتى روشن و مقام ابراهيم هست و هر كه واردش شود، در امان است (بقره، ۱۲۷-۱۲۹ و آل عمران، ۹۶-۹۷). ابراهيم بعد از ساختن كعبه دستور حج را صادر كرد و آيين ها و مراسم مربوط به آن را تشريع نمود (حجّ، ۲۶-۳۰).
آن گاه خداوند به ابراهيم عليه السلام فرمان داد كه فرزندش اسماعيل را ذبح كند.
پس، ابراهيم براى انجام مراسم حج با اسماعيل بيرون رفت و چون به جايگاه سعى رسيد، فرمود : پسركم، خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم.
اسماعيل گفت : اى پدر! آنچه را كه به آن مأمورى انجام بده كه به خواست خدا مرا از شكيبايان خواهى يافت.
پس از آنكه هر دو به فرمان الهى تن دادند و ابراهيم پسر را به پيشانى بر خاك افكند، ندا آمد كه اى ابراهيم! رؤياى خود را حقيقت بخشيدى و خداوند قربانى بزرگى را جانفداى اسماعيل كرد.
آخرين مطلبى كه قرآن كريم از سرگذشت ابراهيم عليه السلام بازگو مى كند، دعاهايى است كه ابراهيم در برخى سفرهايش در مكّه كرده و در سوره ابراهيم (آيات ۳۵-۴۱) نقل شده است؛
و آخرين دعايش اين است:
«پروردگارا! مرا و پدر و مادرم و مؤمنان را در روزى كه به حساب ها رسيدگى مى شود، بيامرز».
📔 میزان الحکمة، ج١١، ص٣۱۵
#داستان_انبیاء #حضرت_ابراهیم
🔰 @DastanShia
.
♻️ به کانال رسمی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان فومن بپیوندید
🔰 @tablighat_foman
.
✨ پیش گویی امام هادی (ع)
ابوالحسن سعید بن سهل بصری (ملقب به ملاح) نقل کرده است: جعفربن قاسم هاشمی بصری پیرو گروه واقفیه (۱) بود.
روزی در شهر سُرِّ من رأی (شهر سامرا در عراق) همراه او بودم که امام علی النّقی علیه السلام ما را دید و به جعفر بن قاسم فرمود: تا کی در خوابی؟ آیا زمان آن نرسیده که از خواب بیدار شوی؟
پس از آن، جعفر به من گفت: آن چه را علی بن محمد علیه السلام به من گفت، شنیدی؟ به خدا سوگند، قلبم از آن سخن جریحه دار شده است.
چند روز بعد برای یکی از فرزندان خلیفه میهمانی برپا کردند و من، جعفر بن قاسم و امام علی النّقی را به آن میهمانی دعوت کردند.
هنگامی که حضرت وارد شدند، مردم برای احترام سکوت کردند، ولی جوانی در آن مجلس، به حضرت توجّهی نکرد و به سخن گفتن و خندیدن ادامه داد.
حضرت به او فرمود: ای فلان، دهان را با خنده پُر کنی و از یاد خدا غافلی؛ در حالی که سه روز دیگر از اهل قبور خواهی بود!
سعید بن سهل گفت: با خود گفتیم این دلیل ما در حقانیّت امام علی النّقی علیه السلام خواهد بود تا ببینیم چه اتفاقی رخ میدهد.
آن جوان پس از شنیدن سخن حضرت سکوت کرد. فردای آن روز، جوان زمین گیر شد و سرانجام روز سوم از دنیا رفت و همان روز او را به خاک سپردند.
✨
هم چنین سعید بن سهل بصری در حدیثی دیگر نقل کرد: من و جعفر بن قاسم به میهمانی یکی از اهالی سرّ من رأی رفتیم.
امام علیّ بن محمد علیه السلام نیز حضور داشت. در آن هنگام مردی به بازی و شوخی کردن پرداخت و به حضور آن حضرت اعتنایی نکرد.
حضرت به جعفر رو کرد و فرمود: همانا این مرد در این مجلس غذا نخواهد خورد و به زودی خبری از خانوادهاش میرسد که شادی او را به غصّه تبدیل خواهد کرد.
پس غذا را آوردند. جعفر گفت: پس از این، دیگر اتفاقی رخ نمی دهد و گفته علی بن محمّد علیه السلام واقعیت پیدا نمی کند.
به خدا سوگند، آن مرد آماده غذا خوردن بود که ناگهان غلامش گریه کنان وارد شد و به او گفت: خود را به مادرت برسان که از بالای بام افتاده و در حال مرگ است.
جعفر گفت: به خدا سوگند دیگر به گروه واقفیه پای بند نیستم. خود را از آنها جدا کردم و به امامت آن حضرت، ایمان پیدا کردم.
----------------------------
(۱): واقفیه، گروهی اند که تا امام هفتم علیه السلام را قبول دارند و به امام پس از ایشان اعتقاد ندارند.
📔 بحار الأنوار، ج ۵۰، ص ۱۸۱
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♻️ به کانال رسمی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان فومن بپیوندید
🔰 @tablighat_foman
.
✨ نیایش شبانه
به نقل از حمّاد بن حبيب عطّار كوفى:
ما به قصد حج بيرون رفتيم و شبانه از زُباله (۱) كوچ كرديم.
در راه باد سياه و تاريكى وزيدن گرفت كه بر اثر آن كاروان از هم پاشيد و من در آن صحراها و بيابان ها سرگردان شدم و رفتم تا به وادى خشك و بى آب و علف رسيدم.
چون شب فرا رسيد به درختى كهنسال پناه بردم. همين كه تاريكى همه جا را فرا گرفت، ناگاه جوانى را ديدم كه مى آيد. جامه هاى سفيدى بر تن داشت و بوى مشك از او در فضا پراكنده مى شد.
با خودم گفتم : اين جوان از اولياء اللّه است. اگر حس كند من اين جا هستم ممكن است برود و باعث شوم كه از انجام بسيارى از كارهايش كه مى خواهد انجام دهد منصرف شود. لذا تا جايى كه توانستم خودم را پنهان كردم.
او نزديك شد و خود را براى نماز آماده كرد و آنگاه از جا برجست و ايستاد و چنين گفت : اى آنكه ملكوتش همه را به حيرت افكنده و جبروتش هر چيزى را مقهور خود كرده است! شادمانى و لذّت روى كردن به خود را در دلم وارد كن و مرا به ميدان فرمانبردارانت در آر.
او سپس به نماز ايستاد و وقتى ديدم اعضاى بدن و حركاتش كاملاً آرام گرفت، به طرف محلّى كه در آن جا براى نماز آماده شد، رفتم، ناگاه چشمم به چشمهاى افتاد كه از آن آبى سفيد مى جوشيد.
من هم خودم را براى نماز آماده كردم و سپس پشت سر او ايستادم. يكدفعه محرابى ديدم كه گويى در آن جا براى او ساخته شده بود!
ديدم به هر آيهاى كه در آن وعده و وعيد داده شده است، مى گذرد آن را با ناله هاى سوزناك تكرار مى كند.
چون تاريكى شب برطرف شد، برپا خاست و گفت : اى كسى كه جويندگان قصد او مى كنند و با راهنمايى او بدو مى رسند و بيمناكان به درگاهش روى مى آورند و از فضل و بخشش او بهره مند مى شوند و عابدان به او پناه مى برند و پر داد و دهشش مى يابند.
من ترسيدم كه او را از دست بدهم و نشانش را گم كنم. لذا به او چسبيدم و گفتم : تو را به آن كسى كه رنج خستگى را از تو زدود و چنين شوق و اشتياقى به تو بخشيد، سوگندت مى دهم كه مرا در زير بال رحمت و سايه مهر خود در آورى؛ زيرا كه من گم شده ام و من ديدم كه چه كردى و شنيدم كه چه گفتى.
او گفت : اگر براستى توكّل داشتى هيچ گاه گم نمى شدى. حالا پى من را بگير و دنبالم بيا. وقتى زير آن درخت رسيد دستم را گرفت.
به نظرم رسيد كه زمين زير پايم حركت مى كند. سپيده صبح كه سرزد، به من گفت : بشارت باد تو را. اين مكّه است. حمّاد مى گويد : من هياهو را شنيدم و جاده را ديدم.
به او گفتم : تو را به آن كسى كه در رستاخيز و روز تهيدستى اميدت به اوست، سوگندت مى دهم كه بگو كيستى؟ گفت : حال كه سوگندم دادى، من على بن الحسين بن على بن ابى طالب هستم، صلوات اللّه عليهم
-----------------------------
(۱): زباله: نام جايى است در راه مكّه (مجمع البحرين)
📔 فتح الأبواب، ص۲۴۶
#امام_سجاد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♻️ به کانال رسمی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان فومن بپیوندید
🔰 @tablighat_foman
.
🌱 کربلائی کاظم ساروقی
در چند سال پیش از این در ده یعنی دهی که در آن رعیتی میکردم روزی واعظی در حین وعظ میگفت که نماز در ملک شخصی که زکات نمیدهد باطل است.
این حرف در من اثر کرد زیرا میدانستم که صاحب ملکی که در آن کار میکردم، مردی نیست که زکات بدهد، از این جهت به پدرم گفتم که من در این ملک نمیتوانم توقف کنم زیرا من نماز میخوانم و تمام نمازهای من باطل است و من از این ده بیرون میروم.
هر چه پدرم اصرار کرد که بمانم و میگفت تو از کجا میدانی که او زکات نمیدهد، من چون قطع داشتم و میدانستم که صاحب ملک اعتنائی به دادن زکات ندارد، اصرار پدرم را نپذیرفتم.
لذا با اکراه و بالاجبار از آن ده بیرون آمدم و برای معیشت خود عملگی و کارگری در راه بین قم و راک را قبول نمودم و روزی سی شاهی مزد به من داده میشد و من با این مبلغ زندگی میکردم.
سه سال بدین منوال گذشت، روزی صاحب زمین، نزد من کس فرستاد و گفت: من اکنون زکات میدهم بیا در همان ملک مشغول کار باش اگر هم نخواهی که برای من رعیتی کنی زمینی به تو میدهم بذر هم میدهم برای خودت کشت کن.
من تحقیق نمودم معلوم شد که وی زکات میدهد از این جهت به ملک مزبور برگشتم. مالک ملک، بذر ده من زمین به من داد و یک بار گندم، تا بدین وسیله کشت نموده و امرار معاش نمایم.
من ده من گندم را برای بذر برداشتم و نصف بقیه را برای معاش خود نگه داشته، نصفه دیگر را بین فقرای آن ده و ارحام خویش تقسیم نمودم.
در نتیجه این کار، خداوند به زراعت من برکت داد و ده بار گندم عایدم شد باز به همان نحو شروع به کار کردم یعنی ده من گندم برای بذر نگهداشته نصف بقیه را خودم برداشتم و ما بقی را به فقرای ده دادم.
روزی در موقعی که حاصل مزرعه را بریده و خرمن کرده بودم به قصد باد دادن گندم، از منزل خارج شدم اتفاقاً در آنروز به هیچ وجه باد نمیوزید تا ظهر هر چه کوشش کرده و به انتظار نشستم نتوانستم گندمی بدست آورم، ناگزیر دست خالی به قلعه مراجعت کردم.
در بین راه یکی از فقرا که هر ساله در منافع زراعت من سهیم بود رسید و گفت: کربلائی محمدکاظم، من امشب هیچ گندم ندارم و زن و فرزندم نان ندارند. من خجل شدم که داستان آن روز خود را به او بگویم، گفتم به چشم؛ و باز به سوی خرمن بازگشتم ولی چه سود که بادی نمیوزید.
برای اینکه نان شب خانواده این فقیر تأمین شود با زحمت زیاد بوسیله دست مقدار گندمی را از کاه جدا نموده و به سختی به هوا کردم تا مختصری گندم بدست آورده درب منزل آن شخص بردم.
چون خسته بودم در میدانگاهی که جلو دو امامزاده نزدیک قلعه به نام امامزاده باقر و امامزاده جعفر واقع است روی سکوئی نشستم و دو نفر سید را در آنجا دیدم.
یکی از آندو به من گفت کربلائی محمدکاظم اینجا چه میکنی؟ گفتم خستهام و رفع خستگی میکنم. همان سید به من گفت بیا برویم فاتحه بخوانیم من هم قبول کردم.
آنان در جلو و من هم در عقب به سوی داخل امامزاده رهسپار شدیم. آنان شروع به خواندن چیزی کردند که من نفهمیدم چه میخوانند و من ساکت ایستاده بودم.
یکی از آنان گفت کربلائی محمدکاظم چرا تو چیزی نمیخوانی؟ گفتم آقا من سواد ندارم، نمیتوانم چیزی بخوانم، من گوش میدهم. آنان از فاتحه خوانی در این امامزاده فراغت یافته و به سوی امامزاده دیگر رفتند و من هم در عقبشان روان شدم.
آنها باز شروع به خواندن چیزی کردند که من به علت بیسوادی نمیفهمیدم ولی در این هنگام چشمم به سقف امامزاده دوخته شده بود، ناگاه دیدم در اطراف بقعه نقش و نگاری پدیدار است که پیش از این اثری از آنها نبود.
در حیرت بودم که یکی از آن دو سید باز به سوی من آمده و گفت چرا نمیخوانی؟ گفتم آقا من که سواد ندارم. دست پشت شانهام گذاشت و به سختی مرا تکان داد و گفت بخوان چرا نمیخوانی؟ و این جمله را تکرار مینمود.
من ترسیدم، ناگاه آن سید دیگر به نزد من آمد و به ملایمت دست به پشت شانهام زد و گفت بخوان، میتوانی بخوانی، بخوان میتوانی بخوانی. من از وحشت بر روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد.
وقتی به هوش آمدم و دیدم از آن نقش و نگارها در اطراف بقعه چیزی نیست و همان وضع ساده سابق را دارد ولی آیات و سورههای قرآن در قلب من مثل سیل جاری است.
چون دیدم نزدیک غروب است برای آنکه نماز بخوانم از بقعه بیرون آمدم. در این وقت مردم اطراف بقعه به من با تعجب نگریستند و گفتند: کربلائی محمدکاظم کجا بودی؟
گفتم در بقعه فاتحه خوانی میکردم. گفتند تو دو روز یا یک روز پیدایت نیست و عقب تو میگردند. من فهمیدم که در این مدت در حال بیهوشی بودهام و از آن زمان تا کنون اینچنین که میبینید هستم.
🔰 @DastanShia
.
♻️ به کانال رسمی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان فومن بپیوندید
🔰 @tablighat_foman