eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• بخدا خواهم گفت جای باران بهاری دلمان تشنه ی احساس شده عشق ببار... ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_10 آره، به خاطر مهمونی مهلقا اومدم. با حرص گفتم: - حدس می
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 _چیه مامان؟ خوشگل ندیدی؟ شونه هاش رو باال انداخت و از جا بلند شد و دریا رو صدا زد. دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم رو تیغ می زد، ولی کارش عالی بود و حرف نداشت. با حرص گفتم: - من به دریا خانوم احتیاج ندارم. - اونش رو من تعیین می کنم. - مامان مگه امشب چه خبره؟ اینم یه مهمونیه مثل بقیه. - اگه مثل بقیه بود من از مسافرت می گذشتم تا بهش برسم؟ - نخیر، همین واسم شده بود جای سوال. - خب بپرس. - چی رو؟ - سوالت رو؟ پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد. مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و اون رو بلند کرد . لباس طالیی رنگ با سنگ دوزی فراوون چنان جلوه ای داشت که تو ذهنت فرشته ای رو توش تصور می کردی. - نظرت چیه؟ - عالیه الینا جون، ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه. با تعریف دریا تازه یاد مهمونی افتادم و گفتم: - وای، مامان من این رو نمی پوشم. مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت: - یه تیکه از موهاش رو با اسپری طالیی رنگ، راستی اصال آوردیش؟ - آره. - خوبه، سریع شروع کن ببینم چه می کنی. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• کاش بادی بوزد که به جای برگ ها مرا با خود ببرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_11 _چیه مامان؟ خوشگل ندیدی؟ شونه هاش رو باال انداخت و از ج
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 خودش هم باالی سرم ایستاد که مبادا کاری خالف خواستش انجام بشه. بعد از یک ساعت لباس رو پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم. بیشتر شبیه عروسکا شدم تا یک آدم. دریا موهای مشکیم رو با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه ی لباس صد برابر شد. شنل طالیی رنگم رو پوشیدم و با اون صندل ها به زور از پله ها پایین رفتم. بابا پایین آماده ایستاده بود. - سالم. - سالم خانم، چه عجب! زود باشید دیر شد. روابطم با پدر و مادرم در همین حد خالصه می شد. هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد می کردیم شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکنه. بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش رو داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی. داخل ماشین نشستم و سرم رو به شیشه چسبوندم. *** - ملیسا خوب گوشات رو باز کن، امشب تمام شیطنتات رو کنار می ذاری و سنگین و متین رفتار می کنی. با این حرف مامان یاد متین افتادم؛ اما سریع افکارم رو پس زدم و گفتم: - واسه چی؟ - یعنی چی واسه چی؟ ناسالمتی سه ماه دیگه بیست سالت میشه. ملیسا رفتارت مثل بچه هاست. - مامان قضیه چیه؟ این همه رسیدگی به سر و وضعم و ... - باشه، باشه. پسرخواهر مهلقا رو یادته؟ آرشام رو می گم. - خب آره، یه چیزایی یادمه. همونی که مهلقا همش میگه خاله قربونش بره و فقط ازش تعریف می کنه که اله و بله! - بیست و پنج سالشه، دکترای بیو تکنولوژی داره، یه هفته ای هست که از کانادا اومده. - خب به من چه؟ خیرش رو خالش ببینه. - مودب باش دختر. مهلقا پیشنهاد داد تو رو باهاش آشنا کنم، یه دو سه ماهی میشه. - که چی بشه؟ - اونش دیگه به زرنگی تو بستگی داره! - وای مامان تو رو خدا! من تازه بیست سالمه. اصال اگه می دونستم هدفتون از آوردنم به این مهمونی پیدا کردن شوهر واسم بود، صد سال باهاتون نمی اومدم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• الــــــــــــهی پایان جاده زندگی عاقبت بخیری باشد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• مواظب خودت باش تلفظ میشه اما معنیش میشه اگه برات اتفاقی بیفته می میرم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_12 خودش هم باالی سرم ایستاد که مبادا کاری خالف خواستش انجام ب
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 باشه، آرشامم مفت چنگ افسانه و آتوساش باشه! با شنیدن اسم آتوسا اخمام در هم رفت و با تنفر گفتم: - آتوسا این وسط چی کاره س؟ - آرشام لقمه چرب و نرمیه! - اوه نه بابا؟ یه وقت تو گلوش گیر نکنه، بوفالو! بابا در حالی که نگاهش به بیرون بود و هنوز رانندگی می کرد گفت: - ملیسا هر چی تو کلت می گذره به زبون نیار. بیا، اینم دو کلوم از پدر عروس! ساکت شدم اما تمام افکارم پیرامون آتوسا، دختر افسانه، دخترخاله ی مامانم می گشت. دختری که اندازه ی تمام دنیا چشم بابا. ازش بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم، همدیگه رو ببینیم. این مامان هم خوب نقطه ضعفم رو فهمیده بود. همون لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا رو تو این مورد هم بگیرم. مامان تا خود خونه ی مهلقا از آرشام و تیپ و قیافش و موقعیت مالیش گفت و گفت، غافل از این که من از تمام افراد و اشیایی که مورد پسند مامان باشه بیزارم، چون از تمام عالیقش بیزار بودم. تمام فکرم در اون لحظه پیچوندن این آقا آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره. البته این کار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو الزم بود. داخل ساختمان که رفتیم، بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقای تعویض لباس رفتیم. مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و هایالیتش که تا روی شونش می رسید کشید. ماکسی سبز رنگش که با پرهای طاووس تزیین شده بود، واقعا برازنده ی هیکل مانکنش بود و باعث شد بی اختیار در دلم اعتراف کنم که مامانم هنوز هم فوق العاده س. من شنل طالییم رو درآوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصله وارد سالن شدم. - وای الینا جان! با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قارقار کالغ بود، به سمتش برگشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت. واقعا که حتی دنیای دوستیای من و مامان متفاوت بود. برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا. با این فکر پوزخندی زدم و به مهلقا خیره شدم. در اون لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کالغی در لباس طاووس افتادم و پوزخندم عمیق تر شد، مهلقا منو هم در آغوشش فشرد و در گوشم زمزمه کرد: - چقدر ناز شدی. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• هر دفعه میام بگم سخته و نمیشه یادم میاد سخت تر از ایناشم رد کردم و شده ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• به یاد داشته باش آینده کتابـــی ست که امروز می نویسی پس چیــــــــــزی بنویس که فردا از خواندن آن لذت ببری... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_13 باشه، آرشامم مفت چنگ افسانه و آتوساش باشه! با شنیدن اسم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 حرفم رو ادامه ندادم. مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید، ولی بیچاره این طور برداشت کرد که شما ممنون، شما هم ... هم ناز شدید و لبخندی دندون نما زد. مامان تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سالم و احوالپرسی کرد و من بی خیال دنبالش راه افتاده بودم و عین لک لک سرم رو باال پایین می کردم و زبونم رو آکبند نگه می داشتم. باالخره آتوسا جونم رو دیدم، کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود و همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم. پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمون اومد، انگار نه انگار که آتوسای بیچاره با اون لباس دکلته ی کوتاهش داشت دو ساعت براش فک می زد. مامان با دیدنش گفت: - وای آرشام جان، خوبی خاله؟ اُ اُ، پس آرشام اینه؟ استثنائا مامان یه بار در مورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد. مامان با خوشحالی اون رو تحویل می گرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر می شد. پوزخندی به روش زدم و رو به مامان گفتم: - مامان من رفتم پیش بابا، تنهاست. مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا کرد که معنیش این بود: "خونه که رسیدیم پوستت رو می کنم و فردا هم با عباس آقا می ری دانشگاه." آ آ، این رو اشتباه اومد. فردا که پنجشنبه س و کالس ندارم. با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت: - ملیسا جان، ایشون آقا آرشامه پسرخواهر ... برای این که کمی از گندی رو که زده بودم ماست مالی کنم، وسط حرف مامان پریدم و گفتم: - وای شما آقا آرشامید؟ پسرخواهر مهلقا جان؟ واقعا که تعریفتون رو خیلی شنیدم. نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته. با لبخند گفت: - من می رم پیش بابات. با اجازتون آرشام خان. رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت. رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم: - لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بی خیال من بشه و بعد ... - متوجه منظورتون نمی شم. لبخند نازی زدم و گفتم: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• هر وقت خیلی بهت سخت گذشت و نا امید شدی و رسیدی ته خط مدام به خودت بگو به مو میرسه ولی پاره نمیشه خدا هست و خدا هست و خدا هست ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• زندگی باید کرد... گاه بایک گل سرخ گاه با یک "دل" تنگ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |