از خـاک ما در باد، بوی تـــو میآید
تنها تـو میمانی، ما میرویم از یاد
#طرح
#شهید_رسول_خلیلی
🆔 @Rasoulkhalili
🔰 سخننگاشت | وظیفهی مهم دیگر، پیگیری مجازات حکومت تروریست و سفاک صهیونیست است. همهی وجدانهای بیدار تصدیق میکنند که جنایت گستردهی کشتار کودکان و زنان فلسطینی در این ۱۲ روز نباید بیمجازات بماند. همهی عوامل مؤثر رژیم و شخص جنایتکار نتانیاهو باید تحت پیگردِ دادگاههای بینالمللی و مستقل قرار گیرند و مجازات شوند؛ و این به حول قوهی الهی تحقق خواهد یافت.
🔺️ بخشی از پیام رهبر انقلاب به ملت فلسطین در پی پیروزی مقاومت در جنگ دوازده روزه بر رژیم صهیونیستی. ۱۴۰۰/۲/۳۱
#رهبری
🆔 @Rasoulkhalili
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید علیرضا نوبخت:
من زندگی را چون کوه یخ بسته ای می دانم که اگر نور توحید بر آن بتابد، چشمه های محبت و ایثار از آن جاری می شود و بشریت را سیراب می سازد
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
🆔 @Rasoulkhalili
@Rasoulkhalili @Rasoulkhalili-032 فصل سوم رشد.mp3
زمان:
حجم:
40.43M
🎙 کتاب صوتی رفیق مثل رسول زندگینامه #شهید_رسول_خلیلی
🖊نویسنده :شهلا پناهی
🎙گوینده :حسین قاسمی
🔻نشر شهید کاظمی
🔻 کاری از :اداره فرهنگ و ارشاد شهرستان فامنین
📻فصل سوم :رشد (قسمت دوم)
⏱مدت زمان۱۶:۵۲
🆔 @Rasoulkhalili
🔰 #مردان_میدان_عمل
✍️ رونمايي از دست آوردهای جدید نیروهای مخلص انقلاب، بار دیگر نشان داد، #دیپلماسی_میدان تضمین کننده اقتدار وطن در تمامی عرصه ها میباشد...
مشکل وضعیت موجود کشور، انتخاب افراد اشتباهیست که باورهایشان در تعارض با آرمانهای انقلاب و امام است.
آگاهانه انتخاب کنید.
#جریانی_در_راه_است
#دولت_جوان_مومن_انقلابی
🆔 @Rasoulkhalili
🥀به خون تپیده و بر خاک قطعه قطعه شده
شبیه یار شدن آرزوی یاران است ...
#شهید_رسول_خلیلی
🆔 @Rasoulkhalili
3.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | رهبر انقلاب: امام (رضوان الله علیه) فرمود خرّمشهر را خدا آزاد کرد؛ این همه جوانها آنجا مجاهدت کردند، شهید شدند، کار کردند، [امام فرمود] خدا آزاد کرد؛ این درست است؛ خدا آزاد کرد. میتوانستند همین قدر شهید بدهند و هیچ اتّفاقی هم نیفتد. در عملیّات رمضان، -در جنگی که همان وقتها انجام گرفت- خدا نخواست ما فتح کنیم امّا در خرّمشهر اتّفاق افتاد؛ این ارادهی الهی بود. ۹۷/۱۲/۲۳
#خرمشهر_را_خدا_آزاد_کرد
#رهبری
🆔 @Rasoulkhalili
✨شفای چشمانم رو از شهیدتون گرفتم....
✨🌸✨🌸✨🌸✨
باد پاییزی، دوشنبه آن روز گلزار شهدا را سرد و خلوت کرده بود ...
✨زمزمه زیارت عاشورا بین باد می پیچید که خانم مسّنی سمت ما آمد...
🌼فاتحه ای خواند و گفت:
من از شهیدتون حاجت گرفتم...
🌸نفسی تازه کرد و ادامه داد:
چشمهایم آب آورده بود،
باید عمل میشد.
🌧یک روز بارانی، با دلی شکسته به نیت شفای چشمم اومدم پیش شهید شما...
باران لحظه به لحظه شدیدتر میشد.
✨مدام شهیدت رو قسم میدادم که چشمم را شفا بده...
☘آب باران جمع شده روی قبر را با اشک چشم روی چشمانم مالیدم...
🌸بعد مکثی کرد و لبخندی از عمق وجود زد و گفت:
خدا شاهده، دیگه به عمل نیازی نبود.
رفتم دکتر که نوبت عمل بزنم، اما بعد از معاینه مجدد گفتند:
نیازی به عمل نداری...
✨با خوشحالی تمام تکرار کرد که:
من شفای چشمم رو از بچه شما گرفتم...
☘روایتی از مادر بزرگوار شهید
#شهید_مدافع_حرم_ایمان_خزاعی_نژاد
#سالروز_ولادت
🌹☘🌹☘🌹☘🌹
🆔 @Rasoulkhalili
🌸 #امام_حسن_مجتبی_علیهالسلام :
☘ نعمت های خداوند یک آزمون اسـت اگر شُکر و حق ان ادا شود برای انسان نعمت و اگر ناشکری کرد «همان نعمت» برایش عذاب خواهد بود.
📚 بحارالانوار / ج ۷۵، ص ۱۱۳
👌🏻 #آزمون_نعمت_ها
🆔 @Rasoulkhalili
بیستوهفتم آبانماه روحالله مانند روزهای دیگر به دانشکده رفته بود. از صبح کارهایش را بر طبق روال همیشه انجام داد و ظهر همراه مهران به سالن غذاخوری رفتند. وقتی وارد سالن شدند، گرم صحبت بودند که عکسی روی دیوار نظر روحالله را به خود جلب کرد. وسط حرفش پرید و گفت: «مهران یه لحظه صبر کن!»
ـ چی شده؟
روحالله بهسمت عکس روی دیوار رفت. همان طور که به عکس اشاره میکرد، خندید و گفت: «اینجا رو نگاه کن. زده شهید محمدحسن خلیلی . اینکه محمدحسن نیست، این رسوله، دوستمه، میشناسمش!»
مهران با تعجب به او نگاه میکرد. هنوز حرفی نزده بود که روحالله گفت: «خب حالا چرا زده شهید؟ نکنه واقعاً شهید شده؟ این رسوله نه محمدحسن؛ اما عکس خودشه.»
بعد با ترسی که از چشمانش میبارید، به مهران خیره شد.
ـ نکنه واقعاً رسول شهید شده؟ بیچاره میشم.
مهران همچنان در سکوت به او خیره شده بود و چیزی نمیگفت. نمیدانست باید چه عکسالعملی نشان بدهد. روحالله غذایش را گرفت و سر میز نشست، اما یک قاشق هم نخورد. به یک نقطه خیره شده بود و با غذایش بازی میکرد.
مهران چند بار صدایش کرد.
- کجایی داداش؟ چرا غذات رو نمیخوری؟
روحالله که با صدای او به خودش آمد، از سر میز بلند شد و گفت: «اصلاً اشتهام کور شد، میرم یه پرسوجو کنم ببینم خبر صحت داره یا نه.»
این را گفت و از سالن غذاخوری رفت بیرون. چند دقیقه بعد مهران رفت سراغش، نگران حالش بود. وقتی به اتاقش رفت، دید که روحالله اشکهایش را پاک میکند.
از حالوروزش پیدا بود که خیلی ناراحت است. رفت کنارش نشست و گفت: «چی شد؟ پرسیدی؟»
روحالله سرش را بهنشانۀ تأیید تکان داد و با بغض گفت: «آره پرسیدم. خبر صحت داره. حالا چهکار کنم؟»
ـ میدونم دوستت بوده، خیلی ناراحتی. اما باید خوشحال باشی که شهید شده و نمُرده.
روحالله که سعی میکرد بغضش را مخفی کند، گفت: «درد من فقط این نیست. آره شهید شده، خوش به حالش. اما رسول خیلی بلده بود. به کارش وارد بود. میخواستم برم پیشش ازش کار یاد بگیرم. کلی سؤال داشتم ازش. قرار بود چیزهایی رو که از محرم ترک یاد گرفته بود، بهم یاد بده. خیلی قرارها با هم گذاشته بودیم. فکرشم نمیکردم اینجوری بشه.»
مهران بازهم سعی کرد که دلداریاش بدهد، اما خودش هم میدانست خیلی فایدهای ندارد. روحالله خیلی ناراحت بود.
👌بخشی از کتاب دلتنگ نباش
🆔 @Rasoulkhalili