سهشنبههای سفید تاریخ شفاهی
قسمت اول: زندگی آسِکی
_ کُلاش لبه دارِس، موهاش که پیدا نیس.
_ وا، چه حرفیه آباجی! گِل و گردنش که پیداس.
پارچهای را روی قالیچههای ایوان پهن کرده بودند. زنهای همسایه دورتادورش نشسته بودند. پسته میشکستند برای گزهای آقای کرمانی. توی روزهای خانهنشینی، شده بود دلمشغولیشان. کلاه پوشیدن دختر حسینبقال هم شده بود نقل مجلسشان. یکی از خوشگلیاش میگفت و آن یکی از بیحیاییاش. دیگری هم به دختر حق میداد که چارهاش چه بوده وقتی قدغن کردند با چادر چاقچور برود سر کار. خانمآغا با سینی چای از مطبخ آمد بیرون. پارچة چادری را که از پارچهفروش دورهگرد خریده بود، از زیر سینی درآورد و گذاشت وسط.
_ دیروز از جودِ، اینا اِستِدم.
یکی از زنها پرسید: «آ چیچی دادی جاش؟»
خانمآغا همانطور که چای را تعارف میکرد، گفت: «سماقپالون مسی.»
پارچه را دستبهدست کردند و این بار جودهای پارچهفروش شد نقل مجلسشان. همانهایی که از خانهنشینی زنها توی سالهای بیحجابی استفاده میکردند و بساطشان را از محلهای به محلهای میبردند. صدای کلون زنانه، خانمآغا را کشید طرف در حیاط. در را باز کرد. خواهرش، یکباره خودش را انداخت توی خانه. نفسنفسزنان دوید تا سر حوض. روبندهاش را بالا زد و آبی زد به دست و رویش.
رنگ و رویش مثل سفیداب شده بود و زبانش بند آمده بود. زنها همه دورش جمع شدند. یکی برایش آبقند هممیزد و آن یکی شانههایش را میمالید. نفسش که راست شد تعریف کرد پاسبانها سوار بر اسب افتاده بودند دنبالش. بازاریها سر راهشان را گرفته بودند و او هم توانسته بود فرار کند. زن همسایه دست راستی برای اینکه دلداریاش بدهد، گفت: «چند روز پیش مریم، زن مشرضا را، دری حموم چادر از سرش کشیدنا. بندهخدا از خجالت بِچِشا گذاشتس رو سرشا رفتِس.»
زنی که سن و سالش بیشتر از بقیه بود شروع کرد به گریه و نفرین شاه. با گوشة چارقد اشکهایش را پاک کرد و گفت: «الهی شاه خیر نبینِد. اِز اولی محرم داغی یه روضه امام حسین به دلم موندهس.»
خانمآغا از کنار خواهرش بلند شد و رفت طرف پیرزن.
_ سحری بیا اینجا بریم خونه بنکدار روضه.
_ نصفه شبی روضه گرفتهس؟ آ اِز دستی اینا چطوری بریم؟
_ ها بیبی. قبل از اذون صبح باس بریم. آسِکی اِز رو پشتیبوما.
برداشتی آزاد از مصاحبه با بتول علاقهمندان، ساکن اصفهان، محله دربکوشک
✍ به قلم زهرا عاشوری
#حسینیه_هنر_اصفهان
#ننگ_سالی
#خانه_تاب
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
🌸سفارش ویژه عیدانه برای هدیه به کودکان و نوجوانان
☘به مناسبت اعیاد قربان و غدیر
🌟فروش مجموعه دوجلدی "آزاده در سرزمین رویان"
✅جلد اول: آبگینه به مهمانی میرود
✅جلد دوم: آزاده کارآگاه میشود
📆از اول تا ۲۰تیرماه
🎯برای سفارش به شماره 9130307937 در ایتا و بله پیام دهید.
💢برای سفارشهای بیشتر از ۴جلد، ارسال رایگان است.
🍃رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
#حسینیه_هنر_اصفهان
#تاریخ_شفاهی_پیشرفت
@rasta_isf_1401
میز کتاب، مصلای رهنان
نگاهم به کتابهای روی میز بود که منظم در کنار هم چیدهشده بودند.
سعی کردم ذهن مخاطب را پیشخوانی کنم. کتابهای پرفروش را گذاشتم در میانهی حلقههایی از کتابهای جدیدتر.فکر کردم اینطور بیشتر به چشم میآیند. اما مواجههام با آدمها به پیشبینیهایم رنگ دیگری داد.
بیشتر، دختربچهها همراه مادرشان برای خرید کتاب میآیند.دو پسربچه هفتهشت ساله از انتهای سالن نزدیک شدند. فکر میکردم مقصدشان جای دیگری است. کمی که گذشت دیدم هر دو محو کتابهای روی میز هستند.
با چشم دنبال مادرشان گشتم.کسی همراهشان نبود.پس فرضیهی فروش کتاب به آن دو، منتفی بود.یکی از آنها گفت زیر تختش در خانه، پر از کتابهای جورواجور است.از کتاب اول سمت خودش شروع کرد و همهی کتابهای روی میز را دانه به دانه بررسی کرد.میگفت آمده تصاویرشان را ببیند.فکر میکرد تنها با مرور تصاویر، کتاب را کامل میفهمد.پرسید این کارش مشکلی ندارد؟
دیگری اما دنبال قصه میگشت.از ابتدای زمان حضورش تا انتها که چندان کوتاه هم نبود، یک کتاب مشخص را انتخاب کرده بود و سعی داشت با زحمت نوشتههای اولین صفحهاش را بخواند و بفهمد.
با هردو حرف زدم. اولی بعد از بررسیهای موشکافانهاش کتاب " قهرمان به شکل خودم" را شایستهی کسب مقام نخست تصویرگری معرفی کرد.جدا شدن از کتابها برایش سادهتر بود. دومی از شروع داستان " مردی که زبان کبوترها را میدانست" خوشش آمده بود.رفتنی، نگاهی به پشتسر داشت.
✍ فاطمه املایی
💠رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
💠 انتشارات راهیار؛ ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی
✅ @Raheyarpub
✅@rasta_isf_1401
🌱سهشنبههای سفید تاریخ شفاهی
🎯قسمت دوم: آستینبهدهان
کوچهمان معروف بود به کوچة داروغه. خانة دو تا از آژانها توی کوچهمان بود. زنهای محل تا قلیخان یا بهرامی را میدیدند که از خانه آمد بیرون؛ سیخ میشدند و میچپیدند توی خانه.
آن روز ولی به گمانم ننه از سر ناچاری چادرچاقچور کرد و زنبیل بهدست راه افتاد. پر چادرش را گرفتم و دنبالش رفتم برای خرید، سمت چهارسوق کوچک. با همان سن و سال کم، خبرش را شِنُفته بودم که حجاب را زفت کردهاند و روضهخوانی هم غدغن شده، ندیده بودم ولی. همین که رسیدیم به دکان بقالی، یکهو پاسبانی از لای تختههای در مغازه آمد بیرون. تختههای در، الوارهایی با ضخامت کم بود که به صورت کرکرهای از وسط به کنار مغازه باز و بسته میشد. پاسبان، چادر ننه را گرفت و زدش زمین. چند تا لگد هم کوبید توی پک و پهلویش. من هاجوواج فقط نگاه میکردم. حتی نمیتوانستم جیغ بکشم. فقط آستین پیراهنم را با دندان گرفته بودم و بهتزده نگاه میکردم. همین که دستهای ننه از چادر رها شد، پاسبان چادر را زیر چکمههایش تکهپاره کرد. ننه پیراهن بلندش را کشید روی سرش و همانجا از حال رفت. اهل محل میشناختند که دختر اوساسماعیل آهنگر است. زنی زیر بغلش را گرفت. کمی که به هوش آمد؛ سلانهسلانه بردمش خانه. چندین سال مریض بود. تا صدای بلند میشنید؛ جیغ میزد و غش میکرد.
💢بر اساس مصاحبه با مهدی باباگلی، متولد 1315، اصفهان
✍بهقلم: ملیحه خانی
#حسینیه_هنر_اصفهان
#خانه_تاب
#ننگ_سالی
🌟رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
🌈تابستان رنگارنگ با طعم کتابخوانی
📚کتاببازی خلاق ویژه دختران ورودی دوم و سوم دبستان👧
💠هشت جلسه، شروع از ۱۷ تیرماه
⏰شنبهها ساعت ۱۰:۳۰ تا ۱۱:۳۰
🏠مکان: حسینیه هنر اصفهان
برای ثبتنام به شماره ۰۹۱۳۰۳۰۷۹۳۷ پیام دهید.
💢مهلت ثبتنام: ۱۵ تیر۱۴۰۲💢
🌱رستا، روایت سرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
تابستانی به شیرینی هندوانه 🍉با کلاس کتابخوانی📗
کتابخوانی📚 همراه با تجربه نوشتن✍
ویژه دختران ورودی چهارم و پنجم و ششم 👧
💠هشت جلسه، شروع از ۱۷ تیرماه
🕰 شنبهها ساعت ۹ تا ۱۰
🏡 مکان: حسینیه هنر اصفهان
برای ثبتنام به شماره ۰۹۱۳۰۳۰۷۹۳۷ پیام دهید
💢مهلت ثبتنام: ۱۵ تیر ۱۴۰۲💢
☘رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
نویسندگی از صفر، خلاقیت از صد
نویسندگی خلاق را با اساتید نویسنده جوان تجربه کنید.
ویژه دختران ورودی نهم تا یازدهم
💠هشت جلسه، شروع از ۲۰ تیرماه
🕰 سهشنبهها ساعت ۹ تا ۱۰:۳۰
🏡 مکان: حسینیه هنر اصفهان
برای ثبتنام به شماره ۰۹۱۳۰۳۰۷۹۳۷ پیام دهید
💢مهلت ثبتنام: ۱۵ تیر ۱۴۰۲💢
☘رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
مُبلغ
هفته پیش خریدار بود. آمد و تعدادی از کتابها را خرید و رفت.
این هفته مُبلغ بود. کتابهایی را که خوانده بود، برای بچههایی که میآمدند، توضیح میداد. یکتنه فروشنده شده بود.
#دهه_نودیها
#کتاب_خوانی
راوی: زهرا مطلبی
مکان: مصلی نمازجمعه رهنان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
راهیان پیشرفت
روایت پیشرفتهای علمی و فناوری اصفهان
با حضور ۶۰ دختر دانشجوی دانشگاه خواجه نصیر طوسی به همت حسینیه هنر اصفهان
اصفهان، خانه انقلاب، تیر۱۴۰۲
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
رستا
راهیان پیشرفت روایت پیشرفتهای علمی و فناوری اصفهان با حضور ۶۰ دختر دانشجوی دانشگاه خواجه نصیر طو
راهیان پیشرفت
ساعت پنج دقیقه به نُه است. رسیدهام دم خانه انقلاب، اما هنوز کسی نیامده. چشمم به صندلی زیر درخت میخورد. از توی کیف کولیام کتابم را در میآورم. از طرفی توی دلم آشوب است مبادا گنجشکهای روی درخت ادب از یادشان برود و کتاب را مورد لطفشان قرار دهند که ناگهان زنگ در خانه انقلاب، را میشنوم.
از پلههای خانه انقلاب بالا میروم. دختری با روسری زرد و خاکستری و با صدای ملایمش مرا دعوت میکند به یکی از اتاقها. دوربینم را درمیآورم و گوشی را به گیم بال وصل میکنم و منتظر میمانم تا برنامه شروع شود. نیم ساعتی طول میکشد تا مهمانها برسند. قرار است خانم ارسطویی و خانم صفائیه برای دانشجویان دختر دانشگاه خواجه نصیر، روایت پیشرفت بگویند.
در رواق آیتالله خامنهای باز میشود و دخترها از راه میرسند. از هر تیپ و سلیقهای هستند. چادری و مانتویی، باحجاب و بیحجاب.
خانم صفائیه از تاریخ شفاهی و روایت پیشرفت که میگوید، دکمه دوربین را روشن میکنم. توی قاب دوربین دخترها با دقت به حرفهای خانم صفائیه گوش میدهند. یک نفرشان عینک گردی روی صورتش است و دستش را زیر چانه حائل کرده، قاب را رویش میبندم و دکمه شاتر را میزنم.
بعد از خانم صفائیه نوبت خانم ارسطویی میرسد. کسی که محقق پروژه زنان پیشرفت است. از بانوهایی میگوید که هم زندگی خانوادگی موفقی داشتند، هم روزمه تحصیلی فوقالعادهای. همین برای دخترها عجیب است. انگار توی کتشان نمیرود و مدام سوال میپرسند. دوربین را زوم کردم روی یکی از دخترها و دکمه رکورد را میزنم. میگوید:《 من نمیدانم چهطور هدفم را انتخاب کنم و اصلا هدف چیست؟》
یکی دیگر از دخترها جوابش را میدهد. سریع دوربین را سمتش میبرم. دخترها با هم گپ میزنند و سوالاتی را از خانم صفائیه و خانم ارسطویی میپرسند.
خانم صفائیه میگوید هدف آنقدر باید بزرگ باشد که توی این مسیر سخت، جا نزنی. خانم ارسطویی هم میگوید، هرکس برای خودش هدفی دارد، ممکن است یک نفر هدفش این باشد که فقط در راه علم خسته نشود.
یک ساعت و نیم از برنامه میگذرد و دخترها با یک تشویق، به برنامه خاتمه میدهند. اما بعد دور خانم صفائیه و خانم ارسطویی شلوغ میشود. سوالات دخترها ادامه دارد.
✍فائزه سراجان
#حسینیه_هنر_اصفهان
#خانه_انقلاب
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
محفلی با خواجهنصیریها
دخترانهای از جنس پیشرفت
جمعه، ۹تیر۱۴۰۲
پنجشنبه خبر دادند که شصتهفتاد تا از دانشجویان دانشگاه خواجه نصیر راه افتادهاند سمت اصفهان. میخواستند واحد تاریخ شفاهی حسینیه هنر برای آشنایی آنها با روایت پیشرفت گپ و گفت داشته باشد. قرار بود ساعت ۹ تا ۱۱ برایشان برنامه داشته باشیم.
با خودم گفتم من که نهایتاً ۲۰ دقیقه بتوانم از پروژه زنان پیشرفت صحبت کنم. اصلاً مگر میشود این تعداد دختر پرشور دهه هشتادی را یکجا بنشانیم و برایشان حرف بزنیم؟!
آن هم از کجا؟ ...
از خواجه نصیر تهران، رشتههای علوم پایه و مهندسی.
اصلا مگر دهه هشتادیها اینقدر حوصله میکنند؟
جلسه شروع شد و با یک سلام و احوالپرسی گرم ارتباطمان صمیمیتر شد.
با گفتن از سابقه تاریخ شفاهی علم یا همان علم نگاری در دنیا شروع کردم و با پرسش و پاسخ جلو رفتم. دانشجوها هم درگیر بحث شدند.
کلیپ زنان پیشرفت اصفهان را گذاشتم و شروع کردم به گفتن خاطره از جلسات مصاحبه با زنان دانشمند اصفهانی.
کم کم جلسه شور و حال خاصی پیدا کرد. با مرور شرکتهای دانش بنیان و تولید محصولات هایتک توسط زنان نخبه اصفهانی ذوق و شوق را میشد در چشمهای تکتکشان دید. انگاری مفهوم الگوی سوم زن را تا حالا به این خوبی لمس نکرده بودند.
دو ساعت جلسه تمام شد اما سوالات دخترها تمامی نداشت.
ارتباط با نسل جوانی که تشنه فهمیدن و کاوشگری هستند به آدم کلی انرژی میدهد.
✍مائده ارسطویی
#زنان_پیشرفت
#تاریخ_شفاهی_پیشرفت
#حسینیه_هنر_اصفهان
#خانه_انقلاب
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
🌱سهشنبههای سفید تاریخ شفاهی
🎯قسمت سوم: چادرهای چارخانهای
اطراف اصفهان، چاچپ رسم بود. پارچههای چهارخانهای که زنان روستایی به جای چادر سر میگرفتند. تو حسینآباد خودمان هم از این پارچهها میبافتند. پوشیدن چاقچور هم رسم بود ولی روبنده زدن نه.
از وقتی راه کربلا باز شد، بعضی از خانمها به تقلید از عربها روبنده گرفتند و کمی باب شد.
هنوز به سن مدرسه نرسیده بودم. رفتم بازارچهی نو روبروی تیمچه جوهری، چیزی بخرم. دو تا زن چاچببهسر از بازار بزرگ میآمدند سمت خیابان، دو تا آژان هم از روبرو به سمتشان. یکهو کپ کردند روی سر این دو تا و چاچبشان را کشیدند. داد و فریاد بلند شد. زنها نشستند روی زمین و پتهی چاچب را کشیدند روی سرشان. جیغ میزدند و چاچب را سفت گرفته بودند. از دیدن این صحنه تن و بدنم لرز گرفته بود. از داخل تیمچه جوهری دویدم سمت خانه.
بعضی آژانها بیتفاوت بودند و بعضی سختگیر. علی آژان سختگیر بود. خیلی چادر کشید از سر زنها. اما یکهو مریض شد. میگفتند دل درد مراق گرفته. با همان دل درد فوت شد. میگفتند از نفرین زنهای چادری بوده.
💢بر اساس مصاحبه با غلامعلی صباغزاده، متولد اصفهان
✍ به قلم علی ملکی
#خانه_تاب
#ننگ_سالی
#حسینیه_هنر_اصفهان
🌟رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401