eitaa logo
روابط عمومی پلیس مازندران
261 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
63 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
نماهنگ فاخر "انّا قادمون؛ ما می آییم ..." کاری جدید از معاونت تبلیغات و روابط عمومی سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی جمهوری اسلامی ایران، به مناسبت روز جهانی قدس https://eitaa.com/atashbekhtyar
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
✍ نامه دبیر ستاد امر به معروف به رئیس مجلس، جناب قالیباف: با تصویب قانون کارآمد از دو قطبی شدن جامع جلوگیری و از کرامت بانوان دفاع کنید ♦️مقام معظم رهبری فرمودند: حجاب واجب شرعی است اما نباید افرادی که حجاب ضعیف دارند را متهم نمود، برنامه مجلس برای این دوگانه متوازن چیست؟ ♦️امروز هزینه بی تفاوتی مسئولین نسبت به موضوع عفاف و حجاب را دغدغه مندان جامعه پرداخت میکنند. ♦️بدترین قانون، قانونی است که عمل نشود و فقط بد بینی نسبت به نظام حاصل آن باشد. ♦️طرح عفاف و حجاب ستاد امر به معروف در حالی که از شرع عقب نشینی نکرده است حافظ کرامت بانوان ایرانی هم می باشد. 📝 جهت مطالعه خبر به لینک مراجعه نمایید: https://b2n.ir/h50733
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 این مداحی حاج محمود کریمی دل آدمو زیر و رو میکنه در برای همدیگر دعا کنیم
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
اذْهَبْ إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى (طه/۲۴) ترجمه:«که برو به سوی فرعون ، که او طغیان کرده است.» 💠 [طغیان]، مشکل اصلی فرعون بود. فرعون هم از اول که متولد شد، فرعون نبود. آرام‎آرام سعی کرد طوری بشود که یک ملت بزرگی در مقابلش به خاک بیفتند. [طغیان چنین سرانجامی می‎تواند داشته باشد.] ۱۳۹۶/۰۸/۱۲
. ♻️ در این شب‌های عزیز به یاد همدیگر باشیم... https://eitaa.com/rahpouyan_mazandaran
طرح جدی پلیس برای برخورد با بدحجابی و کشف حجاب در معابر، اصناف و خودروها از امروز در سراسر کشور اجرا می‌شود.
📌اقامه نماز عید فطر به امامت رهبر انقلاب در مصلی 🔹ستاد برگزاری نماز عید سعید فطر تهران: نماز عید سعید فطر امسال در مصلای بزرگ امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) و به امامت رهبر انقلاب اسلامی (مدظله العالی) برگزار خواهد شد. https://eitaa.com/rahpouyan_mazandaran
🔴خوبه تاریخ ثبت میشه. وگرنه الان می گفتن این جمهوری اسلامی بود که بحرین را بخشید. 😂 ⭕️یعنی اعلی حسرت الان تو برد موشک های سپاهه؟ https://eitaa.com/rahpouyan_mazandaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 اعتراض و داد و بیداد یک دانشجو به رهبر انقلاب، حین سخنرانی ایشان!! 💥و پاسخ جالب رهبر انقلاب به این اعتراض. ..https://eitaa.com/rahpouyan_mazandaran
🔴تو خودت جز عوامل همین خرابکاری ها هستی که با رافت اسلامی آزاد شدی ولی باز داری جفتک پرت میکنی! 🙄حالا اگه بگیرنتون میگین چرا گرفتین 🙄با لطف آزادتون میکنن اینجوری جفتک میندازین 🙄فردا همین عوامل رو دستگیر کنن میگین چرا گرفتینشون 🙄اعدامشون کنن میگین چرا اعدام کردین. 🙄اعدام نکنن میگین کار خودشونه. کلا بیمارید فقط دوست دارید لج کنید😑 https://eitaa.com/rahpouyan_mazandaran
⭕️ توهین علی کریمی به فقرا و زکات فطریه! 🔹 جناب کریمی اولا همه فقرا زباله گرد نیستن و زباله گردها هم همشون فقیر نیستن 🔸 ثانیا همین فطریه که بهش اعتقادی نداری باعث شادی هزاران فقیر آبرودار میشه همون فقرایی که امثال تو یا کمکشون نمیکنن یا اگر هم بکنن با ده ها تبلیغ و دوربین و جار زدن هست. https://eitaa.com/rahpouyan_mazandaran
🌙 عید سعید فطر مبارک! 🔹 عباداتتون قبول حضرت حق و لحظه‌هاتون سرشار از شوق بندگی! https://eitaa.com/rahpouyan_mazandaran
اگه ازم بپرسی چرا اینقدر به حجاب حساسی؟ میگم چون نمیخوام یه روزی تو خیابونای ایران این صحنه رو ببینم و پیش خودم بگم همه چیز از سکوت ما در برابر بی‌حجابی شروع شد 🗣🇮🇷محمد محمدی تبار🇮🇷 https://eitaa.com/rahpouyan_mazandaran
واکنش‌ها به این دو تصویر ، دقیق‌ترین معیار سنجش شرافت آدم‌هاست! https://eitaa.com/rahpouyan_mazandaran
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
💢 لیاقت شهادت 🔹تازه ‌عروسش بودم. تحمل دوری‌اش سخت بود. می‌دانستم که نظامی‌ بودن شغل سخت و خطرناکی است، ولی چون خودش به آن علاقه‌مند بود چیزی نمی‌گفتم. گاهی اوقات که در جمع می‌گفت: «اگر خانومم اجازه بده، من میرم سوریه.» قلبم می‌ریخت. می‌گفتم: «نه!» می‌خندید و می‌گفت: «از چی می‌ترسی؟ شهادت افتخار منه. به دست آوردنش لیاقت میخواد که من ندارم.» 🔹 در سرش سودای رفتن بود و آرام نمی‌گرفت. سه ماه از عروسی‌ مان می‌گذشت و تازه باردار شده بودم که خبر شهادتش را آوردند. آن‌ وقت فهمیدم که ابوالفضل برای من نبود. او را خدا انتخاب کرده بود. 🔹 شهید مدافع وطن از کارکنان پلیس تکاوری سیستان و بلوچستان هفتم اردیبهشت 95 در درگیری با اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
✍️ رمان 💠 می‌دانستم به دل این حیوانات وحشی ذره‌ای رحم نمانده و چاره‌ای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفس‌نفس افتادم :«شما رو به قسم میدم بذارید برگردم !» اما همین چشمان بسته و صورت شکسته‌ام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید :«من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!» 💠 و او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمی‌کشید که پیشنهاد هم‌پیاله‌اش را به ریشخند گرفت :«اگه قراره کسی به خاطر پول از این عروسک بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!» و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بی‌اختیار امام زمانم را صدا زدم :«یا !» به حال خودم نبودم که این دو وحشی به چشم یک دختر برای کنیزی‌ام لَه‌لَه می‌زدند و حالا این دختر را چطور زجرکش می‌کنند که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد :«خفه شو مرتد نجس!» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید :«والله اگه همین الان تحویلش ندی، می‌کُشمت!» 💠 نمی‌دیدم چه می‌کند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمی‌شد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بی‌صدا زوزه کشید :«اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!» و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد :«بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!» هنوز با هر نفس میان حضرت را صدا می‌زدم تا به فریادم برسد که صدای درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و افسر داعشی سرم فریاد کشید :«بیا پایین!» 💠 با دستان و چشمان بسته خودم را روی صندلی می‌کشیدم و زمین زیر پایم را نمی‌دیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد تشر زد :«برو سوار شو!» می‌شنیدم هنوز زیر لب نفرین می‌کند و حسرت این غنیمت قیمتی جان را به آتش کشیده بود که رو به هم‌مسلکش شعله کشید :«من اگه جا تو بودم این رو همینجا مثل سگ می‌کشتم!» 💠 و حالا هوسم به دل این افسر داعشی افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانه‌وارش، با لحنی خفه پاسخ داد :«گمشو برگرد !» شاید هم مقام نظامی‌اش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است. 💠 نمی‌توانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت می‌لرزید و دستان زنجیره شده‌ام مقابل بدنم به هم می‌خورد. دلم می‌خواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیبایی‌ام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم. 💠 سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی می‌زد. پارچه را تا زیر چانه‌ام کشید و با نگاهش دور صورتم می‌چرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم :«تورو بذار من برم!» 💠 نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمی‌دید فاصله‌ای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد :«برو عقب!» و خودش به سمت ماشین رفت. دسته پولی از جیب پیراهن بلندش بیرون کشید، از همان پنجره پول‌ها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد :«اینم پول که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!» 💠 و هنوز از خیانت چشمان زشتش می‌ترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقه‌اش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد :«می‌دونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زنده‌ای خفه‌خون بگیر!» و او دیگر فاتحه این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با دیگری تنها بمانم. در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود. 💠 برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو می‌رفت و می‌دید تمام تنم از رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم. مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و می‌دانستم حالا او برایم خانه‌ای دیگر در نظر گرفته که دیگر رمق از قدم‌هایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم...