بخوان و بخند 19😄 و استثنا
" موتور سواری "🛵
خورشید از پشت ابر بر کلبه ی ما می تابید و زمین را روشن کرده بود .🌞
چشمانم را باز کردم و به دایی نوروز سلام کردم.👦
دایی نوروز نیمروی خوش مزه ای برایم پخته بود.🍳
نیمرو را خوردیم و لباس پوشیدیم.
آن روز قرار بود با دایی نوروز برای شکار به جنگل برویم .💂
سوار بر موتور شدیم .🛵
دایی نوروز برای خودش آواز بلندی سر داده بود.💂♀
آواز دایی آن قدر ناخوش بود که گیج و کلافه شده بودم.😇
او بسیار تند می رفت .
دو بار نزدیک بود از پشت موتور پرت شوم .
دایی نوروز رفت و رفت .
گاز داد و گاز داد.
فریاد زدم :دایی !!!دارم می افتم.
ولی دایی نوروز نشنید.
یک باره با شتاب به زمین پر از گل پرت شدم .🤕
لنگان لنگان خودم را به درخت رساندم و به درخت تکیه کردم.
پایم درد می کرد.
از دور صدای موتور شنیدم .
بله !دایی جان بود به سمت من می آمد ، ولی اخمو.😠
انگار یادش افتاده بود من نیز پشت موتور بودم.🤔
تا مرا دید که گلی شده ام خندید.😂
آن روز ،روز خوب و خوشی داشتیم.😍
✅ @ravagh2school