🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️❤️🍃❤️
#تلنگــــــــر
💰 #پول_خورد نباشیم!!
یک وقت هایی؛
بعد از دو شب #نماز_شب!
بعد از چند روز #روزه مستحبی!
بعد از چند روز #تسبیح چرخاندن!
بعد از یک #کار_فرهنگی در فضای #مجازی و #حقیقی!
و ...
کلی #سر و #صدا راه می اندازیم که آقا چرا ما #امام زمان رو نمی بینیم!؟
کلی هم خودمون رو #تحویل میگیریم!
شاید جلو #آیینه هم بریم و ببینیم که #به_به!!
چقدر #نورانی شدیم!!
اونی که دونه درشت بشه!
مخلص بشه!
خالص بشه!
برای #امام_زمان_عج
سر و صدا راه نمیندازه...
به قول حاج حسین یکتا؛
اون #پول_خوردِ که سر و صدا داره!
اسکناس صدایی ازش در نمیاد...
#دونه_درشت بشیم!
#خالص بشیم!
امام زمان #ماموریت هاشو به ما بسپاره!
تمام #امید امام زمان(عج) #ما هستیم...
که شهید نیکو کلام در حاج عمران بهش میگفتن!
چرا یک روز #تیر_بار!
یک روز #آر_پی_جی!
یک روز ...
یک روز ...
گفت: به من #میگن کجا برو!!
به ما هم میگن!؟ #جا_نمونیم
#شهـــدا_گاهے_نگاهی
@Raviyan_ Noor_ Shohada_ Andishe varz.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️❤️🍃❤️
#تلنگــــــــر
💰 #پول_خورد نباشیم!!
یک وقت هایی؛
بعد از دو شب #نماز_شب!
بعد از چند روز #روزه مستحبی!
بعد از چند روز #تسبیح چرخاندن!
بعد از یک #کار_فرهنگی در فضای #مجازی و #حقیقی!
و ...
کلی #سر و #صدا راه می اندازیم که آقا چرا ما #امام زمان رو نمی بینیم!؟
کلی هم خودمون رو #تحویل میگیریم!
شاید جلو #آیینه هم بریم و ببینیم که #به_به!!
چقدر #نورانی شدیم!!
اونی که دونه درشت بشه!
مخلص بشه!
خالص بشه!
برای #امام_زمان_عج
سر و صدا راه نمیندازه...
به قول حاج حسین یکتا؛
اون #پول_خوردِ که سر و صدا داره!
اسکناس صدایی ازش در نمیاد...
#دونه_درشت بشیم!
#خالص بشیم!
امام زمان #ماموریت هاشو به ما بسپاره!
تمام #امید امام زمان(عج) #ما هستیم...
که شهید نیکو کلام در حاج عمران بهش میگفتن!
چرا یک روز #تیر_بار!
یک روز #آر_پی_جی!
یک روز ...
یک روز ...
گفت: به من #میگن کجا برو!!
به ما هم میگن!؟ #جا_نمونیم
#شهـــدا_گاهے_نگاهے💔
@Raviyan_ Noor_ Shohada_ Andishe varz.
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🍕یه پیتزا فروشی چسبیده به خونه شهید هست، پیک موتوریاش داشتن باهم درباره #روزه حرف میزدن.
یکیشون درباره فواید روزه برای سلامت بدن میگفت، یکیشونم به شدت مخالفت می کرد که این حرف آخونداست و اینهمه گرسنگی توجیه نداره و ...❗️
دم دمای افطار بود که حاج حسین و من رسیدیم.
تا ماشینو پارک کنه، صداشونو میشنیدیم و واسه همینم متوجه بحث شدیم.
یکیشون تا حاجیو دید سیگاری که دستش بود و انداخت پایین و آروم زیر پاش له کرد.🚬
حاجی خیلی عادی رفت باهاشون سلام علیک کردو دست داد و #ماه_رمضون و تبریک گفت و راهشو کج کرد به سمت من که بریم تو خونشون، یهو اونکه داشت راجع به فواید روزه صحبت می کرد حاجیو صدا کرد و گفت من میگم دیشب دکتره داشت میگفت روزه برای این مریضیا خوبه، این دوستمون نمیپذیره!😕
حاج حسین خیلی قشنگ و با آرامش گفت: "شما یه هفته میری خونه مادرت، ازت هر وعده با غذاهایی که شما و خواهر برادرات دوست دارین پذیرایی میکنه، یه وعدشو میگه من فلان غذارو دلم میخواد میذارم، دلش میخواد شما هم همون غذا رو بخورید☺️، هرکی مشتاق تر و حرف گوش کن تر باشه، پیش مامان عزیزتره و احتمالا مامان تو وعده های بعدی جبران کنه براش!
روزه و داستان دینم همینه برادر، اصلا چیکار داری برای سلامتی خوبه، بده، خدای تو خواسته☝️که به خلقت تو اشراف داره و از بچگی مواظبت بوده تا بزرگ شی ، تو قرآنم خواسته و واضح، پس حرف کسی هم نیست.
خدا خواسته ببینه کی بچه حرف گوش کنیه، تهش اینه دیگه، بگو چشم و اگر منع پزشکی نداری بگیر...🌹
اگرم به هر دلیلی نمیگیری، لااقل تظاهر کن که روزه ای !
خاطره از شهید مدافع حرم حسین معزغلامی🌹
http://eitaa.com/raviannoorshohada
شاطری که اولین شهید 🌹مدافع حرم مشهد شد
🌷حسن سال 91 دانشگاه قبول شد.
همان سال مغازه ی نانوایی ساخته و افتتاح شد
در نهایت احترام و ادب، به حرف دل پدرش گوش کرد،
دانشگاه نرفت و درنانوایی مشغول شد...
🌷اون سال ماه مبارک تو مرداد ماه و اوج گرما بود.
اکثرا میگفتن نانوایی چون هوا گرم هست نمیشه روزه گرفت.
🌷اما ماه رمضان که شروع شد همه ی کارگرهای نانوایی حسن #روزه بودن و حسن که #پای_تنور خودش شاطری میکرد هم روزه هاش رو کامل گرفت👌
میگفت: اینجوری خدا داره مارو امتحان میکنه و اجرش بیشتره.
🌷هر روز هر چه بیشتر به زمان اذان مغرب نزدیک میشد دهانش از خشکی زیاد، باز نمیشد
حسن آقا برای رفع این عطش از فرمول مخصوص خودش استفاده می کرد
و اون هم این بود که همراه برادر هاشون هر روز ظهر طالبی و بستنی میگرفتن و میدادن به مادرشون که ظهر درست کنه و بزاره تو یخچال تا واسه افطار طالبی بستنی خنک آماده بشه😋
🌷هر شب لحظه افطار از شدت عطش، خوراک حسن فقط یه کاسه طالبی بستنی سرد بود
این کار ادامه داشت تا شب های آخر ماه مبارک که حسن آقا دید یه لکه هایی روی پوستش نمایان شد.😢
🌷بعد از دوا و درمان کاشف به عمل اومد که دلیلش همون طالبی بستنی های هرشب بوده
بهش گفتیم خب این چه کاریه که هر شب میکنی، معلومه ضرر داره!
با خنده می گفت اشکال نداره برکت ماه مبارکه😊
اینم خوراک خاص منه که پای تنورم...
🌹شهیدحسن قاسمی دانا
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🍃زودتر از سنش بالغ شد، نماز خواندن و #روزه گرفتن را از ۷ سالگی شروع کرد، آنچنان زیبا #نماز میخواند که قنوت هایش در آسمان هفتم می پیچید و در میان این قنوت ها گاهی چهره اش به وسعت دریاها نمناک و دیده اش تار میشد.✨
🍃رضا آنقدر در برابر #مصیبت صبوری میکرد که دیگر #صبر هم به ستوه آمده بود.
🍃صوت دلنشینی داشت، هنگامی که قرآن را میخواند، میتوانستی حضور فرشتگان را در کنارش حس کنی.💫
🍃با هر جمعه که از راه می رسید، زیارت_آل_یاسین را با شور و حال عجیبی میخواند، گویا دلتنگی امانش را میبرید و تنها راه آرامش روحش این زیارت بود.
🍃هنگامی که فهمید حرم عمه جان زینب«س»در معرض خطر است لحظه ای آرام و قرار نگرفت و داوطلب شد و اذن سربازی بانو را گرفت.🌸
در ماموریت دوم بود که پا بر بال ملائک گذاشت و رفت.
او رفت و چند خط وصیت به یادگار گذاشت.
❣«ای همسرم! از اینکه رفیق نیمه راه بودهام، شرمندهام. تو را به همان خدایی میسپارم که به طفل صغیر هم روزی میدهد.
به پسرم بگو: که چرا به این راه رفتهام؟ هدفم، زندگی عزتمندانه ایران، ایرانی و مردم مسلمان بوده است.»✌️
🌷روحش شاد و یادش گرامی
به مناسبت سالروز شهادت 🌹شهید_سید_رضا_طاهر
📅تاریخ تولد: ۱۰ دی ۱۳۶۴
📅تاریخ شهادت: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
http://eitaa.com/raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💞 #عاشقانه_شهدا
🌷شهید حسن غفاری در شهرری متولد شد. زمستان سال ۸۵ #ازدواج کرد و حاصل این ازدواج مهلا خانم و علی آقا است.
🔻همسر شهید می گوید:
🌷در روز #خواستگاری هر کسی چیزی میگفت؛ یکی میگفت دویست سکه، و دیگری میگفت کم است. بزرگ مجلس گفت: مهریه را کی گرفته و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنیهای مهریه من همه حواسم به حسن بود🤭هر بار که صدای حضار مجلس بلند میشد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگینتر میشد، و هر لحظه #ناراحتیاش بیشتر می شد😞
🌷تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت: حاج آقا اجازه میدهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم⁉️ وقتی به اتاق رفتیم گفت: کالا که نمیخواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم
🌷یک پیشنهاد میدهم، اگر شما هم #راضی باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم. نظرت با #هفت_سفر_عشق: قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست؟ و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی. 😊
از این پیشنهاد حسن خیلی خوشحال شدم، و همه سفرها را با هم رفتیم.
🌷یک سال آخر عمرش همیشه از شهادت و رفتن صحبت میکرد، اصلا حال و هوایش به کل تغییر کرده بود. در این دنیا بود اما با شهدا و دوستان شهیدش زندگی میکرد. هر وقت تنها میشدیم، می گفت: فاطمه جان راضی شو من به سوریه بروم😞 دیگه این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من عاشق شهادت هستم...
🌷دو روز مانده بود به #ماه_رمضان روز اعزامش بود، همه مایحتاج منزل را خرید به غیر از خرما، گفتم: حسن جان فقط خرما نخریدی❗️. با هم خداحافظی کردیم. رفت چند دقیقه بعد برگشت، دو تا جعبه خرما خرید، آورد خانه و گفت: فاطمه خانم بیا این هم #آخرین_خرید من برای شما و بچههایم. 💔
🌷رفتم قرآن را آوردم و گفتم: حالا که برگشتی بیا از زیر قرآن رد شو، گفت: اول شما و بچه ها رد شوید ما رد شدیم و گفتم: حالا نوبت شماست، گفت: میترسم نکند خداوند حاجت دل من را ندهد😔، گفتم: به خاطر دل من که راضی شود از زیر قرآن رد شو، و از زیر قرآن ردش کردم و گفتم: خدایا هرچه خیر است برای من بفرست.
🌷همیشه میگفت دوست دارم با زبان #روزه و تشنه لب مثل آقا اباعبدالله #شهید شوم و اگر فرصتی باشد با خون خودم بنویسم قائدنا خامنهای☝️و میگفت: دوست دارم چهره من را غیر از این که حالا هستم ببینید و سفارش می کرد اگر من شهید شدم نگذار بچهها صورت من را ببینند. همان شد که حسن میخواست، با زبان روزه، و بر اثر خمپاره شهید شد که از صورتش چیزی باقی نماند.😔😭
🌹شهید_مدافع_حرم حسن غفاری
http://eitaa.com/raviannoorshohada
▪️از مراسم سالگرد #ارتحال_امام خسته و کوفته😪 و با زبون #روزه برگشته بود خونه، لباساشو عوض کرده بود و راه افتاده بود که تولد محمدپارسا رو تبریک بگه به آبجی جونش☺️
اما بیمارستان رو اشتباهی رفته بود و فکــ💭ـر کرده بود همون بیمارستانی که ریحان به دنیا اومده اونم به دنیا اومده!
وقتی تماس📞 گرفت که چرا اسم آبجی جون تو لیست بستریا نیست و متوجه شدیم که اشتباهی رفته، هممون از خنده روده بر شدیم😂 حق داشت اشتباه کنه، به فاصله نه روز دوبار #دایی شده بود.
بچه ها انگار عجله داشتن که حتما دایی جونشونو ببینن و باهاش عکس📸 داشته باشن! حالا ما موندیم و انتظار رسیدن تو راهی که هرگز داییشو ندیده😔 و عکس یادگاری هم باهاش نداره خدا کنه که بچه ها راه داییشونو ادامه بدن...
🌹شهید_حسین_معزغلامی🌷
شهید_مدافع_حرم
http://eitaa.com/raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘تلنگر⚡️
〚اگریک روز فکر #شهادت از ذهنت دور شد ، فردای آن روز را حتما #روزه بگیر ...!〛
-شهیدمصطفیصدرزاده❤️
http://eitaa.com/raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
ادامه دارد ...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------