eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
628 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت کرده چی فکر میکردی چی شد با صداش به خودم اومدم رسیدیم خانم محمدی... _ نزدیک قطعه ی شهدا نگه داشت از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشین و باز کرد من انقد غرق در افکار خودم بودم که متوجه نشدم - صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشین و گوشیو برداشت گرفت سمت من و گفت: بفرمایید این هم از گوشیتون دستم پر بود با یه دستم کیف و چادرم و نگه داشته بودم با یه دستمم گلا رو - گوشی تو دستش زنگ خورد تا اومد بده به من قطع شد و عکس نصفه ای که ازپلاک گرفته بودم اومد رو صفحه از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پایین و به سمت مزار شهدا حرکت کردم سجادی هم همونطور که گوشی دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزی نگفت همینطوری داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونه به شونه من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم میرم _ رسیدیم من نشستم گلها رو گذاشتم رو قبر سجادی هم رفت که آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود _ از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم به حرف زدن باشهیدم سلام شهید جان میبینی این همون تحفه ایه که سری پیش بهت گفتم کلا زندگی مارو ریخته بهم خیلی هم عجیب غریبه عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یه نفر از پشت اومد سمتم و گفت: من عجیب و غریبم سجادی بود وااااااای دوباره گند زدی اسماء از جام تکون نخوردم اصلا انگار اتفاقی نیوفتاده روی قبر و با آب شست و فاتحه خوند سرمو انداخته بودم پایین... خانم محمدی ایرادی نداره بهتره امروز دیگه حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب من عوض بشه حرفشو تایید کردم _ خوب علی سجادی هستم دانشجوی رشته ی برق تو یه شرکت مخابراتی مشغول کار هستم و الحمدالله حقوقم هم خوبه فکر میکنم بتونم.... _ حرفشو قطع کردم ببخشید اما من منتظرم چیزهای دیگه ای بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بله کاملا درست میفرمایید دفه اول تو دانشگاه دیدمتو.... حدودا یه سال پیش اون موقع همراه دوستتون خانم شایسته بودید(مریم رو میگفت) همینطور که میبینید کمتر دختری پیدا میشه که مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنه حتی صمیمی ترین دوستتون هم چادری نیست البته سوتفاهم نشه من خدای نکرده نمیخوام ایشونو ببرم زیر سوال _ خلاصه که اولین مسئله ای که توجه من رو نسبت به شما جلب کرد این بود.... اما اون زمان فقط شما رو بخاطر انتخابتون تحسین میکردم بعد از یه مدت متوجه شدم یه سری از کلاسامون مشترکه - با گذشت زمان توجهم نسبت به شما بیشتر جلب میشد سعی میکردم خودمو کنترل کنم و برای همین هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشه سعی میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم _ اما هرکاری میکردم نمیشد با دیدن رفتاراتون و حیایی که موقع صحبت کردن با استاد ها داشتید و یا سکوتتون در برابر تیکه هایی که بچه های دانشگاه مینداختن _ نمیتونستم نسبت بهتون بی اهمیت باشم دستمو گذاشته بودم زیر چونم با دقت به حرفاش گوش میدادم و یه لبخند کمرنگ روی لبام بود به یاد سه سال پیش افتادم من وروزهای ۱۸-۱۷سالگیم و اتفاقی که باعث شده بود من اینی که الان هستم بشم اتفاقی که مسیر زندگیمو عوض کرد _ اما سجادی اینارو نمیدونست برگشتم به سه سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوی چشمام عبور کرد یه دختر دبیرستانی پرشر و شوروساده و در عین حال شاگرد اول مدرسه _ واسه زندگیم برنامه ریزی خاصی داشتم در طی هفته درس میخوندم و آخر هفته ها با دوستام میرفتیم بیرون....
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
. #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان م
💢 🌹 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------