eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
628 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀فیلم از دو سردار شجاع و دلاور جبهه های جنگ سردارشهیدآقامهدی زین الدین و سردارشهیدآقامحمدجواد دل آذر 🥀به مناسبت سالگرد محمدجواد دل آذر 🥀برای شادی روحشان صلوات -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ فیلمی کمتر دیده شده از مراسم تشییع و خاکسپاری پیکر شیر دارخوین سردار شهید جواد دل آذر فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب علیه السلام 🌷ولادت: ۲ فروردین ۱۳۳۷ قم 🎋شهادت: ۱۳ اسفند ۱۳۶۴، عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو 🕌 مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
. —🌿| شهادت را چون می‌دانستم بهترین راه و آسان‌ترین راهِ رسیدن به خداست، انتخاب کرده‌ام..! شهادت چه زیباست و شهید‌شدن چه گرانبهاست. . .|— 📝 | -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💐#مجید_بربری #قسمت_37 اربعین ۱۳۹۳ هشت روز مانده به اربعین،یک شب ساعت یازده بود که مجید،سراسیمه به
💐 دوست نداشت چشم و چارش را که خون توی آن افتاده بود،ببینند و سؤال پیچش کنند.هم سفران که از چشم انتظاری حوصله شان سر رفته بود و حالا هم با دیدن حرکاتش،فکر می‌کردند این ها ادای تازه مجید است،هرکدام چیزی می‌گفتند: _مجید یه ساعته داری چی کار میکنی؟ _بابا یه زیارت که اینقده لفت دادن نداره! _چشمامون سفید شد،بس که به در حرم زل زدیم! _دِ زود باش بریم!دو سه روز پیاده روی منتظرمونه! از نجف که پیاده راه افتادند به سمت کربلا،مجید با قافله رفقا بود و نبود.شاعر راست گفته‌بود: من در میان جمع و دلم جای دیگر است! هشتاد کیلومتر راه بود و به عبارتی،هزار و چهارصد و پنجاه و خرده ای عمود.مجید توی این راه دور و دراز،آرام بود و مثل آدم غریق،در افکار خودش دست و پا میزد.انگار روی دهانش مهر زده بودند و جز به ضرورت،حرف نمیزد؛ساکت و خاموش و لب دوخته،عینهو صدف.گرچه بیرونش آرام و خاموش بود،ولی پیدا بود که درونش؛طوفان و تلاطم است.حال مجید تا آخرین عمود و تا خود منزل آخر همین بود.اما همین که پا به کربلا گذاشت و چشمش به گنبد اباعبدالله و بین الحرمین افتاد،همان جا روی زمین فرو ریخت.انگار با قامت فرو افتاده و زانوی در بغل،خودش خیمه عزا شده بود و حال غریبی داشت.دل مجید،زیر این خیمه می سوخت.لبش زمزمه میکرد و چشمش عین ابر بهار،به کار خودش بود و یک ریز میبارید.روبروی گل دسته های ارباب،مثل مرغک تیرخورده ،بال بال میزد و چشم به گنبد صیاد دوخته بود که بیاید و راحتش کند.نمیخواست از جایش تکان بخورد.اگر هم میخواست،نمی توانست. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💐 حال و هوای بین الحرمین،او را سرجایش میخکوب کرده بود.ذکر یا حسین یا حسین میگفت و به سرو صورتش میزد و اشک می‌ریخت.رفقای سفر در کار مجید مانده بودند.حال ظاهرش را البته می دیدند،ولی از رمز‌ و راز آن سر در نمی آوردند. همین قدر می دانستند که این مجید،آن مجیدِ قبل از سفر نیست.از خودشان می پرسیدند ؛((مگه توی این چند روز،چی بر مجید گذشته که از این رو به اون شده؟؟ )).برخلاف دوستان که ذهن شان پر از سؤال و ابهام بود،مجید حال خوشی داشت و از تشرفش به کربلا،احساس سبکی میکرد.زیارت شان که تمام شد و خواستند برگردند،مجید به صمیمی ترین دوستش رو کرد و گفت: _تو این چند روز،از امام حسین خواستم که آدمم کنه،راه درست زندگی رو نشونم بده،که من چی تو زندگیم میخوام،چی نمیخوام.من هدفم فقط آدم شدنه،و اگه آدمم کنه،دیگه هیچی نمیخوام ،والسلام. موقع برگشت،حال و هوای ماشین عوض شده بود.کربلا که می رفتند،ماشین شان انگار کارناوال شادی شده بود و حالا که داشتند برمی گشتند،دیگر مجید آن مسافر شوخ و شنگ نبود‌.آرام شده بود و توی افکار خودش سیر می‌کرد. هرچند لحظه،اشک توی چشمانش می نشست و او سعی می کرد،خودش را پیش دوستان نگه دارد.مجید،راه برگشت را با همین حال خوش،پشت سر گذاشت و رسید خانه.مریم خانم و آقا افضل،برای زائر کربلا سنگ تمام گذاشته بودند.با کمک جوان ترها،کوچه را چراغانی کرده بودند و از این سر تا آن سرش،پارچه زیارت قبول زده بودند. قصاب دم دروازه منتظر بود،تا گوسفند را پیش پای مجید قربانی کند. فامیل و آشنا و همسایه ها،به استقبال آمده بودند. مجید جواب سلام و محبت همه را داد.داخل خانه که رفتند،زن عموی مریم به مجید گفت: _رفتی کربلا،از امام حسین چی خواستی؟پسرم مهدی که رفته بود،می‌گفت از امام خواستم که یه زن خوب،قسمتم کنه. _زن عمو!من از ابا عبدالله یه چیز دیگه خواستم. _عزب قلی!تو چی خواستی؟تو هم مثل پسرم مهدی،میخوای برای تو هم آستین بالا بزنم،برم خواستگاری؟ _نه زنعمو .من از امام خواستم من رو آدمم کنه،عوض بشم،زندگیم رو عوض کنم.دستم رو بگیره و از این راهی که میرم ،برم گردونه ! 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید رضا امینی رزمنده بیسیمچی که ۱۴ سال سن داشت و از زابل اعزام شده بود : من کوچک تر از اونی هستم که پیامی برای ملت ایران داشته باشم ولی یک پیامی اینه که راه این شهدا را نگه دارم و نگذارم اسلحه آن بر زمین بیفتد.‌ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
. ✨شهید سید مرتضی آوینی : +|زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند. . . | -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💐#مجید_بربری #قسمت_39 حال و هوای بین الحرمین،او را سرجایش میخکوب کرده بود.ذکر یا حسین یا حسین می
💐 چندساعت مانده به عید سال ۱۳۹۵ مریم حال و حوصله چیدن هفت سین را نداشت .برخلاف هرسال،خانه تکانی هم نکرد.دلش عجیب هوای مجید را میکرد،دلتنگش شده بود.دیوارهای خانه پر از عکس های جورواجور مجید بود.حالا دیگر گرد پیری بر روی مریم و افضل نشسته بود.از بیست و یک دی که مجید رفت،تا حالا که روزهای آخر سال بود،انگار این چهل و چند روز ،چهل و چند سال طول کشیده بود.دوری پسر،درد انتظار را برایشان سخت کرده بود.حتی وقتی لباس های مجید را آوردند،مریم گفت؛ _من لباس نمی خوام،وسایلش را نمیخوام!من دلتنگ مجیدم،فقط پسرم را برگردونید. دم به ساعت بهانه مجید را می گرفتند و میگفتند: _دل مان پوسید !اگه پیکرش برگشته بود،میرفتیم سر خاکش،دل مان را بیرون می ریختیم. پدر و مادر مجید یکی دو هفته قبل،دو تا شهید گمنام را در یادمان شان،که نزدیک خانه آنها بود،به خاک سپرده بودند.توی همان مراسم شهدا بود که به محمد صادقی،مستند ساز صدا و سیما معرفی شده بودند. آقای صادقی همان جا از والدین مجید قول گرفت،تا برنامه مستندی برای شهید قربان خانی تولید کنند.نزديک سال تحویل بود که یک روز همکاران صدا و سیما،با دوربین و تجهیزات ضبط تلویزیونی به خانه شان آمدند.اولین عیدی بود که افراد خانواده می خواستند سال را،بدون مجید تحویل کنند ،و این فوق طاقت شان بود.جای خالی مجید باعث شده بود تا دایی ها هم به آنجا بیایند و توی این موقعیت،کنار آبجی و آقا افضل باشند.برای تهیه مستند قرار شد؛پدرومادر مجید و دایی ها،حسن آقا و آقا مهرشاد جلوی دوربین صحبت کنند: _پسرم توی یافت آباد،معروف بود به مجید بربری.حالا حتما از خودتون می پرسید چرا مجید بربری؟راستش دایی ها و و پدرش همه شان نونوایی داشتند و پسردایی اش هم،الان توی همین شغل ،توی یافت آباد کار میکنه.وقتی بزرگ شد و دستش توی جیب خودش میرفت،دم نونوایی می ایستاد و به کسانی که توانایی خرید نون نداشتن،از پول خودش نون میخرید و بهشون می‌داد.بعضی وقت ها هم،حالا به مناسبت یا بی مناسبت،پول پختِ یک روز نون رو،حساب میکرد و می‌داد به صاحب شاطر و میگفت:امروز این نون ها رو رایگان بدید به مردم،مجید اونقدر دم بربری ایستاد و نون داد دست مردم،که آخرش مردم،اسمش را گذاشتن مجید بربری! 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💐 حتی حاج جواد از گردان امام علی،نمی‌دونست که مجید فامیلیش قربان خانی یه.با این که با هم بچه محل بودن و زیاده مراوده داشتن.بس که به اون اسم معروف شده بود.تا یک روز که من سر سوریه رفتن مجید،بهشون زنگ زدم،تازه اون جا از بقیه دوستاش پرسیده بود؛این مجید بربری کیه و فامیلیش رو فهمیده بود.مجید توی ماه خرما پزون دنیا اومد،یعنی تو قلب الاسد تابستون،آخرین روز مرداد هزار و سیصد و شصت و نه.در طول نه ماه بارداری مجید،پیش مادرم بودم،یعنی مادرم خواست که برم پیشش. میگفت خانمی که بارداره،هر چیزی رو نباید بخوره،سر سفره هرکی نباید بشینه.لقمه ی ناجور نباید بخوره که روی بچه اش اثر بذاره.منم از خدا خواسته،شاد و خوشحال وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مادرم.منزلشون یه طبقه بود.سه تا اتاق و یه هال و یه راهرو داشت.اتاق جلوی حیاط که آفتاب گیر و دل بازتر بود،مادرم داد به من.اون روزها من فقط ساناز رو داشتم.ساناز دختر اولمه،یه سالش بود و همه کارهاش رو مادرم می‌کرد. یادم نمیاد نه ساناز نه بقیه بچه ها رو خودم حموم کرده باشم،يا حتی بقیه کارهاشون رو.مجید که دنیا اومد و بعدش تاتی تاتی کرد و به مرور،حرف زدن یاد گرفت،به مادرم میگفت مامان،نمیگفت مامان بزرگ!به من میگفت مریم.بیشتر اخلاق هاش هم شبیه مادرم بود.مجید به فکر فردا نبود.از این آدم هایی بود که میگفت امروز رو عشق است،بی خیال فردا.هرچی پول توی دست و بالش بود،همون روز خرج میکرد.این اخلاقش هم شبیه مادرم بود.خیلی هم به مادربزرگش وابستگی داشت.عید نوروز سال نود و دو بود که مادرم تو تصادف ماشین،در جاده فامنینِ همدان،دفتر عمرش بسته شد و به رحمت خدا رفت.صبح زود،بعد از نماز بود که به من زنگ زدن و گفتن مادرت توی بیمارستانه.من و برادرام راه افتادیم سمت همدان.مجید می‌دونست که مامان به رحمت خدا رفته،ولی به روی خودش نمی آورد که یه وقت حال من بد نشه.با این که از درون،حال خودش هم بدتر از همه ما بود.چون به مادرم خیلی وابسته بود.همه جلوی در بیمارستان جمع شدیم‌.نصف فامیل هم،همون موقع برای ختم یکی از اقواممون جمع شده بودن،که متوجه میشن مادر منم فوت کرده.مجید اون روز برا تمام فامیلی که اومده بودن،از جیب خودش ناهار گرفت.نمی خواست کسی بدون غذا بره.مجید رو بعدها به خاطر این کارش تحسین می‌کردم. سر بند فوت مادرم،بعداز چند ماه که حالم کمی بهتر شد،به من می گفت:((دور از جونت ،اگه جای مامان عفت،تو مرده بودی،این قدر داغون نمی شدم،انگار شکسته شدم)).با یکی از دوستاش که خیلی صمیمی بود،هر وقت پنج شنبه ها از بهشت زهرا رد می‌شدن،می گفت: _من مامان عفت رو خیلی دوست داشتم.یادت باشه،هربار که از اینجا رد شدیم،براش فاتحه بخونی! جالبه هروقت که رد می شدند،نگاه به دهان دوستش می کرده،ببینه فاتحه میخونه یا نه. خانواده ی من همه پسر دوست بودن و پسری.من یه دختر داشتم و همه دل شون می خواست بچه دومم پسر باشه. مجید که دنیا اومد،مادرم که نگران این مسئله بود،از افضل میپرسه بچه چیه؟ آقا افضل طوری آهسته میگه پسره،که مادرم ((دختر)) میشنوه و با حسرت میگه: _کاش پسر بود،پسر خوبه!من خودم پنج تا پسر دارم،هر کدومشون برام اندازه یه فامیلن. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌷🕊🍃 گاهی ... تمام خواهش های دنیا خلاصه میشود در دو کلمه: ای شهید من ... مـرا دریــاب ... 🌷 🕊 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
به بانویی می اندیشم که چندسال پیش با همسرش عماد چندسال بعد با فرزندش و چند سال بعد هم با برادرش وداع کرد بی گمان، صبرش از صبر زینب(س) است! همسرشهیدعمادمغنیه مادرشهیدجهادمغنیه خواهرشهیدبدرالدین -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌹شهید مدافع وطن هادی راستگو، که در درگیری بامداد امروز در یاسوج به فیض شهادت نائل آمد. 💐شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💐#مجید_بربری #قسمت_41 حتی حاج جواد از گردان امام علی،نمی‌دونست که مجید فامیلیش قربان خانی یه.با ا
💐 هم زمان از اون طرف،عمه ام از راه میرسه و همین سوال رو از بابای مجید میپرسه.اونم این دفعه،صداش رو بالا می‌بره و میگه پسره عمه خانم! مادرم که فکر می‌کرد بچه م دختره و با ناراحتی مشغول شستن ظرف های ناهارش بود،تا کلمه ی پسر رو از زبون آقا افضل می شنوه،ظرفها را کنار میذاره و با همان دست های نشسته و پر از کف،میاد سراغ افضل و میگه :آخه پسر جون !تو که منو نصفه جون کردی!چرا زودتر نگفتی بچه پسره؟از صبح دارم می میرم و زنده میشم!پیش خودم میگم،حالا بچه م با دوتا دختر چی کار کنه؟حالا کو تا سومی؟کو تا سومی پسر باشه؟ مجید که دنیا اومد،چهار کیلو و چهارصد گرم بود.یه پسر تپل مپل،از اون بچه هایی که غریبه و آشنا فرقی براشون نداشت.هرکی می دیدش،دلش براش میرفت.می گرفتش و یه ماچ گنده ازش می‌گرفت.از بچه گیش تو دل برو بود.مجید از همون بچه گی،و تا قد کشید و بزرگ شد،با برادرم مهرشاد بود.یک سال و خرده ای با هم فاصله داشتند،ولی همیشه خدا با هم بودن.من دوست داشتم اسم مجید رو ساسان بذارم،تا به اسم ساناز بخوره.اما آقا افضل گفت:نه،من از اسم ساسان خوشم نمیاد.من دوست دارم اسم پسرم مجید باشه.اسم قرآن و پر معنی یه. تا هفت سالش هم شد،تو خونه ساسان صداش می‌کردیم. وقتی مدرسه رفت،اسم شناسنامه ایش را صدا زدند.ما هم کم کم شروع کردیم،مجید صداش بزنیم،حتی یادمون رفت که اسمش ساسان بوده.مدرسه رفتنش هم خودش داستان داره،هر روز با یکی دعوا داشت،هرروز یه جای تنش،زخم و زیلی میشد‌.یه روز اومد خونه و اصرار روی اصرار که باید من رو کلاس کاراته بفرستید. میخواست تو کتک کاری کم نیاره و به قول خودش زور داشته باشه. باباش هم هیچ وقت،نه به مجید نمیگفت،يا خراب کاری که میکرد،اهل دعوا کردنش نبود.مجید رو برد کلاس کاراته ثبت نام کرد و بچه های مدرسه شدن رقباش.فکر میکرد اگر اونا را زمین بزنه،به فینال میرسه و مدال طلا گردنش میندازن.اون قدر روی این بچه های فلک زده مدرسه و محل ،فن کاراته اجرا کرد ،تا این که یه روز مدیر مدرسه،باباش رو خواست که:((بیا این بچه رو ضبطش کن.آخه این چه وضعشه؟هر روز یکی رو میزنه و ما عوض این که به درس بچه ها برسیم، همش داریم دعوای مجید رو حل و فصل میکنیم)).از همون روز بود که دیگه نذاشتیم بره کلاس کاراته.این از دعواهاش،شوخی و مسخره گی هاش هم ماجراهای خودش رو داره!یه وقت هایی لباس های مجلسی و به قولی،پلو خوری منو می‌پوشید و می اومد اَدای من رو در می آورد.با این لباس زنونه،طوری ادا و اطوار میومد که ما از خنده،غش و ریسه میرفتیم.سال هفتاد و پنج که خواهرش عطیه به دنیا اومد،تا چند روز مدرسه نمی‌رفت. ماتم گرفته بود و با گریه و زاری میگفت:چرا بهش میگید عطیه،باید اسمش رو بذارید علیرضا،من برادر ندارم. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💐 همیشه هم با خنده می‌گفت:حسرت یه برادر به دل من موند.من به دایی هام حسودیم میشه.پنج تا برادرن و همه جا پشت هم هستن.اون وقت من چی،تک و تنهام! روی لج و لج بازی،عطیه رو داداش صدا میکرد.کَل کل هایش با این بچه،هیچ وقت تمامی نداشت.یک ساعت با هم خوب بودن،یه ساعت دیگه،تو سر و کله هم می زدن.بعضی وقت ها به عطیه می گفت:داداش!اینا تو رو از پرورشگاه آوردن.اون وقت طفل معصوم،از خودش دفاع می کرد و می‌گفت: _نه،کی میگه؟تو و ساناز شاهد بودین که مامان،من رو از بیمارستان آورد!اتفاقا ساناز پرورشگاهی یه،چون هم آرومه و هم هیچ کی شاهد دنیا آمدنش نبود! ساناز فقط نگاه شون می کرد و می خندید.شیطنت هایی که مجید و بعد هم عطیه داشت،در وجود او نبود. ما هرسال هر طوری که بود یا هر اتفاقی که می افتاد،سعی می کردیم سال تحویل حرم امام رضا باشیم.مجید به چند دفعه ای با ما اومد،ولی بعدش چیزی نمی گفت،که میام یا نمیام.ما توی اون شلوغی مسافرهای شب عید،بلیط میگرفتیم و مشهد،یه جایی رو رزرو می کردیم،که بریم.موقع رفتن،وقتی می خواستیم گاز و برق خونه رو خاموش کنیم و راه بیفتیم،یهوو می گفت من نمیام!هرچی می گفتیم،پسر!ما بلیط گرفتیم،حالا چی کار کنیم؟فایده نداشت. چند روزی که ما نبودیم،پیش برادرهام بود تا برگردیم.هرسال یه قلک می خریدیم،افضل روزانه مشخص کرده بود و یه مقدار پول توی قلک می انداخت.یه بار سه چهار ماهی بود که هرروز پول توی قلک انداخته بودیم.یه روز که گردگیری میکردم،قلک را برداشتم تا زیرش را،یه دستمال نم بکشم،یه وقت دیدم قلک سبکه.جا خوردم.خدایا!ما که هشتاد روزه داریم پول توی این می اندازیم،پس چرا سبکه؟دور قلک سالم بود،ولی دیدم زیرش یه سوراخ کوچیک هست.حدس زدم کار مجید باشه.قلک به دست تا چند دقیقه،از کار این پسر مانده بودم که چطور به فکرش رسیده بود،یواشکی و بی اطلاع ما این کار رو بکنه.بعدِ چند روز متوجه شدیم،پول های قلک رو برمی داشته برای خودش و دوستاش،اسباب بازی و هله هوله می خریده.سال هشتاد،به خاطر همین خاصه خرجی هاش،بیست و چهار هزار تومن به یکی از مغازه های نزدیک خونمون بدهکار بود و آخرش هم پدرش رفت حساب کرد.مجید همه چیزش رو برا رفیق میذاشت.از بچه گی تا وقتی بزرگ شد،این اخلاق رو با خودش داشت.تا سوم راهنمایی که خوند و بعدش ترک تحصیل کرد. با درس میونه ای نداشت.تا بچه بود،هفته ای دو سه تا دعوا داشت،ولی هرچی بزرگتر می شد،دعواهاش هم کمتر بود.بیشتر میونجی میشد و دعواها را حل و فصل می کرد.نه این که دعوا نکنه،نه،کمتر شده بود. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
۱۷ اسفند سالگرد شهادت فرمانده محبوب و دوست داشتنی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)، سرلشگر بسیجی، حاج ابراهیم همت را گرامی میداریم .🌹 @raviannooroshohada