eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
628 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تیزر تبلیغاتی ششمین سالگرد تدفین شهدای گمنام دانشگاه آزاد اسلامی واحد قم @ raviannoorshohada
🌼🌿🌸🍃🌼🌿🌸🍃 اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا بَقیَّةَ اللهِ فی أرضِه تو آمده بودی و سرور آمده بود بر جان همه نشاط و شور آمده بود گفتند شب ولادت توست، ولی ای کاش که مژده‌ی ظهور آمده بود 🌼🌿🌸🍃🌼🌿🌸🍃 🌻اللهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌻 🌴🌾🌷🌴🌾🌷 🌹میلاد با سعادت قائم آل محمد، موعود امم، منجی عدالت گستر، گل نرجس، مهدیِ فاطمه، منتقم ثارالله، بقیة‌الله الاعظم، اباصالح، امام زمان حضرت حجت بن الحسن العسکری(ارواحنا لتراب مقدمه الفداء) مبارکباد.🌹 @raviannoorshohada
سلام دوستان امروز ولادت آقامونه😍 میخوایم برای سلامتی و تعجیل در فرجشون ختم صلوات بگذاریم☺️ ۱۴۰۰۰تا صلوات نذر کردیم بسمـ الله اونایی که میخوان شریک این کار خیر باشن تعداد صلواتشونا به آیدی زیر ارسال کنن👇👇 @hosna1379
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت روز تولد علمدار کمیل هادی دلها🎉 شهید ابراهیم هادی آهنگ حامد زمانی #شهید_ابراهیم_هادی✨🌷
ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری: 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 سلام بر ابراهیم... یکم اردیبهشت، سالروز تولد پهلوان بی مزار ، پرستوی گمنام کانال کمیل ، امیرِ مبارزه با نفس ، جوانِ اول تهران ، هادی دلها ، *شهید ابراهیم هادی* بر تمام عاشقان و دلدادگانش تبریک و تهنیت باد. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 #هادی_دلها #تولدت_مبارک_ابراهیم_جان @raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب را جیره بندی کرده ایم، نان را جیره بندی کرده ایم، #عطش همه را بی تاب کرده، همه چیز جز شهداء که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند ... ! دیگر شهداء تشنه نیستند! فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه ... ! ✔ آخرین دست نوشته یک بسیجی در کانال کمیل "اول اردبیهشت سالروز تولد علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی مبارک باد" @raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘داستان عجیب رئیس بانکی که واکس می‌زد... 🌷سالروز شهادت شهید مدافع حرم «هادی کجباف» گرامی باد... 🌷این شهید عزیز به همراه چندین نفر از جمله اولین روحانی شهید مدافع حرم محمدمهدی مالامیری(شهید جاویدالاثر قمی) در سوریه آسمانی شدند... ⚘پیکر مطهر این شهید عزیز به دست داعش وهابی افتاد و سر مطهرش را از تن جدا کردند و پیکر مطهر بدون سرش بعدا تفحص شد... @raviannoorshohada
🔴 سردار سلامی فرمانده کل سپاه شد 🔹حضرت آیت الله العظمی امام خامنه‌ای (مدظله العالی) فرمانده معظم کل قوا در حکمی با سپاس از خدمات با ارزش و ماندگار سردار سرلشکر جعفری در فرماندهی سپاه، سردار حسین سلامی را با اعطاء درجه سرلشکری به فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب کردند. 🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی همچنین در حکم جداگانه‌ای سردار سرلشکر محمدعلی جعفری را به مسئولیت قرارگاه فرهنگی و اجتماعی حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنافداه منصوب کردند.
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
.....خواستگاریت با دست زد پشتمو گفت: اسماء قسمت هر چی باشه همون میشه، اگه یه نفر واقعا قسمت آدم باشه همه چی خود بخود پیش میره باور کن من سختگیر نیستم. - نمیدونم چرا یاد سجادی افتادم - و گفتم آهان بله استفاده بردیم از صحبت هاتون زهرا خانوم خوب دیگه من پاشم برم کلی کار دارم - إ کجا؟بودی حاالا بمون واسه شام. نه دیگه قربانت. باید برم کار دارم - باشه پس سلام برسون به مامانت اینا چشم حتما. تو هم بیا پیش ما خدافظ - چشم حتما خدافظ _ اوووووف خدا بگم چیکارت نکنه اردالان رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگی خوابم برد با تکون های اردالان بیدار شدم _ بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره پتورو کشیدم رو سرمو گفتم شام نمیخورم پتو رو از روم کشیدو گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتی؟ خندیدم و گفتم اهان پس واسه امار اومدی خواستم یکم اذیتش کنم خیلی جدی بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونه ی اردالان و گفتم: خیلی دوسش داری - با یه حالت مظلومانه ای گفت: اووهووم سرمو انداختم پایین و با ناراحتی گفتم متاسفم اردالان . یکی دیگرو دوست داره. باید فراموشش کنی... _ دستمو از رو شونش برداشت و آهی کشیدو گفت بیا شام حاضره و از اتاق رفت بیرون سر سفره ی شام اردالان همش باغذاش بازی میکرد مامان نگران پرسید: اردالان چیزی شده غذارو دوست نداری؟ _ مامان جان اشتها ندارم إ تو که گشنت بود تا االان دلم براش سوخت با دست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخی کردم چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید تکون دادو گفت به حسابت میرسم. وشروع کرد به تند تند غذا خوردن ... اون شب با مامان صحبت کردم مامان وقتی فهمید میخواست از خوشحالی بال دربیاره و قرار شد فردا با مادر زهرا صحبت کنه انقد خوشحال بود که یادش رفت بپرسه که امروز چیشد با سجادی کجا رفتی منم هیچی نگفتم هییییییی .... _ چقد سخته تصمیم گیری. کاش یکی کمکم میکرد یکی امیدوارم میکرد به آینده... بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم باالخره جواب سجادی رو دادم .... با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم که سجادی و محسنی رو دیدیم تا ما رو دیدن وایسادن و همونطوری که به زمین نگاه میکردند سلام دادن مریم که این رفتار براش غیر عادی بود با تعجب داشت بهشون نگاه میکرد خندم گرفت و درگوشش گفتم: _ اونطوری نگاه نکن االان فکر میکنن خلی ها جواب سلامشونو دادیم داشتند وارد دانشگاه میشدند که صداش کردم آقای سجادی با تعجب برگشت سمتم و گفت بله با منید؟ بله باشمام اگه میشه چند لحظه صبر کنید. یه عرض کوچیک داشتم خدمتتون _ بله بله حتما بعد هم به محسنی اشاره کرد که تو برو تو مریم هم همراه محسنی رفت داخل - خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدی راستش آقای سجادی من فکرامو کردم خیلی سخت بود تصمیم گیری اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگه دارم _ سجادی که از استرس همینطور با سوویچ ماشین بازی میکرد پرید وسط حرفمو گفت: خانم محمدی اگه بعد از یک هفته فکر کردن جوابتون منفیه خواهش میکنم بیشتر فکر کنید من تا هر زمانی که بگید صبر میکنم _ خندیدم و گفتم: مطمئنید صبر میکنید شما همین االان هم صبر نکردید من حرفمو کامل بزنم معذرت میخوام خانم محمدی - در هر صورت من مخالفتی ندارم...
سرشو آورد باالا و با هیجان گفت جدی میگید خانم محمدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - بله کاملا پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خانواده؟ - اینو دیگه باید از خانوادم بپرسید با اجازتون وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادی نیومد مریم زد به شونم و گفت:إ اسماء سجادی کو پس نمیدونم واالا پشت سرم بود چی بهش گفتی مگه هیچی جواب خواستگاریشو دادم. _ حتما جواب منفی دادی به جوون مردم رفته یه بلایی سر خودش بیاره بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس إ خرشدی باالخره پس فکر کنم ذوق مرگ شده. اسماء شیرینی یادت نره ها باشه بابا کشتی تو منو بعدشم هنوز خبری نیست که وارد خونه شدم که مامان صدام کرد اسماااااء سلام جانم بیا کارت دارم باشه مامان بزار لباسامو... نذاشت حرفم تموم بشه _ همین الان بیا.. بله مامان مادر سجادی زنگ زده بود. تو ازجوابی که به سجادی دادی مطمئنی مگه برای شما مهمه مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت این حرفت یعنی چی _ خب راست میگم دیگه مامان همش فکرت پیش اردلانه تو این یه هفته ۴ بار رفتی با مادر زهرا حرف زدی تا باالخره راضیشون کنی اما یه بار از من پرسیدی میخوای چیکار کنی نظرت چیه _ اسماء من منتظر بودم خودت بیای باهام حرف بزنی و ازم کمک بخوای ترسیدم اگه چیزی بگم مثل دفعه ی قبل... حرفشو قطع کردم و گفتم مامان خواهش میکنم از گذشته چیزی نگو _ باشه دخترم. مگه میشه تو برام مهم نباشی - مگه میشه حاالا که قراره مهم ترین تصمیم زندگیتو بگیری به فکرت نباشم بعدشم تو عاقل تر از این حرفایی مطمئن بودم تصمیم درستی میگیری باشه مامان من خستم میرم بخوابم وایسااا. من بهشون گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشون خبر میدم الان هم بابا و اردالان رفتن واسه تحقیق تو دلم گفتم چه عجب و رفتم تو اتاقم اردلان و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضی بودن و قرار شده بود سجادی خانوادش آخر هفته بیان برای گذاشتن قرار مدار عقد. یک شب قبل از بله برون اردلان اومد تو اتاقمو گفت... - اسماء پاشو بریم بیرون با بی حوصلگی گفتم کار دارم نمیتونم بیام روسریمو با زور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیرون _ صداشو کلفت کردو گفت وقتی داداش بزرگترت یه چیزی میگه باید بگی چشم با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم خوب حداقل وایسا آماده شم - باشه تو ماشین منتظرم زودباش سرمو تکیه داده بودم به پنجره و با چشم ماشین هایی رو که با سرعت ازمون رد میشدن رو دنبال میکردم با صدای اردالان به خودم اومدم. - اسماء تو چته مثلا فردا بله برونته باید خوشحال باشی چرا انقد پکری؟ نکنه از تصمیمت پشیمونی هنوز دیر نشده ها آهی کشیدم و گفتم: چیزی نیست نمیخوای حرف بزنی کجا داری میری اردلان برگرد خونه حوصله ندارم. _ داشتم میرفتم کهف الشهدا باشه حالا که دوست نداری برمیگردم الان صاف نشستم و گفتم: نه نه برو کهف و دوست داشتم آرامش خاصی داشت. نیم ساعت داخل کهف بودم خیلی آروم شدم تو این یه هفته همش استرس و نگرانی داشتم هم بخاطر جوابی که به سجادی دادم هم بی خیالی مامان - اردالان اومد کنارم نشست: اسماء میدونم استرس داری واسه فردا آهی کشیدم و گفتم. نمیدونی اردلان من تو وضعیت بدیم یکم میترسم به کمک مامان احتیاج دارم اما... - اینطوری نگو اسماء باور کن مامان به فکرته.. بیخیال به هر حال ممنون بابت امشب واقعا احتیاج داشتم.. یک ساعت به اومدن سجادی مونده بود... _ خونه شلوغ بود مامان بزرگترهای فامیلو دعوت کرده بود همه مشغول حرف زدن باهم بودن...
#من_یک_سپاهی_ام 🌺سالروز تاسیس #سپاه_پاسداران انقلاب اسلامی گرامی باد🌺 🔸فردا، سالروز تاسیس #سپاه_پاسداران انقلاب اسلامی به فرمان امام خمینی(ره) در دوم اردیبهشت ماه سال 58 است . @raviannoorshohada
تصویر اینفوگرافی از شهید ابراهیم هادی 👉 @alamdarkomeil 👈
🌷جلسه هماهنگی و ساماندهی برنامه های طرح خدمت به خانواده های معظم و معزز شهدا از جمله برگزاری هیئت بیت الشهدا در منازل شهدا، ویژه برنامه های فرهنگی و ... با حضور فرزندان بزرگوار شهدای مدافع حرم امروز دوشنبه مورخه ۹۸/۰۲/۰۲در شهر مقدس قم برگزار گردید... @raviannoorshohada
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه از شلوغی خونه به سکوت اتاقم پناه بردم روتخت ولو شدم و چشمامو بستم تمام اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولین روزی که سجادی اومد تو اتاقم افتادم و لبخند به لبم نشست سجادی نه، حاالا دیگه باید بگم علی درسته که از آینده میترسم اما احساس میکنم با علی میتونم این ترسو از بین ببرم غرق در افکارم بودم که یدفعه.... بابا وارد اتاق شد به احترامش بلند شدم إ اسماء بابا هنوز آماده نشدی از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پایین و گفتم: الان آماده میشم - باشه حاالا بیا بشین کارت دارم چشم - اسماء جان بابا اگه تا الان نیومدم پیشت و درمورد انتخابی کردی نظری بدم یا باهات حرف بزنم واسه این بود که اطمینان داشتم دختری که من تربیت کردم عاقلانه تصمیم میگیره و خانوادشو روسفید میکنه. الان میخوام بهت بگم بابا من تا آخر پشتتم اصلا نگران نباش مامانتم همینطور دستمو گرفت و گفت: - چقد زود بزرگ شدی بابا بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریه نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم - اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء من فکر کردم بزرگ شدی داری مثل بچه ها گریه میکنی _ پاشو پاشو آماده شو الان از راه میرسن... کمدمو باز کردم یه مانتوی سفید با روسری گلبهی که مامان بزرگ از مکه آورده بودرو سر کردم با یه چادر سفید با گلهای ریز صورتی زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم علی با مامان و باباش و خواهرش جلوی در وایساده بودن یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنش بود یه دسته گل یاس بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و به سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور صدای یا الله های آقایون رو میشنیدم استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیرون مامان همراه با مامان بزرگ اومدن تو اتاق مامان بزرگ بغلم کردو برام "لا حول والقوه الاباالله" میخوند مامان هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسینم میکرد وارد حال شدم و سلام دادم. علی زیر زیرکی نگاهم میکرد از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکون میداد مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد بزرگتر ها مشغول تعیین مهریه و مراسم بودند مهریه من همونطور که قبلا به مادرم گفته بودم یک جلد قرآن چندشاخه نبات و ۱۴سکه بهار آزادی بود سفر کربلا و مکه هم به خواست خانواده ی علی جزو مهریم شد همه چی خیلی خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبه ی محرمیت خونده بشه تا اینکه بعدا مراسم عقد رو تعیین کنن. بعد از رفتنشون هر کسی مشغول نظر دادن راجب علی و خانوادش شد بی توجه به حرفهای دیگران دست گل رو برداشتم گذاشتم تو اتاقم مثل همیشه اتاق پر شد از بوی گل یاس شد احساس آرامش خاصی داشتم . ساعت ۸ و نیم صبح بود مامان اینا آماده جلوی در منتظر من بودن تا بریم محضر چادرم رو سر کردم و رفتم جلوی در اردلان در حال غر زدن بود: - اسماء بدو دیگه دیر شد الان میوفتیم تو ترافیک دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشین و گفتم:ایشاالا قسمت شما - خندید و گفت :ایشاالا ایشاالا _ علی جلوی محضر منتظر وایساده بود... بابا جلوی محضر پارک کردو ازمون خواست پیاده شیم علی با دیدن ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور که لبخند به لب داشت به نشونه سلام خم شد _ اردلان خندید و گفت ببین چه پاچه خواری میکنه هیچی نشده محکم زدم به بازوش و بهش اخم کردم. اردلان دستمو گرفت و از ماشین پیاده شدیم مامان و بابا شونه به شونه ی هم وارد محضر شدن منو اردلان هم با هم، علی هم پشت ما...
با ورود ما به داخل محضر، همه صلوات فرستادند فاطمه خواهر علی اومد و دستم از دست اردالان کشید و برد سمت سفره ی عقد دختره با مزه ای بود صورت گرد و سفید با چشمای مشکی،درست مثل چشمای علی داشت. مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریری که به گفته ی خودش برای زن علی از مکه آورده بود و سرم کرد و روصندلی نشوند. هیچ کسي حواسش به علی که جلوی در سر به زیر وایساده بود نبود عاقد علی رو صدا کرد آقا داماد بفرمایید بشینید همه حواسشون به عروس خانومه. یکی هم هوای دامادو داشته باشه با خجالت رو صندلی کناری من نشست باورم نمیشد همه چی خیلی زود گذشت و من الان کنار علی نشسته بودم و تا چند دقیقه ی دیگه شرعا همسرش میشدم استرس تموم جونمو گرفته بود. دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت که خطبه عقدرو جاری کنه علی قرآن رو گرفت سمتم و در گوشم گفت: بخونید استرستون کمتر میشه قرآن رو باز کردم _ ِ "بسم الله الرحمن الرحیم" یس_والقرآن الکریم... آیه های قرآن تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم تو حال و هوای خودم بودم که با صدای حاج اقا به خودم اومدم _ برای بار آخر میپرسم خانم اسماء محمدی فرزند حسین آیا وکیلم شما را به عقد آقای علی سجادی فرزند محمد با مهریه معلوم در بیاورم آیا وکیلم ؟؟؟؟؟ همه سکوت کرده بودند و چشمشون به دهن من بود چشمامو بستم خدایا به امید تو سعی کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم - با اجازه ی آقا امام زمان ، پدر مادرم و بقیه ی بزرگتر ها "بله" _ صدای صلوات و دست باهم قاطی شد و همه خوشحال بودن علی اومد نزدیک و در گوشم گفت: مبارکه خانوم از زیر چادر حریر نگاهش کردم خوشحالی رو تو چهرش میدیدم. حالا نوبت علی بود که باید بله میگفت. با توکل به خدا و اجازه ی پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر های جمع "بله" فاطمه انگشتر نشونو داد به علی و اشاره کرد به من دستای علی میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد سرشو آورد باالا و چادرمو کشید عقب و خیره به صورتم نگاه کرد حواسش به جمع نبود همه شروع کردن به دست زدن و خندید. دستشو فشار دادم و آروم گفتم: زشته همه دارن نگاهمون میکن. متوجه حالت خودش شد و سرشو انداخت پایین مامان اینا یکی یکی اومدن با ما روبوسی کردن و برامون آرزوی خوشبختی میکردن اردالان دستمو گرفت و در گوشم گفت دیدی ترس نداشت خواهر کوچولو دیگه نوبتی هم باشه نوبت داداشه خندیدم و گفتم: انشا الله علی رو در آغوش کشید و چند ضربه به شونش زدو گفت خوشبخت باشید بعد از محضر رفتم سمت مامان اینا که برگردیم خونه مادر علی دستم رو گرفت و رو به مامان اینا گفت: - خوب دیگه با اجازتون ما عروسمون رو میبریم... علی هم کنار من وایساده بود و سرش رو انداخته بود پایین مامان هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونه از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم پدر مادر علی و خواهرش با ماشین خودشون رفتن ماهم با ماشین علی در ماشین رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطوری چند دقیقه بهم زل زده بود دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: به چی نگاه میکنید؟ لبخند زدو گفت:به همسرم. ایرادی داره؟ دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم: نه چه ایرادی ولی یجوری نگاه میکنید که انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگه...
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدید؟؟؟ خندید و گفت دروغ چرا ولی نه انقدر دقیق خوب حاالا میخواید حرکت کنیم مامان اینا رفتن ها... _ خوب برن ما که خونه نمیریم. پس کجا میریم - امروز پنجشنبست ها فراموش کردی؟ زدم رو دستم و گفتم: واااای آره فراموش کرده بودم - به خودش اشاره کردو گفت: معلوم نیست کی باعث شده فراموش کنی حتما خیلی هم برات مهم بوده... خندیدم و گفتم بله بله خیلی جلوی گل فروشی وایسادو دوتا دسته گل یاس گرفت. _ إ علی آقا چرا دوتا دسته گل گرفتید دستشو گذاشت رو قلبش و گفت آخ... - إ وااا چیشد اسممو اینطوری صدا میکنی نمیگی قلبم وایمیسه - إ خوبه بگم آقای سجادی؟ همون علی خوبه این دسته گلم گرفتم برای عروسم رسیدیم بهشت زهرا رفتیم به سمت قطعه سرداران بی پلاک مثل همیشه دوتا قبرو شستیم و گلهارو گذاشتیم روش - اسماء بله - میدونی از شهیدت خواستم که تو رو بهم بده خوب چرا از شهید خودتون نخواستید - از اونم خواستم ولی میخواستم شهیدت پارتی بازی کنه برام خندیدم و گفت ایشالا که خیره. یه ماه از محرم شدنمون میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم علی خوابیده بود. کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم به این فکر میکردم چطور تونستم به همین سرعت عاشقش بشم. _ وای که تو چقد خوبی علی دستم گذاشته بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم یکم سر جاش تکون خورد و چشماشو باز کرد و با لبخند و صدای خش دار گفت:سلام خانم کی اومدی؟ - سلام نیم ساعته إ پس چرا بیدارم نکردی آخه دلم نیومد... آخ علی به فدای دلت حاالا دستمو بگیر بلندم کن ببینم دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم - علی نمیتونم خیلی سنگینی إ پس منم بیدار نمیشم - باشه بیدار نشو منم الان میرم خونم و خدافظ دستمو گرفت و گفت کجادلت میاد بری؟ - سرمو به نشونهی تایید تکون دادم باشه باشه بلند میشم تو فقط حرف از رفتن نزن بخدا قلبم میگیره دوتامون زدیم زیر خنده در اتاق علی به صدا در اومد فاطمه بود داداش زنداداش، مامان معصومه میگه بیاید پایین شام. _ علی دستشو گذاشت رو شکمشو گفت آخ که چقد گشنمه بریم دستشو گرفتمو گفتم بدو پس از پله ها اومدیم پایین بابای علی که بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونه رفتم سمتش سلام بابا رضا خسته نباشی پیشونیمو بوسید و گفت سلامت باشی دختر گلم با اجازتون من برم کمک مامان معصومه فاطمه دستم رو گرفت و گفت:کجااااا من خودم همه چیو آماده کردم شما بشین آقاتون فردا نگه از خانومم کار کشیدید دوتامون زدیم زیر خنده علی انگشتش و به نشونه ی تحدید به سمت فاطمه تکون دادو گفت:باشه عیب نداره نوبت توهم میرسه فاطمه از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونه بابا رضا و علی زدن زیر خنده آروم زدم به پهلوی علی و گفتم خبریه - خانومم همینطوری گفتم چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگه ما غریبه شدیم باشه علی آقا باشه... - إ اسماء بخدا شوخی کردم باشه حاالا قسم نخور - آخه آدمو مجبور میکنی...
خب ببخشید - نمیبخشم إ علی - إ اسماء فاطمه اومد پیشمو دستشو گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر من غیبت میکنید؟بسته دیگه بیاید سفره رو آماده کردم. آخر هفته عقد اردلان بود. نمیدونم به زهرا چی گفته بود که همون جلسه اول قبول کرده بود با علی دنبال کارهای خودمون و مراسم اردالان بودیم تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونن و همونجا هم ثبتش کنیم لحظه شماری میکردم برای اون روز حلقه هامونو یه شکل سفارش دادیم. علی انگشتر عقیق خیلی دوست داشت اما بخاطر من چیزی نگفت مراسم اردالان تموم شد و از همون بعد عقد دنبال کارهای عروسی بود. درس زهرا که تموم شده بود اردلان بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه استخدام شد و مشکلی نداشتند. اما من و علی بخاطر درسمون مجبور بودیم عروسیمونو عقب بندازیم بلیط قطار واسه ۸صبح بود مشغول آماده کردن ساک لباسامون بودم علی یه گوشه نشسته بود با لبخند نگاهم میکرد - علی جان چیه باز اونطوری نگاه میکنی باز چه نقشه ای تو سرته ها؟؟ از جاش بلند شد و همونطور که میومد سمتم با خنده گفت هیچی یاد این شعره افتادم: دوست دارم خنده ات را،چادرت را بیشتر هست زیبا سادگی از هرچه زیبا بیشتر ما دوتا_ماه عسل_مشهد-حرم، صحن عتیق عشق میچسبد همیشه،پیش آقا بیشتر _ خندیدم و گفتم حاالا بزار ما عقد کنیم ماه عسل پیشکش بعدشم اخمی کردم و گفتم: نکنه میخوای این سفرو ماه عسل و یکی کنی آره علی خانومم. ماه عسل جای خود من از الان به اون روزها فکر میکنم. - لبخندی از روی رضایت زدم و به کارم ادامه دادم اسماء - جانم علی ینی فردا میشی مال خود خودم _ من الانم مال خود خودتم. حالا هم برو استراحت کن از سرکار اومدی خسته ای. کمک نمیخوای؟؟ - دیگه تموم شد منم ساک رو ببندم میخوابم کارهامو تموم کردم اما خوابم نبرد به فردا فکر میکردم،به روزهایی که خیلی زود گذشت و روزهایی که قرار بود در کنار علی بگذره ولی ای کاش نمیگذشت. وقتی پیشش بودم دلم میخواست زمان متوقف بشه و زمین از حرکت بایسته هیییییی... تو حال هوای خودم بودم که یکی دستشو گذاشت روشونم برگشتم علی بود إ بیدار شدی - آره دیگه اذانه خانوم. تو نخوابیدی،داشتم فکر میکردم _ به چی به تو علی همیشه پیشم میمونی؟؟ - معلومه که میمونم. دستشو گذاشت رو قلبش گفت تو صاحب قلب علی هستی مگه میتونم بدون قلبم نفس بکشم حالا هم پاشو نمازمون قضا میشه ها... سجاده هامونو پهن کردم و چادر نمازم سرم کردم. - آقا شما شروع کنم من به شما اقتدا کنم با لبخند نگاهم کردو گفت:آخ چه حالی بده این نماز الله اکبر... _ واقعا هم چه نمازی شد اون نماز انگار همه ی فرشته ها از آسمون برای تماشای ما اومده بود. ُ السلام و علیکم و رحمه الله برکاته بعد از تموم شدن نمازش دستشو آورد بالا و با صدای تقریبا بلندی دعا کرد خدایا شکرت که یه فرشته ی مهربونو نصیبم کردی قند تو دلم آب شد. صاحب قلب مردی بودم که قلبم رو به تسخیر درآورده بود. سوار قطار شدیم پدر مادروها تو یه کوپه نشستن من و علی و اردالان و زهرا هم تو یه کوپه، فاطمه هم بخاطر امتحاناتش!!!!...
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 ‌‌ با توکل به خدا چهارشنبه های زهرایی این هفته با یاد و نام 🌷شهید گرانقدر حرم زینبی شهیدجلالی نسب🌷 ان شاء الله ساعت 18:30 میدان آستانه حرم حضرت معصومه (س). دوستانی که مایل به شرکت در این برنامه هستن با ادمین ارتباط برقرار کنند.
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
نیومد تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود دستمو گذاشتم رو سینمو زیر لب زمزمه کردم السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا« بغضم گرفت. موبه تنم سیخ شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام چکید علی دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضی که داشت شروع کرد به خوندن.وای که چه صدایی.دل آدمو به آتیش میکشوند. "آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده " خدایا صدای مرد من، حرم آقا مگه میشه بهتر از این دیگه چی میخوام از این دنیا بغض هممون ترکید و اشکامون جاری شد قطار از حرکت وایساد بابا رضا اومد داخل کوپه ما - إ چیشده چرا گریه کردید؟؟ به احترامش بلند شدیم هیچی بابا رضا پسرتون دلامونو هوایی کرد که اینطور. فقط برای خانومش از این کارا میکنه ها... خجالت کشیدم و سرمو انداختم .. _ نزدیک دارالعجابه نشسته بودم و منتظر حاج آقایی که قرار بود عقدمونو بخونه بودیم. کلی عروس داماد مثل ما اونجا بود. همشون دوست داشتن عقدشونو تو حرم اونم تو همچین روزی بخونن نسیم خنکی درون محوطه میوزید و بوی خوشی رو تو فضا پخش کرده بود. همه جای حرم رو واسه تولد آقا چراغونی کرده بودند علی دستمو محکم گرفته بود. حاج آقا اومدن خطبه رو خوندن این خطبه کجا،خطبه ای که تو محضر خوندیم کجا. حالا دستم تو دست علی،تو حرم آقا باید بله رو میدادم. این بله کجا و اون کجا آقا مهمونمون بودن یعنی بر عکس ما مهمون آقا بودیم. بعد از خطبه چون حاج آقا آشنا بودن رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم حالا دیگه هم رسما هم شرعا همسر علی شده بودم. من وعلی دوتایی برگشتیم حرم و بقیه برای استراحت رفتن هتل. همه جا شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود بخاطر همین نتونستیم بریم داخل برای زیارت ته حیاط روبروی گنبد نشته بودیم سرمو گذاشتم رو شونه ی علی - علی جان علی - یه چیزی بخون چشم. "خادما گریه کنون صحنتو جارو میزنن همه نقاره ی یا ضامن آهو میزن... یکی بین ازدحام میگه کربال میخوام یکی میبنده دخیل بچم مریضه بخدا برام عزیزه بخدا دلامون همه آباد رسیده شام میالد بازم خیلی شلوغه پای پنجره فوالد" باز دلمو برد با صداش .یه قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رو دستش سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد. - چرا داری گریه میکنی آخه صدات خیلی غم داره. صدات خیلی خوبه علی مثل خودت بهم آرامش میده!!!!!😭 حاالا که اینطوره همیشه برات میخونم - اسماء چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم - بنظرم االان بهترین فرصته سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم با تسبیحش بازی میکرد و سرشو انداخته بودپایین - چطوری بگم..إم..إم علی چطوری نداره بگو دیگه داری نگرانم میکنی ها - چند وقت پیش اردالان راجب یه موضوعی باهام صحبت کرد و ازم خواست به تو بگم که با پدر مادرت صحبت کنی. چه موضوعی؟ - اردلان در حال حاضر تو سپاه برای اعزام به سوریه داره دوره میبینه و چند ماه دیگه یعنی بعد از عروسی میخواد بره باتعجب پرسیدم چی سوریه زهرا میدونه؟ - آره قبول کرده؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد علی یعنی چی اول زندگیشون کجا میخواد بره اگه خدایی نکرده یه اتفاقی...ادامه ی حرفمو خوردم!!!!!...