eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
من یک روزه‌اولی‌ام! روایت رقیه سالاری | کلاله
📌 من یک روزه‌اولی‌ام! مامان با لبخند گفت: "دخترم، امسال تو هم روزه می‌گیری! رسیدی به سن تکلیف." بابا هم خوشحال بود، حتی یک تقویم کوچک برایم خرید که تویش روزهای روزه‌دارم را علامت بزنم. سحر که بیدار شدم، هنوز خواب تو چشم‌هایم بود. دست‌هایم را مشت کردم، چشم‌هایم را مالیدم و خمیازه کشیدم. مامان گفت: "خوب بخور که تا شب گرسنه نشی!" خوابم می‌آمد و دلم نمی‌خواست چیزی بخورم. بعد از سحری، دوباره زیر پتو رفتم. صبح که بیدار شدم، یک حسِ جدید داشتم. انگار امروز، یک روزِ معمولی نبود. همه چیز سخت‌تر شده بود؛ آب که می‌دیدم، دلم می‌خواست، بوی غذا که می‌آمد، دهنم آب می‌افتاد. مامان گفت: "اولش سخته، ولی کم‌کم عادت می‌کنی." پس صبر کردم تا وقتی که اذان گفتند! چه حس قشنگی بود! من توانستم! اولین روزه‌ی زندگی‌ام را گرفتم. بابا با افتخار نگاهم کرد، مامان صورتم را بوسید و گفت: "دخترم، بزرگ شدی!" یک چیزی ته دلم می‌لرزید، یک حسِ عجیب و قشنگ. امروز، جشن روزه‌اولی‌ها بود! مسجد پر از نور و رنگ و شادی بود. ما، دختربچه‌های روزه‌اولی، کنار هم نشستیم. برایمان از روزه گفتند، از صبر، از بزرگ شدن... بعد هم یک عالمه هدیه دادند! یک شاخه گل خوشگل، یک بسته شکلات، و کلی آرزوهای قشنگ! یک حس خوب داشتم. انگار روزه گرفتن، سخت بود... ولی شیرین هم بود. مامان راست می‌گفت، کم‌کم بهش عادت می‌کنم. من یک روزه‌اولی‌ام، و این تازه شروعش است! خاطرهٔ سانیا اسلامی به روایت رقیه سالاری یک‌شنبه | ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
تصمیم سپهرار روایت محمدحسین ایزدی | سبزوار
📌 تصمیم سپهرار روایتی از زندگی یک بهایی سبزواری که شهید شد به مناسبت سالگرد شهادت مهدی ناصری بعدِ پیروزی انقلاب، در دبیرستان اسرار سبزوار، «ریاضی و فیزیک» می‌خواند. آن روزها دانش‌آموزان، بیشتر از درس خواندن، کارهای سیاسی می‌کردند. یک‌سری از دانش‌آموزان، حزب مجاهدین بودند و یک‌سری، حزب‌اللهی. این دو حزب، نماز جماعت‌شان جدا از هم بود. حزب‌اللهی‌ها می‌دیدند سپهرار می‌آید در نماز جماعت آن‌ها. بهش گفتند: «تو دیگه چرا؟» - این نمازو قبل ندارم ولی دوس دارم جزو سیاهی لشکر شما باشم، تا مقابل حزب مجاهدین کم نباشین. زمان هر چه پیش می‌رفت سپهرار دلتنگ رفقایش می‌شد؛ رفقایی که جایی در جنوب بودند و اسلحه دست گرفته بودند علیه صدامی‌ها. بهروز که شهید شد، سپهرار خودش را رساند گرگان تا هر چه می‌تواند نزدیک‌ِ بهروز شمالی باشد. بهروز هم کلاسی‌اش بود. آبان سال ۶۱ شهید شد و در بجنورد و بعد گرگان، تشییعش کردند. سپهرار دیگر آن آدم قبل نبود. رفت بیت آیت‌الله علوی سبزواری. - می‌خوام شیعه بشم حاج آقا. - نامت رو بذار مهدی. پدر و مادرش به شدت مخالفت کردند؛ به خصوص مادرش. مادرش می‌گفت: «ما به مهدی موعود اعتقادی نداریم». مهدی همان سال یعنی ۶۱، از طرف بسیج رفت جبهه و شد امدادگر. بعد «آرپی‌جی» دست گرفت و در عملیات والفجر مقدماتی مبارزه کرد. ۲۱ اسفند آن سال توی فکه بودند. دشمن، آن‌ها را به آتش و توپ بسته بود. مهدی درگیر جنگ بود و تا به خودش آمد بدنش را غرق خون دید؛ خون از پاها و شانه‌هایش راه گرفته بود به همه تنش. پیکرش را که آوردند سبزوار، آیت‌الله علوی خودش پیش قدم شد و مثل یک پدر، برای مهدی مراسم‌ تشییع گرفت و تا توانست، به یاد مهدی مراسمات را ادامه داد. جهان‌آراء؛ مادر مهدی، که دلش پر می‌زد برای پسرش، قلم به دست گرفت و با زبان شعر با مهدی‌اش نجوا کرد: نام مهدی گشت زیب نام تو وین شهادت شهد شد در کام تو محمدحسین ایزی سه‌شنبه | ۲۱ اسفند ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بادبادک‌های طلایی سال ۶۲-۶۳ مسئول جهاد جویم بودم. چهارصد هکتار زمین کشت در اختیارمان بود. آن سال باران نیامده بود. ما به صورت دیم، گندم و جو کاشته بودیم. پرنده دَل می‌آمد روی گندم‌ها می‌نشست. خوشه‌ها را نوک می‌زد و خراب می‌کرد. برای اینکه پرنده‌ها را فراری بدهیم، دَلو می‌زدیم؛ توی زمین چوب نخل تکان می‌دادیم ولی فایده‌ای نداشت. پرنده‌ها دیگر از این کار هیچ ترسی نداشتند. با خودم گفتم: «چیکار کنیم که این پرنده‌ها کشت ما رو خراب نکنن؟» یک روز وقتی سر زمین بودم دیدم عقابی می‌آمد روی تپه می‌نشست. بعد بلند می‌شد و روی جو گندم‌ها یک چرخی می‌زد. چیزی شکار می‌کرد و دوباره می‌‌نشست. همان لحظه به این فکر افتادم که حضور عقاب‌ها خیلی بهتر از دَلو زدن است. به آقای میرزاده که حسابدار جهاد بود، گفتم: «بیاید از این بادبادک‌هایی که بچه‌ها برای بازی می‌فرستن هوا، درست کنیم. شاید پرنده‌ها فکر کنن عقابه و از آن بترسن.» تعدادی روزنامه، نوار چسب، تَرکه و نخ آوردیم. دست به کار شدیم. چند تا بادبادک‌ درست کردیم. به کارگرها گفتیم: «شما دیگه دَلو نزنین. این بادبادک‌ها رو توی دست‌تون بگیرید و توی زمین بدوئید. بادبادک که به هوا رفت، دور گندم‌ها بچرخین.» بادبادک‌ها به هوا رفت و پرنده‌ها دیگر سر زمین‌های گندم نیامدند. پ‌ن۱: دَل پرنده‌ای ست که جثه‌اش کمی از گنجشک بزرگتر است و جلوی سینه‌‌اش زرد رنگ. پ‌ن۲: دَلو چوب‌های باریک نخل است که لاری‌ها در قدیم به آن تَرکه می‌گفتند. خاطرهٔ احمد امینازاده به روایت فریده حاجی‌حسینی پنج‌شنبه | ۲ اسفند ۱۴۰۳ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
اولین روزهٔ من روایت رقیه سالاری | کلاله
📌 اولین روزهٔ من راستش رو بخواهید، هنوز هم نمی‌دانم چرا روزه گرفتم! یعنی می‌دانم، ولی یک جورهایی هم نمی‌دانم! می‌گویند ثواب دارد، آدم را به خدا نزدیک‌تر می‌کند، حس بزرگ شدن می‌آید سراغش… ولی آن لحظه فقط مامان با یک لبخند خاص نگاهم کرد و گفت: "هلیا، امسال روزه می‌گیری دیگه؟" جا خوردم. یعنی باید سحر بیدار شوم؟ تا شب چیزی نخورم؟ اگر تشنه‌ام شد چی؟ ضعف کردم چی؟ اما چیزی نگفتم. فقط سر تکان دادم. سحر که شد، مامان آرام صدام کرد: "هلیا جان، پاشو عزیزم، وقت سحره." چشم‌هایم هنوز بسته بود، موهایم ژولیده، ولی نشستم سر سفره. لقمهٔ اول که رفت توی دهنم، کم‌کم بیدار شدم. یک حس جدید داشتم… انگار وارد دنیایی تازه شدم. اول صبح، حس خوبی داشتم. انگار خدا دارد نگاهم می‌کند. ولی ظهر که شد، دیگر شکمم حسابی خالی بود. صدای قل‌قل شکمم را خودم شنیدم! چند بار رفتم توی آشپزخانه، در یخچال را باز کردم، بعد بستم. یک بوی خوش از قابلمه بلند شده بود… باید تا اذان صبر می‌کردم. "دخترم، گرسنه شدی؟" با اینکه ضعف داشتم، صاف نشستم و گفتم: "نه مامان، دارم تحمل می‌کنم!" اما از همهٔ این‌ها قشنگ‌تر، جشن روزه‌اولی‌ها بود! مسجد پر از بادکنک‌های صورتی و زرد بود. دخترهای هم‌سن خودم، همه با روسری‌های خوشگل نشسته بودند. حس عجیبی داشتم. انگار همهٔ ما یک قدم بزرگ برداشتیم. مجری مهربان گفت: "روزه یعنی صبر. یعنی یه کار سخت، ولی قشنگ!" بعد، هدیه‌ها را دادند. توی بسته چی بود؟ یک گل‌سر خوشگل، یک کارت کوچیک که رویش نوشته بود: "برای خدا که بگیری، سخت نیست!" و بعد، یک عالمه خوراکی! شکلات، پفیلا، و نخودچی‌های شیرین که مامان گفت: «با چای می‌چسبه.» اما بهترین بخش کجا بود؟ افطار! وقتی اولین جرعهٔ آب از گلویم پایین رفت، فهمیدم این لحظه، ارزش صبر کردن را داشت. کنار دوست‌هایم نشسته بودم، نان و پنیر، سبزی، بامیهٔ شیرین… اما مزهٔ همه‌شان یک چیز دیگر بود. آن لحظه، به خودم گفتم: "هلیا، تو واقعاً بزرگ شدی!" روزه گرفتن سخت بود، ولی یک سختی که انگار آدم را قوی‌تر می‌کند. و حالا که فکرش را می‌کنم… انگار دوست دارم هر روز امتحانش کنم! خاطرهٔ هلیا راستگو به روایت رقیه سالاری یک‌شنبه | ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
ادبیات فلاکت یا بشارت جستاری از سید مهدی خضری | بعلبک
🔖 ادبیات فلاکت یا بشارت برخی از جهادگران مخلص ودلسوز برای جلب حمایت‌های مردمی جهت لبنان و سوریه از ادبیات فلاکت استفاده کنند. وقتی هر روز تصاویر مشکلات نازحین را پخش می‌کنیم و بدبختی‌ها را روایت می‌کنیم ناخواسته ادبیات بشارتی جای خود را به ادبیات فلاکتی می‌دهد. از نگاه قرآن فضای مقاومت فضای بهجت و نشاط است. امام خامنه‌ای دراین مورد می‌فرماید: «ادبیّات‌ جنگ، به طور کلّی ادبیّات بشارتی است؛ ببینید قرآن هم دربارهٔ شهدا می‌فرماید که «وَیَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا‌ هُم یَحزَنون». بشارت می‌دهند؛ بشارت می‌دهند به چه؟ که دو آفت مهم را نبایستی داشته باشند و ندارند؛ یعنی نفی این دو آفت را بشارت می‌دهند: یکی ترس، یکی اندوه؛ هم ترس را، هم اندوه را نفی می‌کنند. به نظر من اگر ما نشاط اجتماعی می‌خواهیم، اگر امید و شادابی و سرزندگی می‌خواهیم، اگر طراوت در نسل‌های جوانمان می‌خواهیم، باید به این گزارهٔ ملکوتی و قرآنی ایمان بیاوریم؛ این «یَستَبشِرونَ» خیلی مهم است. خوف و حزن دو آفت بزرگ است برای یک ملّت، برای یک جماعت، برای یک انسان. ترس و اندوه دو آفت بزرگ است؛ این دو آفت با بشارت قرآنی برداشته می‌شود.» اصل مهم در سبک زندگی اسلامی نه تنها اختفای دردها و مشکلات بلکه تظاهر به بی‌نیازی است. خدای متعال نازحین مکه را اینگونه تمجید می‌کند لِلْفُقَرَاءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْبًا فِي الْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيمَاهُمْ لَا يَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا ۗ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ (انفاقِ شما، مخصوصاً باید) برای نیازمندانی باشد که در راه خدا، در تنگنا قرار گرفته‌اند؛ (و توجّه به آیین خدا، آنها را از وطن‌های خویش آواره ساخته؛ و شرکت در میدانِ جهاد، به آنها اجازه نمی‌دهد تا برای تأمین هزینه زندگی، دست به کسب و تجارتی بزنند؛) نمی‌توانند مسافرتی کنند (و سرمایه‌ای به دست آورند؛) و از شدّت خویشتن‌داری، افراد ناآگاه آنها را بی‌نیاز می‌پندارند؛ امّا آنها را از چهره‌هایشان می‌شناسی؛ و هرگز با اصرار چیزی از مردم نمی‌خواهند. (این است مشخّصات آنها!) و هر چیز خوبی در راه خدا انفاق کنید، خداوند از آن آگاه است در دنیایی که همه چیز در معرض چشمان کنجکاو قرار دارد و در شرایط جنگ نفس‌گیر با دشمن، روایت فلاکت نازحین، دشمن را گستاخ‌تر و در جامعه مومنین حزن ایجاد می‌کند. سید مهدی خضری eitaa.com/Khezri_ir شنبه | ۱۸ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ملائکهٔ مقیم جنوب وقتی وارد جنوب لبنان می‌شوی، گویی باید کنار حرم سید هاشم صفی‌الدین اجازه بگیری آخر جنوب، حرم یاران عاشورایی امام حق است مگر می‌شود بدون اجازه وارد حریم شد أَ أَدْخُلُ یَا مَلائِکَةَ اللَّهِ الْمُقَرَّبِینَ الْمُقِیمِینَ فِی هَذَا الْمَشْهَدِ ای ملائکهٔ حاضر در جنوب، خوشا به حال شما که شاهد تولد دوباره انسان بودید‌. شاهد حماسه انسان‌هایی بودید که انبیا آرزوی‌ آنها را داشتند. از طرف همه انبیا به آنها سلام می‌دهیم؛ از طرف نوح، از طرف موسی، از طرف عیسی، ... علیهم‌السلام اگر چه هیچ خاکی را نمی‌شود با خاک کربلا مقایسه کرد. نمی‌دانم می شود خطاب به خاک جنوب این جمله امیرالمومنین در مورد خاک کربلا را گفت وَاها لَكِ أَيَّتُهَا التُّرْبَةُ لَيَحْشُـرُنَّ مِنْـكَ قَـوْمٌ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بِغَيْرحِسابٍ. حديث شگفتا از تو ای خاک پاک! که اقوامی از درون تو محشور می‌شوند که بی‌حساب داخل بهشت می‌گردند. سید مهدی خضری eitaa.com/Khezri_ir پنج‌شنبه | ۲۳ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شبیه من نبود اما... سال‌ها پیش یک دوست علوی از لاذقیه داشتم. یعنی هنوز هم دارمش اما هیچ خبری ندارم از او این روزها. نمی‌خواهم بپرسم. می‌ترسم مشکلی پیش بیاید برایش. با این دوست خوب علوی شباهت زیادی نداشتیم. یعنی اصلا شباهتی نداشتیم. اما نگاه سیاسی ما شبیه هم بود. این دوست علوی یک نویسنده فوق العاده بود. یعنی نمی‌گویم کلماتش مثل داستان‌های من شبیه صدای باد و طوفان بود... این دوست خوب علوی نوشته‌هایش مثل صدای چشمه بود. مثل صدای رودخانه. یعنی حتی داستان‌هایمان هم شبیه هم نبود. این روزها که نسخه به روز شده تکفیری‌های جبهه النصره علوی‌ها را قتل عام می‌کنند هر روز به یاد این دوست خوب علوی می‌افتم... یعنی حالا کجاست... زنده است... مرده؟ یاد روزهای سقوط سوریه می‌افتم که عده‌ای در کشور من از سقوط اسد خوشحال بودند و ما را متهم به در کنار دیکتاتور ایستادن می‌کردند و آرزوی این روزها را برای ایران می‌کردند... این روزها که علوی‌های لاذقیه دسته دسته نسل‌کشی می‌شوند باید از آنها پرسید دقیقا منظورتان همین آزادی بود؟ دیروز به دوستی می‌گفتم کسی نمی‌گوید اسد خوب بود اما ما روزی مجبور بودیم به خاطر خیلی چیزهای دیگر بین بد و بدتر بد را انتخاب کنیم... اسد حتما پر از ایراد و خطا بود... اما تکفیری‌ها و نیروهای ازبک و تاجیک و مسلحین اجاره‌ای آدمخوارش... حتما خیلی بدترند. رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۰ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها