eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
939 ویدیو
79 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٨ شهید عبدالحسین برونسی ماشین لباسشویی راوی :
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ۴٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف سهم خانواده من راوی : همسر شهید (معصومه  سبک خیز) بنام خدا یک روز با دو تا از همرزم هایش آمده بودند خانه. آن وقتها ما کوی طلاب می نشستیم. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد،  گرم بود. فصل تابستان بود و از سر و رویمان عرق میریخت. من رفتم آشپزخانه یک پارچ آب یخ درست کردم و برایشان بردم. در همین حال، یکی از دوست های عبدالحسین، کاملا سینه صاف کرد و گفت: ببخشید حاج آقا، اگر جسارت نباشد می خواستم بگویم کولری را که به آن بنده خدا دادید برای خانه خودتان که خیلی واجب تر بود!. یکی دیگر به تایید حرف او گفت: آره بابا، بچه های شما اینجا خیلی بیشتر گرما می خورند. کنجکاو شدم، با خود گفتم پس شوهرم کولر هم تقسیم میکند.  منتظر ماندم ببینم عبدالحسین در جواب آنها چه می گوید. خنده ای کرد و گفت: این حرف ها چیه که شما می‌زنید؟. رفیقش گفت: حاج آقا جدی می گویم. باز خندید و گفت: شوخی نکن بابا! جلوی این زنها، الان خانوم ما باورش میشه و فکر میکنه اجازه تقسیم تمام کولرهای دنیا دست من است. انگار دوستانش فهمیدند که عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع جلوی من صحبتی شود؛ دیگر چیزی نگفتند. من هم خیال کولر را از سرم بیرون کردم. میدانستم کاری که نباید بکند، انجام نمی‌دهد. از اتاق بیرون رفتم . بعد از شهادتش،  همان رفیقش میگفت: اون روز، وقتی شما از اتاق بیرون رفتید، حاج آقا گفت: میشه اون خانواده هایی که شهید دادند و اون مادری شهیدی که جگرش داغ داره، توی گرما باشه و بچه های من زیر کولر؟..... کولر سهم مادر شهیده،  خانواده من میتوانند گرما را تحمل کنند. از این گذشته خانواده  من در انقلاب سهمی ندارند که بخواهند کولر بیت المال را بگیرند!.. ادامه دارد... صلوات
*«هدیه ی پدر»* فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم. خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم...  برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : *روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.*  🔹روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید... از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم. زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . *شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود ❤️    
باسلام متاسفانه باخبر شدیم ، راوی ارزشمند دفاع مقدس ، برادر سیدکریم شریف سعدی بعلت عارضه سکته مغزی در بیمارستان شهید بهشتی شیراز بستری و تحت درمان هستند. از همه شما عزیزان خواهشمندیم که در جهت شفای این برادر عزیز و جمیع بیماران ۵ مرتبه سوره حمد قرائت فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیرهای راهپیمایی روز ۲۲ بهمن ماه ۱۴۰۱ ،  در شهر مقدس شیراز همه باهم میآئیم✌️✊️🇮🇷 @raviyanfarss
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5990190140406894258.mp3
15.57M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش. ۱۴۰۱/۱۱/۱۹ 💻 Farsi.Khamenei.ir
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ۴٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف سه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ۵٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف شرایط سخت راوی : همسر شهید بنام خدا در این اواخر، چند وقت قبل از شهادتش یک ماشین سپاه در دستش بود. یکبار به روستا برای دیدن مادرش رفت. در آنجا چه گذشت، من نمیدانم. بعد از شهادتش عروس عمویش در مجلس ختم برای او خیلی بی تابی می‌کرد. حدس زدم باید خاطره ای از عبدالحسین داشته باشد که آن طور بی تابی می کند. بعداً که به خانه رفتیم و او آرام تر شده بود از او پرسیدم: خیلی گریه و زاری میکردی موضوع چی بود؟. چشمانش خیس اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. خاطره همانروز که عبدالحسین به روستا رفته بود را برایم تعریف کرد. ابتد توضیح داد که پسرش در مشهد درس می خواند. سپس گفت: آن روز تا دیدم آقای برونسی با یک ماشین به روستا آمده، زود یک بسته نان و کمی گوشت و چیزهای دیگر آماده کردم و پیش خدا بیامرز شوهرت آوردم. از او پرسیدم: آیا شما از اینجا به مشهد برمی‌گردید؟. ایشان گفت: اتفاقاً همین الان دارم به مشهد برمیگردم، شما کاری دارید؟. به ایشان گفتم: این خرت و پرتها را من عقب ماشین شما می گذارم، زحمت بکشید و برای پسر من ببرید!. خدا بیامرز لحظه‌ای ساکت ماند و چیزی نگفت، بعد سرش را بلند کرد و گاراژ را نشانم داد و گفت: همین الان یک اتوبوس دارد به مشهد می رود. به راننده آن بسپار تا برایتان ببرد.  من حیرت زده شدم. انتظار نداشتم که چنین چیزی بشنوم. خودش با مهربانی گفت: البته کرایه آن را هم من خودم میدهم، وقتی  هم به مشهد رسیدم به پسرت می گویم به گاراژ برود و جنس ها را تحویل بگیرد. با تعجب گفتم :خوب شما که ماشین داری پسر عمو! دیگر چرا بدهیم به گاراژ؟. خیلی جدی گفت: این ماشین مال بیت الماله، من فقط حق دارم که با این ماشین به روستا بیایم و فقط از مادرم خبر بگیرم. همینقدر سهم دارم، نه بیشتر!. قضیه برای من قابل درک نبود و همانطور مات و مبهوت او را نگاه می کردم. آقای برونسی حالت من را فهمید، گفت: اگر بخواهم برای بچه شما نان و گوشت ببرم، فردای قیامت باید حساب پس بدهم!. آن موقع این حرف ها برای من مبهم بود و از اینکه روی مرا زمین زده بود بدجوری دلخور شدم. با ناراحتی و تعارف پیشنهاد کردم :حداقل این ها را برای خودت ببر! قطعاً برای خودت که مجاز هستی این ها را ببری!. در جواب گفت: چنانچه برای خودم هم اگر خواستم ببرم، آن را با اتوبوس های گاراژ میفرستم و یا اینکه بعدا با ماشین شخصی میایم و میبرم. حرفهای عروس عمو به اینجا که رسید، دوباره گریه اش گرفت. وی ادامه داد: اگر همان جا میفهمیدم آقای برونسی چه کار دارد میکند خودم را به پایش می انداختم. ولی افسوس که آن موقع نفهمیدم و دیر فهمیدم....... یک بار، یکی از بچه های خودمان، زمین خورد ودستش شکست، آن لحظه باید او را سریع به بیمارستان می رساندیم. در آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که در جلوی خانه بود دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت و بچه را به بیمارستان رساند؛  او تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق و حساس بود. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید حمید ساجدی (1343- 1357ه ش) حمید ساجدی، در محله ی اصلاح نژاد شیراز پا به عرصه وجود گذاشت. مث
شهید خسرو باقری (1336- 1357ه ش) در خانواده ای محقّر اما مذهبی واقع در خیابان گلکوب (کارگر) شیراز، پای به عرصه ی وجود گذاشت. هر چند محل زندگی اش از نظر اجتماعی خوب نبود ولی او از همان کودکی با مراقبت های خاص پدر، تربیت یافت و راهش را از دیگر همسالان که به باطل می رفتند جدا کرد. فقر اقتصادی، عاملی بود که خسرو باقری را با همه عشقی که به علم داشت از درس و تحصیل باز دارد. اما بالاخره با هر زحمتی بود در کنار تلاش و کارهای طاقت فرسا برای تأمین معاش خانواده به مدرسه رفت و دوران سیکل متوسطه را به پایان رسانید و به شغل بنایی روی آورد. خسرو نیز مثل دیگر مردم به تنگ آمده از ستم ستمشاهی به راهپیمایی های میلیونی پای گذاشت و خانواده و عده ای از دوستانش را نیز با خود همراه کرد. توزیع و پخش اعلامیه های حضرت امام رحمت الله علیه در بین مردم و تهیه ارزاق عمومی برای خانواده های بی سرپرست و تحویل آن به خانواده فقیر از دغدغه های و دل مشغولی های شهید خسرو باقری بود. آگاهی به نحوه ی ساخت بمب های دستی، وسیله ای شده و او را وادار ساخت تعداد زیادی از این بمب ها را آماده نماید. آن روز، (22 بهمن 57) نیز با تعدادی از همین بمب های دست ساز خود به مقابل شهربانی شتافت و همدوش مردم، به جهادی بی امان علیه خصم دست زدند. خسرو نعره زنان با پرتاب بمب ها به طرف مزدوران شاه، می خروشید که ناگاه آتش تیر دژخیمان، قامت بلندش را دشت شقایق ها کرد. او مست و خراب جام نابی دگر است هر قطره خون او گلابی دگر است بنگر که شهید خفته در دامن خاک در مشرق ناب آفتابی دگر است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید خسرو باقری (1336- 1357ه ش) در خانواده ای محقّر اما مذهبی واقع در خیابان گلکوب (کارگر) شی
شهید رحمت الله دهقان (1341- 1357 ه ش) بیضاء فارس با آن طراوت روستایی چشم به راه تولد یکی از فرزندانش بود. چند سالی از به دنیا آمدن رحمت الله نگذشته بود که به خاطر سیاسیت های استعماری شاه در بخش کشاورزی، روستا ها را از طراوت و رونق انداخت و رحمت الله مجبور گردید به همراه خانواده جلای مولد کرده به شیراز هجرت نمایید. در شیراز به عنوان شاگرد مکانیکی در تعمیر گاهی مشغول به کار شد تا بتواند معاش خانواده اش را تامین نماید. او که با اوج گیری امواج سهمگین انقلاب اسلامی، استاد کار ماهری شده بود، تصمیم به ازدواج گرفت و در سال 57 در سن شانزده سالگی همسر اختیار کرد. راهپیمایی ها با آن صفوف متحد و تجلی خشم مردم در قالب شعارهای کربلایی، رحمت الله را مجذوب خود کرد و او را که همه عشقش امام و اسلام بود در همه تظاهرات شرکتی فعال داشت. روز 22 بهمن 57، وقتی که رحمت الله و هزاران انقلابی به خروش آمده در جلو شهربانی با عمال شاه به نبردی بی امان دست زده بودند، زوزه تیری آتشین، پیکرش را به دشت شقایق تبدیل کرد و او را به کربلائیان متصل ساخت. مادر بزرگوارش، خواب عجیبی را که در روزهای آخر زیارت مکه معظمه دیده روایت کرده و بیان می دارد که رحمت الله در عالم خواب، دست پایم را بوسید و گفت: من برای دو کار آمده ام؛ اول اینکه مرا به خاطر نا فرمانی از دستوراتت در هنگام شرکت در تظاهرات شکل گیری انقلاب اسلامی عذر خواهی نموده و دوم اینکه ایام سفر حج به سر رسیده به بدرقه تان آمده ام. صبح که از خواب برخواستم درد شدید در پاهای خود احساس کردم. به روحانی کاروان مراجعه کردم و شرح ما وقع را گفتم. او در جواب گفت: مگر او را نبخشیده ای؟ گفتم: او را خیلی وقت است که عفو کرده ام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید رحمت الله دهقان (1341- 1357 ه ش) بیضاء فارس با آن طراوت روستایی چشم به راه تولد یکی از فرز
شهید رضا دشت بشی (1317- 1357 ه ش) تولد شهید رضا دشت بیشی را در«قریه پودنک شیراز» ذکر کرده اند او که در خانواده ای فقیر اما آزاده و دین باور پرورش یافته بود از کودکی طعم تلخ یتیمی را چشید و سایه پدر و نگاه مهربان مادر را از دست داد و برادرش سرپرستی او را به عهده گرفت. رضا که به وضعیت وخیم اقتصادی برادر پی برده بود به خود اجازه نداد تا برادر را در ضیق معیشت بگذارد. بنابراین بی درنگ در همان دوره کودکی به کار و تلاش رو آورد و خویشتن را از درس و تحصیل محروم ساخت. آتش انقلاب اسلامی از حنجره ی عاشورایی روح الله، شعله می کشید و آزادگان را مجذوب خود می کرد. رضا را که سخت به امام و اسلام دلبسته بود به خویش فرا خواند. او نوار های سخنرانی امام را با تحمل مشقت و رنج تهیه می کرد و پس از گوش کردن به آن به دیگران می سپرد تا آنان نیز از سخنان امام بهره مند گردند. خبر بازگشت خورشید تبعیدی و خطه خوان 15 خرداد به ایران اسلامی، رضا را با شوقی وصف نا پذیر به تهران کشانید. جمال و جلال امام خمینی، هزار توی دل رضا را منور ساخته و او در بازگشت به شیراز، تصمیم گرفت همه وجود خود را برای مبارزه با رژیم شاه، وقت امام و اسلام نماید. روز 22 بهمن 57، کربلای رضا گردید او در آن روز با دیگر همرزمان انقلابی خود در جلو شهربانی حماسه ها آفرید تا سرانجام شلیک تیری، پایش را هدف گرفت و روانه بیمارستانش کرد. در بیمارستان، وقتی به هوش آمد پرسید؛ از پیروزی انقلاب اسلامی چه خبر؟ وقتی شنید انقلاب اسلامی عالمتاب شده، آرامشی ملکوتی، سرپای وجودش را برگرفت شهید رضا دشت بشی پس از سه روز بستری شدن در بیمارستان، کربلایی شد و به روی امام حسین لبخند زد و به فرشتگان اجازه داد تا روحش را به اعلی علیین ببرند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید رضا دشت بشی (1317- 1357 ه ش) تولد شهید رضا دشت بیشی را در«قریه پودنک شیراز» ذکر کرده اند او
شهید رضا زارع (1338-1357 ه ش) شهید رضا زارع در مرودشت فارس و در خانواده ای دین باور ، پای به عرصه ی وجود گذاشت . گشاده رویی و کتاب لبخند بهاری اش را هیچکس فراموش نخواهد کرد . نگرانی اش به خاطر ناکامی در ادامه تحصیلات ، وی را به شیراز کشانید و عشق به درس و تحصیل او را وادار کرد تا شب ها به کار مشغول شده و روزها را به تحصیل شپری نماید . علاوه بر آن در راهپیمایی ها و تظاهرات نیز شرکتی فعال داشت . رضا در ایام تحصیل ، با زحمت و کوششی طاقت فرسا ، کتاب های مذهبی را که مورد تحریم رژیم پلیسی شاه بود تهیه می کرد و پس از مطالعه در اختیار دوستان هم فکرش می گذاشت تا آنان نیز مطالعه نمایند . روز 22 بهمن 57 ، رضا با خروش مردمان همراه شده به جلو شهربانی شتافت و با تلاشی خستگی ناپذیر به کمک مجروحان حادثه پرداخت و سرانجام پس از ساعت ها مبارزه و کمک رسانی به محروحان ، با تیر آتش خصم سیه دل، کربلایی شد و در سدره المنتهی مأوا گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ۵٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف شرا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف جعبه های خالی راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا بعد از یکی از عملیات ها، برای مرخصی به خانه آمد. در را که به رویش باز کردم چشمم به دوتا جعبه خالی افتاد که در دستانش بود. از جعبه های خالی مهمات بود. آنها را به داخل خانه آورد. بعد از سلام و احوال پرسی به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: این ها را برای چی آورده ای؟. گفت: اینها را آورده‌ام که بچه‌ها دفتر و کتاب هایشان را داخل آن بگذارند..... . وقتی که داشت جعبه ها را از ماشین پایین می گذاشت، یکی از زنهای همسایه دیده بود. بعداً همسایه بمن گفت: آقای. برونسی انگار این دفعه دست پر به خانه آمده است!. ابتدا منظورش را نفهمیدم ولی او گفت: منظورم جعبه ها است. تا اسم جعبه را آورد،  صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. سریع در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودند!.  همسایه گفت: لازم نیست از ما پنهان کنید، ما که غریبه نیستیم؛بلاخره حاج آقا هر چی براشون امکان داشته آورده اند. وقتی رفتم داخل خانه، ناراحت و دلخور به عبدالحسین گفتم: کاش همون جعبه ها را نشون بعضی از این همسایه ها میدادی!. با آن قیافه بشاش به شوخی گفت: حتماً باز کسی چیزی گفته که حاج خانم ما ناراحت شده!. دلخور تر از قبل گفتم: یکی از زنهای همسایه فکر کرده شما توی این جعبه ها چیزی پنهان کرده و به خانه آورده ای!. با خنده گفت: اینها یک مشت فکر و خیالاته، شما که از این حرفها نباید ناراحت بشی!. بلند گفتم: نباید ناراحت بشوم؟. عبدالحسین چیزی نگفت، من ادامه دادم: شما خدای نکرده اگر اهل این حرف‌ها بودی و این جور وصله ها بهت می‌چسبد، خوب نباید ناراحت میشدم؛ ولی حالا جایش هست که اون جعبه ها را به آن زنه نشان بدم و بهش بگویم که شما اینار رو برای چی آوردی. عبدالحسین گفت: اتفاقاً جایش هست که این کار رو نکنی!. ادامه داد: میدانی بهتر است چی جواب آن زن را بدهید؟. من همچنان او را نگاه میکردم و چیزی نگفتم سپس ادامه داد: باید میگفتی که این راه بازه، شوهرمن رفته آورده، شما هم بروید جبهه و بیاورید؛ برای جبهه رفتن جلوی هیچ کس را نگرفته اند. مکثی کرد و با لحن طنزآلودی ادامه حرفش را این چنین داد: ما دوتا جعبه برای کتاب و دفترچه بچه ها آورده ایم. آنها بروند صدتا جعبه بیاورند!. حالت پدرانه ای به خودش گرفت و ادامه داد: اگر چنانچه این دفعه چیزی به شما گفتند، شما باید جواب آنها را اینطوری بدهید!. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف جعبه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف اتاق خصوصی راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا در بیمارستان هفدهم شهریور بستری بود. هر وقت که به ملاقاتش میرفتم میدیدم دو نفر کنارش هستند. دو، سه روز اول فکر میکردم مثل بقیه می آیند برای عیادت. کم کم فهمیدم که نه، همیشه هم اونجا هستند. یکبار کنجکاو شدم و از آقای برونسی پرسیدم: اینها کی هستند؟. گفت: دوستان من هستند. گفتم: برای چی همیشه اینجا هستند؟. گفت: خوب اینها دوستن دیگه، علاقمندند که اینجا بیشتر پیش من باشند. آنقدر او خاطرجمع حرف می زند که اصلاً نمی شد حرفش را باور نکنی. البته زیاد با عقل جور در نمی آمد؛ دوتا دوست که همیشه با او باشند!. روزهای اول، با چند تا مریض دیگر، توی یک اتاق بودند. یک روز که رفتم برای ملاقات، در آن اتاق نبود، دلم شور افتاد. سراغش را از پرستاران بخش گرفتم؛ شماره اتاق جدید را به من گفتند . در اتاق جدید فقط یک تخت بود که یک اتاق خصوصی بود. آن دو نفر هم آنجا پهلویش بودند. تا من وارد اتاق شدم آنها بیرون رفتند. کنار تختش ایستادم سلام و احوالپرسی کردم. گفتم: چرا تو را به اتاق خصوصی آوردند؟. با لحن بی تفاوتی گفت: دکتر گفته سر و صدا برای من خوب نیست برای همین مرا اینجا آورده آوردند. یک ماهی در بیمارستان ۱۷ شهریور بستری بود. آندو نفر هم همیشه در کنارش بودند. حتی موقعی که مرخص شد هم، آنها همراهش به خانه آمدند   هنوز کاملا خوب نشده بود که از منطقه فرستادند دنبالش و او با همان زخم های خوب نشده راهی جبهه شد. بعد از شهادتش، آن دو نفر را دیدم. خودشان پیش من آمدند و توضیح دادند که: علت حضور دائم ما در کنار شهید برونسی این بوده که ما وظیفه محافظت از او را داشتیم.   پرسیدم: پس چرا شما اون موقع چیزی بمن نمی گفتید؟. آنها گفتند: خود حاج آقا اصرار داشت که ما چیزی به شما نگوییم، البته نه فقط شما بلکه به هیچ کس دیگر هیچ چیزی نگوییم!. یکی دیگرشان به من گفت: اون دفعه که شما آمدید ملاقات و او را در اتاق خصوصی دیدید، بخاطر اعتراض زیاد ما بود.  پرسیدم: چرا؟. گفتند: چون اون خدابیامرز دوست داشت همیشه مابین مردم باشه،  ولی ما می گفتیم خطرناکه؛ آخرش هم با هزار خواهش و تمنا او را به اتاق خصوصی بردیم... ادامه دارد... صلوات