eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
941 ویدیو
81 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید ابوذر فیروزی (1341- 1357 ه ش) در شهرستان فسا و در خانواده ای کشاورز و زحمتکش، ابوذری به دنیا آمد تا خاطره ی ابوذرهای تاریخ را زنده کند. ابوذر، آخرین فرزند خانواده ی فیروزی، اول ابتدایی را درفسا به پایان برد و همراه پدر و مادر راهی شیراز شد و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در شیراز به پایان برد؛ اما نیاز خانواده به او در همین ایام باعث شد که وی در بازار و در دکان بزازی مشغول به کار شود. دوران راهنمایی که به پایان رسید، ابوذر مردانه تن به کار سپرد.شرکت زیمنس پذیرای او برای کار شد؛ اما عشق به تحصیل در همین ایام او را به ادامه تحصیل نیز واداشت. ابوذر ایمان را با عمل توام می ساخت و در عطوفت و مهربانی به والدین زبانزد خاص و عام بود. آنچنانکه در پانزده سالگی مادر را با دستمزد و دسترنج خویش که ذره ذره جمع شده بود، به زیارت حضرت امام رضا(ع) برد تا قلب مادر را شاد کند. سال ۵۷، انقلاب به اوج خود رسید و ابوذر نیز به خیل مبارزان پیوست. پخش اعلامیه های امام(ره) مهمترین دغدغه ی شهید پس از تعطیلی از دبیرستان شبانه بود و تا نیمه شب، دور از چشم خفاشان شب، انقلاب را یاری می کرد. او در این میان، بک شب مورد ضرب و شتم شدید ماموران رژیم قرار گرفت و آنگاه که مادر از او می خواست بیشتر مواظب خودش باشد، او پاسخ می داد: «نگران نباش، این همان خاکی است که زیر آن خواهیم خفت.» روز پنجم رمضان، مسجد نو (شهدا) شیراز کانونی دیگر برای انفجار فریادهای انقلاب بود. ابوذر فیروزی و صدها ابوذر دیگر با زبان روزه و فریادهای الله اکبر، زمین را به آسمان نزدیک کردند؛ اما پاسخ آنان گلوله های سرخ سربی بود. فریاد آزادی خواهی ابوذر سفاکان را هراسناک ساخته و آنان طاقت از دست داده، فریادهای وی را با شلیک گلوله ای به دهانش خاموش نمودند تا ابوذر را میهمان دیگر لاله های پرپر خدا کنند. مادر شهید آنگاه که از ابوذرش گفت، با افتخار چنین می سراید: «اگر نامش ابوذر بود، واقعا ابوذر بود» @raviyanfarss
شهید احمد دسترس (1323- 1342 ه ش) در محله ای«منصوریه شیراز» کودکی پای به عرصه وجود گذاشت که همه عشقش کربلا وآقا امام حسین(علیه السلام) بود. احمد با شرکت در مجالس سخنرانی های شهید آیت الله دستغیب روح خویش را سبز می کرد و همزمان با ورزش های باستانی در روزخانه آستانه سید علاء الدین حسین (علیه السلام) جسم را نیز تقویت می نمود. روح پهلوانی و آیین جوانمردی از او انسانی آزاده و مسلط بر نفس خویش، پرورانیده بود تا آنجا که بعد از به خاک انداختن حریفان خود، شانه آنان را می بوسید. خرداد ماه 1342 با دهه محرم و ایام عزاداری امام حسین و 72 آذرخش بر خاک، مصادف گشته بود. احمد نیز بر اساس سنت دیرپای شیعیان عاشقان حسین (علیه السلام)، تکیه«سید علمدار» را سیاهپوش نموده و با دیگر عزاداران حسینی، بر سر و سینه می زد. روز 16 خرداد ماه آن سال، وقتی که احمد آخرین امتحان سال چهارم دبیرستان را پشت سر می گذاشت، خبری برق آسا همه وجودش را آتش زد. سراسیمه به خانه آمد و دوچرخه اش را برداشت و از خانه بیرون زد و در برابر پرسش پر از حیرت مادر که از او پرسید؛ کجا می روی؟ پاسخ داد که؛ دیشب امام خمینی رحمت الله علیه را دستگیر کرده اند و امروز روز جهاد و مبارزه است. آن روز مردم شیراز،«مسجد نو» را کانون شعله های خشم مقدس خود در اعتراض نسبت به دستگیری امام خمینی کرده بودند. احمد و دوستش نیز در جمع تظاهر کنندگان بودند. مزدوران رژیم شاه، مردم را در محاصره خویش گرفته بودند و برای متفرق کردن آنها به پرتاب گاز اشک آور در بین جمعیت خشمگین متوسل می شدند. اما مردم که با گفتن یا حسین، حسینی شده بودند عقب نشینی نکرده و مقاوم و استوار ایستاده بودند. آتش خصم کینه توز و بدسگال، عده ای از مردم را به خاک و خون غلتانیدند. احمد و دوستش با پیدا کردن لنگه دری، تلاش کردند تا مجروحان را به جای امنی منتقل سازند. نزدیک های ظهر، سربازان رژیم، احمد را که سخت مشغول انتقال مجروحان بود به گلوله بستند و بلندای قامتش را به سرخ دشت شقایق ها مبدل ساختند. انتقال به بیمارستان، سودی نبخشید و او در مواجی کربلایی در کربلای شانزدهم خرداد 42 شیراز به عاشورائیان ملحق گردید. پیکر غرقه به خون احمد را روز سیزدهم محرم که روز دفن قامت بی سر حسین زهرا بود به خاک سپردند تا یادش برای همیشه تاریخ در قلب های سبز و سرخ جلوه کند. روحش منور باد @raviyanfarss
شهید احمد مفتاحی (1339- 1357 ه ش) شهید احمد مفتاحی در خانواده ای ساده و مسلمان، در روستای «خورجان از توابع آباده فارس» پا به عرصه ی وجود نهاد. ایام کودکی و دوره ی دبستان را در زادگاهش به پایان رساند. پس از پایان دبستان همراه پدر به شیراز آمد. پدرش در کارخانه ی سیمان به کار مشغول شد و احمد نیز در دوره ی راهنمایی به ادامه ی تحصیل پرداخت. پس از آن وارد دبیرستان گردید و با دوستان مذهبی خود به مطالعات گسترده ی دینی پرداخت و همین مساله باعث شد که به بینش تازه ای در مسائل اعتقادی دست یابد. با آغاز فعالیت های انقلابی از سوی آحاد مردم، احمد نیز مشتاقانه به نهضت دل سپرد و به عنوان جوانی مسلمان و انقلابی دامنه ی فعالیتش را گسترش داد. او به همراه دوستانش اعلامیه ها و پیام های حضرت امام(ره) را با امکانات محدود تکثیر و بین مردم توزیع می کردند. وی پس از مدتی با محافل انقلابی قم ارتباط برقرار کرد و آنها، از تازه ترین آثار منتشر شده در زمینه ی دینی و از تازه ترین تحولات انقلاب آگاهش می نمودند. در حال و هوای دوران تظاهرات بویسله چند نفر نظامی محاصره و به طرز فجیعی مضروب شد. احمد در کنار مبارزه برادای واجبات دینی اهمین زیادی می داد و تا هنگام شهادت، در به جا آوردن آن کوتاهی نکرد. روز پنجم رمضان نیز مطابق معمول بدون تناول غذای سحری، روزه دار بود. آن روز از خواهرانش خواست تا برای نماز ظهر و استماع سخنرانی عازم مسجد نو(شهدا) شوند. رژیم و عمال پلیدش که همیشه از اجتماع مردم وحشت داشتند، مسجد و نمازگزاران روزه دار را محاصره کردند. مردم مسلمان که حضور چکمه پوشان شاه را در محیط مقدس مسجد توهین به مقدسات می دانستند، به عنوان اعتراض به تظاهرات پرداختند. سربازان رژیم، به مردم روزه دار حمله کردند و با تیراندازی و ضربات باتوم به جان آنها افتادند. عده ای از پشت بام مسجد به سوی مردم تیراندازی می کردند. در این گیر و دار، احمد تلاش می کرد اسلحه یکی از سربازان را بدست آورد تا از جان مردمش دفاع کند اما از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و پیکرش به دشت شقایق ها مبدل گردید. دوستانش سعی کردند تا جرعه آبی به او بنوشانند اما احمد تمام تاب و توانش را به کار گرفت و از خوردن آب امتناع نمود. او با پیکری آغشته به خون گفت: «دلم خواست مانند مولایم امام حسین(ع) تشنه شهید شوم.» پس از ادای این جمله، راه ملکوت را در پیش گرفت و تا بَرِ دوست پرواز نمود. شهید چند سال بعد مادر را در عالم رویا به زیارت امام(ره) برد. @raviyanfarss
شهید احمد نعمت اللهی (1337- 1357 ه ش) در محله ی «کوشک نصرالله میرزایی» سینما سعدی فعلی شهر شیراز دیده به جهان گشود. در نوجوانی برای کمک به درآمد خانواده و رفع چهره ی زشت فقر شغل بنایی را برگزید. او دوستی و کمک به همنوع را در سرلوحه ی کارهای خود قرار داده بود. چنانکه وقتی در شهر یاسوج دید یکی از کارگران بدون لباس است، لباس خود را به او بخشید وخودش با همان لباس به شیراز برگشت. از ویژگی های بارز احمد حسن اخلاق و پایبندی اش به نماز بود. حتی برای یک مرتبه هم نمازش ترک نشد و نماز را عاشقانه قامت می بست. با اوج گیری مبارزات مردمی، او نیز به خیل مردم آزاده پیوست و با صحیفه ی فریادهای خویش، ندای آزادی خواهی را سر داد. فعالیت انقلابی اش را با راهپیمایی و توزیع اعلامیه های امام(ره) آغاز کرد. وی با خرید نان و تقسیم آن در بین مردم شرکت کننده در تظاهرات، مراتب عشق و ارادت خود را به امام(ره)، انقلاب و اسلام نشان می داد. روز 22 بهمن 57، احمد هم نفس با دریای طوفانی خشم مردم، کلانتری های شهر را یکی یکی خلع سلاح کرد و برای یاری رساندن به دیگر انقلابیون، روانه شهربانی شد. قبل از رفتن، به خانه آمد و چند کوکتل مولوتف را که قبلا آماده کرده بود، برداشت و از منزل خارج شد. وقتی مقابل شهربانی رسید، مشاهده کرد که دژخیمان، مردم بی سلاح را هدف گلوله قرار داده اند؛ تاب نیاورد و با کوکتل مولوتف به مصاف اهریمنان شتافت. او در مقابل نگرانی دوستانش از بیم جان وی، پاسخ داد: «چه بهتر، آنوقت شهید محسوب می شوم.» با پرتاب سومین بمب آتش زا هدف گلوله های آتشین خصم قرار گرفت و به ملکوت عروج کرد. شهید احمد نعمت الهی پس از شهادت در رویای صادقانه به خواب مادر آمده و خانواده اش را به ادامه راه امام و شهیدان وصیت نمود. در جریان هشت سال دفاع مقدس، خانواده ی نعمت الهی، دیگر عزیزشان حبیب الله را نیز تقدیم اسلام نموده تا وصیت احمد را عمل کرده باشند. مادر بزرگوار شهیدان احمد و حبیب الله نعمت الهی گفت: «امیدواریم با تقدیم این دو هدیه به راه انقلاب و امام، خداوند را از خود راضی کرده باشیم.» @raviyanfarss
شهید اسد اله پروا (1328- 1342 ه ش) در خانواده ای عاشق و شیفته اهل بیت(علیه السلام)، کودکی متولد که نامش را اسداله گذاشتند. محله ی«اسحق بیگ شیراز» به روی این کودک لبخند زد و اجازه داد تا اسداله در آغوشش، دوران کودکی را با رؤیاهای شیرین سپری کند. پدرش حافظ کل قرآن بود و فرزندانش را نیز چنین می خواست. او آزادگی را به عنوان آغازین درس زندگی، به اسداله آموخت، آنگونه که وقتی در سن سیزده سالگی، برای اولین بار صاحب کت و شلواری نو شد، آن را پوشید و از خانه بیرون زد، اما پس از مدتی بدون کت به خانه بازگشت. اهل خانه از او پرسیدند:«کت را چه کردی؟» اسداله از جواب دادن طفره رفت، ولی بالاخره پس از اصرار فراوان گفت:«کنار مسجد جمعه شخصی را دیدم که لباس ندارد، من هم کتم را به او دادم.» اسداله با این سن کم و جثه کوچکش، فعال ترین فرد مجالس مذهبی در ایام رمضان و دیگر ایام بود. با حضور در محافل قرآنی،حتی از بزرگتر ها هم جلوتر افتاد. دقت نظرش در انتخاب دوست و مهربانی با مردم، از ویژگی های بارز او به شمار می رفت. دست تقدیر دوستی صمیمی و یک رنگ در مسیر سرنوشتش قرار داد و او کسی نبود، جز«علی اکبر صادقیان» که همرزم و همراه اسداله در محافل مذهبی، بویژه مجالس عزای اباعبدالله (علیه السلام) بود. روز 13 محرم برابر با 42 خرداد، خبری دردناک از حنجره ی عاشورایی شهید آیت اله دستغیب، شهر شیراز را تکان داد. آن روز مردم قهرمان شیراز به زمامداری روحانیت شجاع شیعه، به محض شنیدن خبر حادثه تلخ و سرنوشت ساز 15 خرداد 42 و دستگیری امام، در صحن مقدس حضرت شاهچراغ(علیه السلام) تجمع کردند، در این میان شهید اسداله پروا نیز به شتاب هر چه تمام، خود را به منزل دوستش علی اکبر رساند و از وی خواست که با او به مردم خشمگین ملحق شود. اسداله که پر از شوق پرواز شده بود، به همراه علی اکبر به دریای خروشان مردم پیوست، اما نگاه مضطرب مادرش با زبان بی زبانی از دیگر فرزندانش مس خواست که اسداله را بیشتر مواظبت کنند. رژیم تا به دندان مسلح، در برابر خشم مقدس مردم دست به حرکتی شتاب زده زد و مثل همیشه ابتدا به شلیک گاز اشک آور اقدام کرد تا بدین طریق مردم را متفرق سازد و چون دید مردم مقامتر از پیش به خروش آمده اند، به دستور فرماندهان نظامی به روی تظاهر کنندگان بی دفاع، آتش گشود و آنان را به رگبار بست. علی اکبر صادقیان از جمله افرادی است که در لحظات اولیه به شهادت رسید، به دنبال آن اسداله نیز به شدت زخمی شد و بوسیله ی مردم و تلاش برادرش به بیمارستان منتقل گردید. او در طول مسیر منتهی به بیمارستان با صدایی که بوی فراق از آن حس می شد، به برادرش می گوید:«اگر زنده ماندم که هیچ، اگر شهید شدم، که این شهادت برای خدا و در راه خداست.» ساعت 12 ظهر همان روز، زمان عروج اسداله پروا بود که در پروازی عاشقانه به شهید علی اکبر صادقیان پیوست. @raviyanfarss
شهید اصغر فهندژ (1329- 1357 ه ش) در «قریه سعدی شیراز» و در دامان پاک مادری مهربان،فرزندی متولد شد که او را اصغر نامیدند. در دنیای کودکی،طعم شیرین نماز را چشید و با آن که تا سن تکلیف فاصله زیادی داشت به برپایی نماز و روزه،قامت می بست. اصغر،انسانی خوش رو و مهربان بود که توانست اهالی محله را شیفته اخلاق خود سازد به گونه ای که اکثر مردم از مغازه تره بارفروشی وی خرید می کردند.او نیز تواضعی به تمام داشت و خرد و کلان را احترام می کرد. خادم الحسین بودن را با پذیرایی از عزاداران سیدالشهداء به انجام می رسانید و با عشق و علاقه ای خاص، در جلسات مذهبی شرکت می کرد و نوجوانان و جوانان را نیز به حضور در این مجالس ترغیب می نمود. انقلاب اسلامی به رهبری امام، عالمگیر شده بود و اصغر نیز مثل هزاران هزار انسان عاشق اسلام و امام به رودخانه مواج مشت های گره کرده متصل شد. روز بیست و سوم آذر ماه 57 متقارن با سیزدهم محرم حسینی، جلسه قرائت قرآن در منزل شهید علی اکبر قمشه ای از همسایگان نزدیک اصغر برپای بود. شهید فهندژ براساس رسم معهود در این جلسه شرکت داشت. مدت زمانی از وقت جلسه سپری نشده بود که پیروان فرقه ضاله بهائیت با دستیاری ارتش به جمع نشسته در جلسه قرائت قرآن حمله کرده و جلسه را با تیراندازی به آشوب کشاندند. مردم مسلمان و متعصب قریه ی سعدی که بارها در برابر تعرض این فرقه گمراه به صبر و بردباری متوسل شده بودند،نتوانستند چنین توهین و جسارتی را به کتاب و قرآن و اعتقادشان تحمل نمایند و باخروش خویش و سردادن شعارهای انقلابی، خواستار خروج فرقه ی مذکور از محل زندگی شان شدند. تقدیر چنین رقم زده بود که شهید اصغر فهندژ در این حادثه به راه اسلام عزیز و دفاع در برابر کفرپیشگان سنگدل به شهادت برسد. @raviyanfarss
شهید آیت الله سهرابی اردکانی (1340- 1357 ه ش) در اردکان فارس به دنیا آمد. شهید آیت الله سهرابی هر چند در خانواده ای فقیر پرورش یافت؛ اما دین داری و روح مذهبی حاکم بر خانه، او را فردی معتقد و دین باور تربیت کرد. پدر و مادر، آیت الله را از دوران کودکی در سر چشمه نماز غسل دادند و به عطر روزه معطرش ساختند. وی انسانی خود ساخته و با اعتماد به نفس بود. کار و اشتغال را از دوران دبستان تجربه کرده و درکنار درس و تحصیل، به کار در مغازه ای سر گرم گردید تا بتواند هزینه تحصیلش را تأمین نماید. دبستان را به پایان رسانید، درس را رها کرد و برای کمک به اقتصاد خانواده به کار پرداخت. روزها را به تلاش می گذرانید و شبها در مدرسه شبانه، تحصیلات خود را پی می گرفت. در اوج حرکت و خیزش مردمی علیه شاه و مزدورانش، آیت الله سهرابی به صف مبارزان آزاده پیوست و مبارزه بی امانش را آغاز کرد. او اعلامیه های امام رحمه الله را از شیراز به شهرهای یاسوج و سپیدان و بخش های اطراف می برد و در بین اقشار مختلف توزیع می نمود. عشق به شهادت وجودش را می گداخت و همین عشق بود که اختیارش را از کف می ربودو جرآتش می داد تا گاه گاهی به مادر بگوید، که خود را برای تحمل مسئولیت مادر شهید بودن آماده سازد. 22 بهمن 57 وقتی که آیت الله تن خاکی را در حمام شستشو داده و از آنجا بیرون آمد، متوجه گردید که مردم در جلو شهربانی با عوامل رژیم درگیر شده اند. با شتاب هر چه تمامتر به دریای مواج مردم وصل شد تا در جهادی عاشورایی به حضرت عشق متصل گردد. طولی نکشید که با شلیک تیری، آسمانی شد و به آرزوی همیشگی اش نائل آمد. شهید آیت الله سهرابی، بارها به مادر سفارش کرده بود که:«مادرم، مادران شهدا را ببین که چه صبورانه فراق فرزند را تحمل کردند؛ شما نیز پس از من چنین باشید. باشد که این سفارش، عهد و پیمانی بین من و شما باشد تا آن لحظه ای کخ به دیدارت مفتخر گردم.» مادر صبورش گفت:«آیت الله چندین بار به خواب بعضی از آشنایان آمده و خواسته بود که به مادرم بگویید تا پایان عمر بر پیمان خویش ثابت قدم باشد.» از دامن زن مرد به معراج رود بر دامن مادر شهیدان صلوات جاودانه باد راه و رسم شهیدان @raviyanfarss
شهید پرویز فهندژ سعدی (1316 – 1357) پرویز فهندژ سعدی، رادمردی بزرگ بود که در خانواده ای مستضعف، اما مومن و متدین در قریه ی سعدی شیراز متولد شد.سختی روزگار و تحمل رنج آن از کودکی، پرویز را مبدل به انسانی کامل کرده بود. اواز آغاز دوران نوجوانی به شاگردی بنایی مشغول گشت و چیزی نگذشت که در کار خود استادی زبردست شد. مردم محل او را بخاطر دقت درکار و استادی، معمار می خواندند؛ اما صداقت و دیانت او احترامش را نزد مردم دوچندان کرده بود.تا جائیکه هنوز هم در قریه ی سعدی هرگاه نام او بر زبان می آید، اشک درچشمان آشنایانش حلقه می زند. شب ۲۷ آذر ۵۷ قریه ی سعدی شیراز حال و هوای دیگری داشت. آن شب بزرگ مردان مسلمان و شیعه محل، یک به یک بوسیله پیروان ضاله بهائیت به هراهی و همدوشی ارتش و ساواک، به خدا پیوستند و دین اسلام و مذهب شیعه مورد هتک حرمت آنان قرار گرفت و در این میان شهید پرویز فهندژ سعدی که غیرت دینی اش به جوش آمده بود، مشت ها را گره کرده و فریاد الله اکبر سر داد و خواستار خروج آنها از قریه ی سعدی شد؛ اما او نیز شهادت را در آغوش کشید. آن شب پرویز تنها نبود و خانواده بزرگ خود را بعنوان حامی پشت سر خویش داشت؛ همسر و دخترش نیز در این حادثه مورد اصابت گلوله قرارگرفتند و به افتخار جانبازی انقلاب نایل آمدند. @raviyanfarss
شهید تیمور ابوالحسنی فروغی (1333- 1357 ه.ش) در یکی از روزهای خوب خدا خانواده مذهبی و فرهنگی فروغی، تولد طفلی را از خدا انتظار می کشیدند. طولی نکشید که این انتظار لذت بخش با صدای گریه نوزادی به شادی مبدل شد. نامش را تیمور گذاشتند. سه بهار از عمرش طی نشده بود که دست تقدیر، خورشید پدر را در افق ماتم به غروب کشانید. اما وجود مادری فرهیخته و فداکار، جای پدر را پر کرد و تیمور در دامان پاک مهربان مادرِ معلمش پرورش یافت و تا بدانجا رسید که در عرصه درس و ورزش سرآمد همسالان خود شد. تیمور بعد از پایان دوره تحصیلات متوسطه، در شرکت «کاتر پیلار» مشغول به کار شد و آن هنگام در شراره های آتشفشان شعله می کشید و فریاد آزادی و اسلام خواهی مردم به آسمان رفت، به خیل تظاهر کنندگان پیوست. او که از مادر درس آزادگی آموخته بود، به اقیانوس خروشان الله اکبرها متصل شد و با دستگاه چاپ دست سازی که با همکاری دوستش ساخته بود، اعلامیه های امام را تکثیر کرده و در بین مردم توزیع می کرد، آن زمان هم که نیاز شد تا شمارگان اعلامیه ها را افزایش دهد، با به خطر انداختن خود این مسئولیت خسیر را بوسیله دستگاه های چاپ موجود در شرکت به صورت مخفیانه و در وقت تعطیلی اداره به امجام می رساند. عشق به مولا و خصلت های پهلوانی در وجودش، مایه شوقی شد و فرزندش را علی نام گذاشت. همزمان با اوج گیری قیام عاشورایی مردم، مادر تیمور به عشق حسین(علیه السلام) به زیارت کربلا شتافت و او از مادرش نزد حیسن(علیه السلام) درخواست حلیت نمود و خود نیز به دنبال عزیمت مادر، مکتوب عشقی از خون دل نوشت و سر به مهر در مکانی نگهداشت. روز 22 بهمن، وقتی که تیمور به همراه برادرانش، صحن شاهچراغ(علیه السلام) را با خشم خروشان مردمی، به محشری از شعار و شعور مبدل ساخته بودند،خبری برق آسا جمعیت را همچو موجی خروشان به حرکت در آورد. تیمور که شنید کلانتری 3 سقوط کرده، همچون شهابی ثاقب آماده هجوم به کلانتری شد و در برابر پافشاری برادرانش که از وی خواستند«صبر کند تا همگی با هم بروند» پاسخ می داد:«شما کند حرکت می کنید و من طاقت نمی آورم». بر فرس تندرو هر که تو را دید گفت برگ گل سرخ را باد کحا می برد تیمور رها شده از همه تعقلات و مشتاق وصل حق، از برادران جدا گردید و به همراهی امواج توفنده ی جمعیت، به شهربانی رسید و با جدیتی تمام تلاش کرد تا مجروحانی را که در تیررس آتش نیروهای دولتی بر روی زمین افتاده بودند، از معرکه نجات دهد. در حالیکه برادر مجروح را به دوش گرفته بود، به ناگاه صفیر تیری، سر پر از شور او را نشانه رفت و بلافاصله به روی دست مردم شهرش به بیمارستان منتقل گردید تا مداوا شود. اما او کربلایی شده بود و کالبد خاکی تحمل روح بلندش را نداشت و عاقبت نیز در معراجی عاشورایی به خدا پیوست. پس از رجعت مادر از زیارت کربلای عشق، مکتوب سر به مهر را در حضور داغدارش گشودند.تیمور در نامه از حسین(علیه السلام) خواسته بود که جز با شهادت به دیدارش نرود. همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده ام که مپرس مادر نیز در هجران فرزند، سرود وصل خوانده بودتا در سالروز شهادت تیمور به روضه الشهدا متصل شود و در سال 1373 درست در سالروز شهادت تیمور، خدا او را پذیرفت. از دامن زن مرد به معراج رود بر دامن مادر شهیدان صلوات صحیفه نامه بلندشان جاودان باد. @raviyanfarss
شهید جعفر قمشه ای سعدی (1340 – 1357 ه ش ) شهید جعفر قمشه ای، نوجوانی مومن و پاک که ریشه در خانواده ای مومن و متعهد داشت، در شیراز چشم به جهان گشود. او چون پدر، مذهبی و متدین تربیت شد و نماز اول وقت جعفر مصداق صادقی برای این مدعاست. وی پس از آنکه تحصیلات دوره ابتدایی را به پایان رسانید، برای کمک به پدر در تامین خانواده به کار پرداخت. روحیه شاد و با نشاط پدر در وی نیز دیده می شد و با وجود سختی و مشکلات معیشتی روزمره، جعفر هیچگاه لبخند را از لب دور نمی ساخت. به قرآن عشق می ورزید و آن هنگام که در منزلشان جلسه قرائت قرآن برپا بود، با جان و دل کمر به خدمت می بست واز مدعوین پذیرایی می نمود. آن روز در خانه جعفر شور و غوغایی برپا بود. پدرش برای برکت زندگی داماد تازه مسلمانش که از فرقه ضاله بهائیت برگشته وبه نور پیوسته بود، جلسه قرآن برپای ساخته و اهل محل را نیز دعوت کرده بود. بهائیان به همدستی ارتش به جلسه قرآن حمله بردند و تلاوت کنندگان قرآن را به محاصره در آوردند. در این میان جعفر قمشه ای که سخت به نماز اول وقت پای بند بود به کنار حوض آمد تا وضو سازد؛ برادر تازه دامادشان، این بهائی کوردل که خود ارتشی بود از پشت بام قلب جعفر را نشانه رفت و او را به شهادت رساند. @raviyanfarss
شهید جلیل حسین پور فردی (1338- 1357 ه ش) کبوتران خونین بال عشق، در آسمان انقلاب به پرواز در می آیند تا پروازشان زینت بخش آسمان باشد و شهید جلیل حسین پور فردی یکی از این کبوتران خونین بال است او در خانواده ای مذهبی و مستضعف در شیراز چشم به جهان گشود و دومین فرزند پسر خانواده بود. و خانه نشین سال های کودکی، پدر به عللی شغل خود را از دست داد و خانه نشین شد. همین امر موجب شد تا جلیل از شش سالگی به کار مشغول شود تا با دستمزد نا چیزش، باری از دوش پدر مهربان بردارد. او همیشه نصف روز را در مدرسه به سر می برد و نصف دیگر آن را به شاگردی در مغازه ی قنادی می پرداخت. وی تا کلاس اول راهنمایی اینگونه ادامه داد و پس از آن برای اینکه حرفه ی تازه ای را بیاموزد، در مغازه ی عکاسی یکی از آشنایان به کار مشغول شد. او علاقه زیادی به نماز داشت و اکثر مواقع این فریضه را در مسجد نو(شهدا) به جا می آورد و پس از نماز نیز با گوش دادن به خطابه ی روحانیون، کسب فیض می کرد و در همین مجالس بود که با انقلاب آشنا شد و دل به اهداف رهبر سپرد. اولین گام او در مسیر انقلاب، در سال 55 محکم و استوار بداشته شد. او در آن سال دانش آموز دبیرستان بود. مسئولین مدرسه به دانش آموزان تکلیف می کردند تا انشایی درباره انقلاب سفید شاه و ملت بنویسند. جلیل به امر گردن ننهاد و انشاء مزبور را ننوشت. اولیاء به خاطر سرپیچی وی ، او را مردود کردند. ضمن اینکه از مادر جلیل درخواست کردند که او را از آن مدرسه ببرد. و از آن سال به بعد جلیل در مدارس شبانه ی شیراز به تحصیل ادامه داد. پس از آن موضوع، جلیل تصمیم راسخ گرفت که علیه رژیم مبارزه کند. و به عده ای از بزرگترهای فامیل؛ به روستاهای اطراف رفت و به تبلیغ انقلاب پرداخت و در این راستا پخش اعلامیه های حضرت امام را نیز به عهده گرفت. صبح روز بیست و دوم بهمن، جلیل به همراه برادر کوچکترش محمد رضا(که بعدها نیز در جبهه های نبرد حق علیه باطل به شهادت رسید). با خیل عظیم مردم به قصد تصرف کلانتری 3 حرکت کردند پس از چندین ساعت درگیری و تصرف کلانتری، جلیل نیز به همراه سیل جمهیت به شهربانی هجوم آورده و در آنجا به مبارزه مشغول شد. کمی بعد در شهر اعلام شد که برای مداوای مجروحین به خون نیاز است. مادر و خواهر جلیل برای اهداء خون به بیمارستان رفتند. پس از اهداء خون هنگامی که به منزل بازگشتند، مادر جلیل ضعف شدیدی احساس کرد و به خواب رفت. در عالم رؤیا جلیل را دید که در حال دویدن به زمین افتاد و کبوتری برخواست و به آسمان پرواز کر. مادر پس از بیداری به خواهر جلیل گفت:«جلیل شهید شد.» مادر این رؤیا را حدود ساعت دوازده ظهر دید و درست همان ساعت نیز جلیل در مقابل شهربانی مشغول مبارزه بود که توسط خفاشان شب پرست به شهادت رسید و روح بلندش به آسمان پرواز کرد. @raviyanfarss
شهید جلیل قناعت پیشه (1338 – 1357 ه ش) شیراز، سال 1338 و تولدی دیگر. شهید جلیل قناعت پیشه، در خانواده ای مذهبی پا به عرصه ی وجود گذاشت. زنده دلی و سرخوشی اش که همه را به میهمانی لبخند خویش می برد، از او شخصیتی شاد در نزد مردم ساخته بود. حتی در حرفهای کودکانه اش، شیطنتی آمیخته با مهر بود و اینگونه تا اعماق دل اعضای خانواده نفوذ کرده بود. سال 57 بهار جوانی جلیل بود؛ اما او چشم از خواسته های جوانی و دنیایی بست و دیده دل به روی معنویت گشود. او در جوانی به جهاد برخاست و همراه با شهید هنرپیشه، اعلامیه های امام(ره) را بین مردم توزیع می کرد. جلیل تنها به حضور خود در جهاد مقدس راضی نشد بلکه با همان لحن شیرین، خواهر و فرزند سه ساله اش را نیز به مبارزه کشانید. روز بیست و دوم بهمن 57، روبروی شهربانی، جلیل تمامی خشم خود را در سنگها نهاده و آنها را به سوی عمال رژیم فرو می ریخت. مبارزه ادامه داشت و هر لحظه، لاله ای از بوستان انقلاب به زمین می افتاد. لحظه ای بعد دوست و همرزمش مجروح شد و جلیل برای نجات او اقدام کرد؛ اما سفاکان خون آشام، امانش نداده و با شلیک سه گلوله او را بسوی خدا بردند. شهید علاقه فراوانی به مادر داشت؛ آنگونه که پس از شهادت نیز نگران او بود و در عالم رویا به خواهران توصیه مادر را می نمود. @raviyanfarss
شهید حسین اکبری (1327- 1357ه.ش) وقتی که در میان لبخند بهاری خانواده ی مستضعف اما مؤمن، مسلمان و آزاده اش در روستای خفر از توابع شیراز پا به عرصه وجود گذاشت به فرخندگی نام مولای مظلومش او را حسین نامیدند. دوران کودکی و نوجوانی حسین در طراوت عطر گشتزارهای گندم سپری شد. خدمت سربازی را در شیراز شروع کردو در حین خدمت ازدواج نمود. او برای گذراندن زندگی خانواده خود به شغل میوه فروشی در میدان تره بار شیراز روی آورد. همسرش درباره ی اخلاق و رفتار شهید می گوید:«او از نظر عبادت واقعا نمونه بود. نمازش را همیشه در اوّل وقت به جا می آورد و این سنّت حسنه را تا پایان عمر ترک نکرد. او برای ما یک فرشته بود.» حسین با مساجد پیوندی دیرینه داشت و هنگامی که مساجد به عنوان مردمی ترین پایگاه مبارزات حق طلبانه امت به پاخاسته ایران مطرح شدند و شکل گرفتند، او نیز فعالیت های انقلابی خود را در مسجد متمرکز ساخت و از پایگاه معنوی مسج به سیل خروشان مردم پیوست. وقنی مسجد نو(شهدا) در روز پنجم ماه مبارک رمضان تجلی گاه حماسه امت خمینی شد، حسین هم با زبان روزه، یکی از این حماسه آفرینان بود. هنگام درگیری مردم با نیروهای مزدور شاه در روز عید غدیر خم سال 1357 در مسجد حبیب شیراز، زخمی شد با بدنی زخمی فریاد بر می آورد:«امروز تعدادی از برادرانمان شهید شدند و در این میان پاره آجری نصیب من شد. من هم دلم می خواهد شهید شوم، اما آرزو دارم که ابتدا پیروزی مردم رنج کشیده ام را به چشم ببینم، آنگاه به شهادت برسم.» روز 12 بهمن 57 حسین به همراه میلیونها چشم منتظر به دیدار امام رحمت الله علیه این بت شکن سترگ، سرافراز گردیدند و در بازگشت از تهران با شور و شوقی وصف نا شدنی، که از سیمای علوی – فاطمی امام گرفته بود به مبارزات خود ادامه داد. او در یوم الوصل 22 بهمن 57 با انجام غسل شهادت به طرف شهربانی پر گشود و در آنجا بی درنگ به یاری مجروحان شتافت و پیکر شقایقی شهیدان را از تیررس گلوله های آتشین دور ساخت. سر انجام هنگام جابجایی پیکر یکی از شهدا، صفیر گلوله ای سرخ، قلب گرم و مالامال از عشق او به امام و اسلام را نشانه رفت و جاودانه اش نمود. همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده ام که مپرس @raviyanfarss
شهید حمید ساجدی (1343- 1357ه ش) حمید ساجدی، در محله ی اصلاح نژاد شیراز پا به عرصه وجود گذاشت. مثل بسیاری از فرزندان این آب و خاک مقدس، از همان اوان کودکی به انجام فرائض دینی، بویژه قرائت قرآن مجید، شوق و ذوق تام و تمام داشت و در نماز جماعت مسجد و جلسات قرائت قران شرکت می کرد. جلوه ی اطلسی اش در اخلاق نیکو در همت بلندش در درس و تحصیل، او را در نزد اولیای مدرسه عزیز و دوست داشتنی کرده بود. پدر بزرگوارش در وصف خوبی های حمید گفت:«خداوند همیشه خوبیان را گلچین می کند و حمید ما را که گل سرسبد خانه و مدرسه بود، به گلستان شهیدان متصل کرد.» شیراز در نهم دی ماه 57 چهره ی دیگری داشت، هجوم بی امان مردم برای تصرف ساختمان جهنمی ساواک، صحنه ای از دلاوری و ایثار را به نمایش گذاشته بود. شهید حمید ساجدی هم با فریاد های ستم سوز خود، گوشه ای از این همه شجاعت را به ظهور می رسانید، که ناگاه گلوله دژخیمان شاه، سر او را مورد اصابت قرار داد. پیکر بیهوش حمید را بر روی دستها به بیمارستان بردند. پس از ده روز بیهوش بود، سر انجام روح بلندش از اسارت کالبد خاکی رها شده و در آسمان شهادت، به پرواز در آمد. پس از شهادت، پدرش یکی از بستگان تازه در گذشته را در عالم خواب دیده و از او سراغ حمید را گرفته و او در جواب گفت:«ما اصلاً به حمید دسترسی نداریم، چون خیلی بالاتر از ماست.» شهیدان معنی و مصداق نورند زمادورند و از جنس بلورند تن خاکی ولی روح خدایی پر از پرواز و در اوج حضورند آفتاب نام بلندش عالم تاب باد. @raviyanfarss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨️ستاره های شهر 🎤روایت هفدهم 💥نصرت‌الهی‌در والفجر‌۸ قله ی فتوحات دفاع مقدس 🔸️یاد و پیام شهدای گرانقدر عملیات های‌والفجر‌۸ و کربلای ۴ ، ۵ و ۸ 🧭زمان: جمعه ۲۰ بهمن ماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۸/۳۰ 🏛مکان: فیروزآباد ، تالار هنر ، فاز۲ همراه با برنامه های فرهنگی ، هنری و آئینی @raviyanfarss @kshohadayefars
🌹یک درس فراموش‌نشدنی یادآوری بعثت به معنای یادآوری یک حادثه‌ی تاریخی نیست -این آن نکته‌ای است که ما باید در مواجهه‌ی با این حادثه‌ی بزرگ و این خاطره‌ی ارجمند بشری و انسانی همیشه به یاد داشته باشیم- بلکه تکیه‌ی بر این خاطره‌ی پرشکوه در حقیقت تکرار و مرور یک درس فراموش‌نشدنی است در درجه‌ی اول برای خود امت اسلامی؛ چه آحاد امت، چه برجستگان و نخبگان امت -سیاستمداران، دانشمندان، روشنفکران- و در درجه‌ی بعد برای همه‌ی آحاد بشریت. این، تکرار یک درس است، تکرار یک سرمشق است، یادآوری یک حادثه‌ی درس‌آموز است. 🖌دیدار مسئولان نظام به مناسبت مبعث حضرت رسول اعظم (ص) ۱۳۸۷/۵/۹ 🇮🇷 انجمن راویان فجر فارس عید بزرگ مبعث خاتم الانبیاء محمدمصطفی ص را به تمام راویان فرهنگ ایثار، جهاد و شهادت تبریک و تهنیت عرض می‌نماید. ⭐️دومین کنگره ملی شهدای فارس آبان ماه ۱۴۰۳ @raviyanfarss @kshohadayefars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهیان نور سال۱۳۹۱/۹۲ به استعداد ۱۷ دستگاه اتوبوس 🔹در آن سال خطبه عقد دو زوج جوان در لحظه نوروز سال۹۲ توسط یادگار دوران دفاع مقدس حاج سید رضا متولی جاری شد ┄┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┄ مجمع فرهنگی میعاد با شهیدان فارس @hatef10012
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهیان نور سال۱۳۹۰/۹۱ در این سال یکی از خادمین صدیق و مخلص مجمع فرهنگی میعاد باشهیدان بنام محسن ایراندوست با ما همراه نبود. او در شهریور سال ۹۰ بر اثر سانحه ای آسمانی شد...😭 ان شاءالله مورد شفاعت شهدای قرار گیرد. ┄┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┄ مجمع فرهنگی میعاد با شهیدان فارس @hatef10012
جهت سلامتی روایتگر شهیدان برادر سید کریم شریف سعدی جانباز و رزمنده دفاع مقدس ۵ مرتبه سوره مبارکه حمد را قرائت فرمائید. @raviyanfarss
شهید خسرو باقری (1336- 1357ه ش) در خانواده ای محقّر اما مذهبی واقع در خیابان گلکوب (کارگر) شیراز، پای به عرصه ی وجود گذاشت. هر چند محل زندگی اش از نظر اجتماعی خوب نبود ولی او از همان کودکی با مراقبت های خاص پدر، تربیت یافت و راهش را از دیگر همسالان که به باطل می رفتند جدا کرد. فقر اقتصادی، عاملی بود که خسرو باقری را با همه عشقی که به علم داشت از درس و تحصیل باز دارد. اما بالاخره با هر زحمتی بود در کنار تلاش و کارهای طاقت فرسا برای تأمین معاش خانواده به مدرسه رفت و دوران سیکل متوسطه را به پایان رسانید و به شغل بنایی روی آورد. خسرو نیز مثل دیگر مردم به تنگ آمده از ستم ستمشاهی به راهپیمایی های میلیونی پای گذاشت و خانواده و عده ای از دوستانش را نیز با خود همراه کرد. توزیع و پخش اعلامیه های حضرت امام رحمت الله علیه در بین مردم و تهیه ارزاق عمومی برای خانواده های بی سرپرست و تحویل آن به خانواده فقیر از دغدغه های و دل مشغولی های شهید خسرو باقری بود. آگاهی به نحوه ی ساخت بمب های دستی، وسیله ای شده و او را وادار ساخت تعداد زیادی از این بمب ها را آماده نماید. آن روز، (22 بهمن 57) نیز با تعدادی از همین بمب های دست ساز خود به مقابل شهربانی شتافت و همدوش مردم، به جهادی بی امان علیه خصم دست زدند. خسرو نعره زنان با پرتاب بمب ها به طرف مزدوران شاه، می خروشید که ناگاه آتش تیر دژخیمان، قامت بلندش را دشت شقایق ها کرد. او مست و خراب جام نابی دگر است هر قطره خون او گلابی دگر است بنگر که شهید خفته در دامن خاک در مشرق ناب آفتابی دگر است @raviyanfarss
شهید رحمت الله دهقان (1341- 1357 ه ش) بیضاء فارس با آن طراوت روستایی چشم به راه تولد یکی از فرزندانش بود. چند سالی از به دنیا آمدن رحمت الله نگذشته بود که به خاطر سیاسیت های استعماری شاه در بخش کشاورزی، روستا ها را از طراوت و رونق انداخت و رحمت الله مجبور گردید به همراه خانواده جلای مولد کرده به شیراز هجرت نمایید. در شیراز به عنوان شاگرد مکانیکی در تعمیر گاهی مشغول به کار شد تا بتواند معاش خانواده اش را تامین نماید. او که با اوج گیری امواج سهمگین انقلاب اسلامی، استاد کار ماهری شده بود، تصمیم به ازدواج گرفت و در سال 57 در سن شانزده سالگی همسر اختیار کرد. راهپیمایی ها با آن صفوف متحد و تجلی خشم مردم در قالب شعارهای کربلایی، رحمت الله را مجذوب خود کرد و او را که همه عشقش امام و اسلام بود در همه تظاهرات شرکتی فعال داشت. روز 22 بهمن 57، وقتی که رحمت الله و هزاران انقلابی به خروش آمده در جلو شهربانی با عمال شاه به نبردی بی امان دست زده بودند، زوزه تیری آتشین، پیکرش را به دشت شقایق تبدیل کرد و او را به کربلائیان متصل ساخت. مادر بزرگوارش، خواب عجیبی را که در روزهای آخر زیارت مکه معظمه دیده روایت کرده و بیان می دارد که رحمت الله در عالم خواب، دست پایم را بوسید و گفت: من برای دو کار آمده ام؛ اول اینکه مرا به خاطر نا فرمانی از دستوراتت در هنگام شرکت در تظاهرات شکل گیری انقلاب اسلامی عذر خواهی نموده و دوم اینکه ایام سفر حج به سر رسیده به بدرقه تان آمده ام. صبح که از خواب برخواستم درد شدید در پاهای خود احساس کردم. به روحانی کاروان مراجعه کردم و شرح ما وقع را گفتم. او در جواب گفت: مگر او را نبخشیده ای؟ گفتم: او را خیلی وقت است که عفو کرده ام. @raviyanfarss
شهید رضا دشت بشی (1317- 1357 ه ش) تولد شهید رضا دشت بیشی را در«قریه پودنک شیراز» ذکر کرده اند او که در خانواده ای فقیر اما آزاده و دین باور پرورش یافته بود از کودکی طعم تلخ یتیمی را چشید و سایه پدر و نگاه مهربان مادر را از دست داد و برادرش سرپرستی او را به عهده گرفت. رضا که به وضعیت وخیم اقتصادی برادر پی برده بود به خود اجازه نداد تا برادر را در ضیق معیشت بگذارد. بنابراین بی درنگ در همان دوره کودکی به کار و تلاش رو آورد و خویشتن را از درس و تحصیل محروم ساخت. آتش انقلاب اسلامی از حنجره ی عاشورایی روح الله، شعله می کشید و آزادگان را مجذوب خود می کرد. رضا را که سخت به امام و اسلام دلبسته بود به خویش فرا خواند. او نوار های سخنرانی امام را با تحمل مشقت و رنج تهیه می کرد و پس از گوش کردن به آن به دیگران می سپرد تا آنان نیز از سخنان امام بهره مند گردند. خبر بازگشت خورشید تبعیدی و خطه خوان 15 خرداد به ایران اسلامی، رضا را با شوقی وصف نا پذیر به تهران کشانید. جمال و جلال امام خمینی، هزار توی دل رضا را منور ساخته و او در بازگشت به شیراز، تصمیم گرفت همه وجود خود را برای مبارزه با رژیم شاه، وقت امام و اسلام نماید. روز 22 بهمن 57، کربلای رضا گردید او در آن روز با دیگر همرزمان انقلابی خود در جلو شهربانی حماسه ها آفرید تا سرانجام شلیک تیری، پایش را هدف گرفت و روانه بیمارستانش کرد. در بیمارستان، وقتی به هوش آمد پرسید؛ از پیروزی انقلاب اسلامی چه خبر؟ وقتی شنید انقلاب اسلامی عالمتاب شده، آرامشی ملکوتی، سرپای وجودش را برگرفت شهید رضا دشت بشی پس از سه روز بستری شدن در بیمارستان، کربلایی شد و به روی امام حسین لبخند زد و به فرشتگان اجازه داد تا روحش را به اعلی علیین ببرند. @raviyanfarss
شهید رضا زارع (1338-1357 ه ش) شهید رضا زارع در مرودشت فارس و در خانواده ای دین باور ، پای به عرصه ی وجود گذاشت . گشاده رویی و کتاب لبخند بهاری اش را هیچکس فراموش نخواهد کرد . نگرانی اش به خاطر ناکامی در ادامه تحصیلات ، وی را به شیراز کشانید و عشق به درس و تحصیل او را وادار کرد تا شب ها به کار مشغول شده و روزها را به تحصیل شپری نماید . علاوه بر آن در راهپیمایی ها و تظاهرات نیز شرکتی فعال داشت . رضا در ایام تحصیل ، با زحمت و کوششی طاقت فرسا ، کتاب های مذهبی را که مورد تحریم رژیم پلیسی شاه بود تهیه می کرد و پس از مطالعه در اختیار دوستان هم فکرش می گذاشت تا آنان نیز مطالعه نمایند . روز 22 بهمن 57 ، رضا با خروش مردمان همراه شده به جلو شهربانی شتافت و با تلاشی خستگی ناپذیر به کمک مجروحان حادثه پرداخت و سرانجام پس از ساعت ها مبارزه و کمک رسانی به محروحان ، با تیر آتش خصم سیه دل، کربلایی شد و در سدره المنتهی مأوا گرفت. @raviyanfarss
شهید رضا قربانزاده (1334- 1357 ه ش) در دامان خانواده ی مسلمان،شیعه و متقی قربانزاده «در قریه ی سعدی شیراز» بزرگ مردی دیگر از مردان انقلاب پا به عرصه وجود گذاشت. رضا کودکی بیش نبود که نماز را قامت بست و دیگر واجبات را نیز فرا گرفت. او همگام با درس و تحصیل و از همان ابتدای کودکی تن به کار سپرد تا چون سروی افراشته، خود روی پای خود بایستد. تجارب کاری او و تحصیلاتش در کنار هم از او انسانی کامل، با اخلاق و با وقار ساخته بود.رضا تجارب کاری خویش را با علم و تحصیل همراه ساخت تا رفتار و کردار خوب را با گوهر متانت و وقار بیاراید و دیگران را به خود نزدیک و علاقمند کند. آنگاه که شراره های انقلاب اسلامی به آتش فراگیر تبدیل شد، رضا که عشق به انقلاب و اهداف والای آن در وجودش شعله ور شده بود به خیل عظیم مردم پیوست. او اعلامیه های حضرت امام(ره) را بدست آورده و به هر وسیله ممکن تکثیر می کرد و در اختیار مردم انقلابی قرار می داد. محبت و عشق به حضرت سیدالشهداء(ع)، در گوشت و خون رضا بود. او در مراسم عزاداری امام حسین(ع) حضوری فعال داشت و نقش به سزایی را بویژه در میان همسالان خود ایفا می نمود. غروب روز بیست و سوم آذر ماه، آفتاب شیراز غمگینانه چهره در نقاب کوه کشید. رضا امتحانات ثلث اول را پایان برده بود و مردم قریه آن شب تصمیم گرفتند با تظاهراتی گسترده خواستار خروج پیروان فرقه ی ضاله بهائیت از محله شوند. رضا نیز به همراه پدر و مردم قریه در راهپیمایی شرکت نمود. تظاهرات با شور و هیجانی وصف ناپذیر به پیش رفت. نظامیان به حمایت از بهائیان، قریه را به محاصره در آوردند؛ اما از متفرق کردن مردم عاجز ماندند. تیراندازی شروع شد و خون پاک شیعیان به زمین ریخت. رضا الله اکبر گفت، ولی گلوله ها فریاد او را بریدند و در سومین روز شهادت مولایش، او را با امام حسین(ع) همنشین کردند. @raviyanfarss