eitaa logo
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
204 دنبال‌کننده
320 عکس
10 ویدیو
4 فایل
راه ارتباطی با مجموعه @aber_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(۲۹) مادر شهید مدتها پس از شهادت فرزندش در ماه محرم پایش آسیب میبیند با توسل به شهید در عالم خواب و بیداری میبیند که در مسجد محل دسته عزاداری هست که چند نفر را میشناسد ولی متوجه می‌شود که اینها شهید شدند. پسرش محمد را هم میبیند . او می‌گوید مادر ما رفته بودیم کربلا پیش امام حسین علیه السلام و این سال سبز رنگ را برای شما از آنجا آوردم . شال را به پای مادر می‌بندد تا خوب شود در عالم بیداری شال سبز رنگ به پای مادر شهید بود که توسط آیت الله گلپایگانی با تطبیق بوی تربت اصل که داشتند تایید شد و توصیه کردند که از آن مراقبت کنند. مقداری از پارچه به ایشان داده شد و کمی از تربت اصل کربلا به مادر شهید هدیه دادند و درخواست کردند کمی از تربت و پارچه را داخل آب بگذارند و از آن برای شفا به مردم بدهند. مقداری از آن پارچه باقی‌مانده بود که بعد از چاپ کتاب تنها گریه کن به رویت حضرت امام خامنه‌ای هم رسید . در دیدار گروه راویان نور این شیشه حاوی همان مقدار پارچه می‌باشد. با بویی شگفت انگیز. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
( ) ♦️ روایت👇 پشتیبانی از دفاع مقدس تا کرونا ♦️ راوی: خواهر 🍃 با معرفی کتاب ؛ 🗓 پنج شنبه ۲۲ تیر ماه ۱۴۰۲ 🕰 ساعت ۱۰ صبح 🔸 خواهران، ۵ دقیقه قبل از شروع روایتگری با ذکر صلوات وارد شوند👇 https://www.skyroom.online/ch/faezounvc/raviyan 🔸 نشانی بالا را داخل کروم، فایرفاکس یا موزیلا قرار دهید و یا اسکای روم را از بازار نصب کنید. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱) هر گوشه از ملارد شده بود سنگر! زنان روستا که هیچ‌وقت اسمشان و حضورشان در تاریخ ثبت نشده بود، به یک‌باره تبدیل شدند به قهرمانان جنگی نابرابر. بعضی از خانه‌ها شده بود سنگر پخت نان و درست کردن ماست و ترشی و مربا و... مسجد از محل عبادت صرف، تبدیل شده بود به محل عبادت و مجاهدت زن‌ها که گوشه‌ای از مسجد مشغول خشک کردن نان بودند یا ماست درست کردن. از راه‌های جلب کمک‌های مردمی، سخنرانی بعضی از خانم‌ها بود. مثلاً وقتی شمسی خانم به جلسه‌ای در محمد آباد کرج می‌رفت، با استفاده از آیات و روایات، به بقیه زنان می‌گفت چقدر به حضورشان در پشت جبهه نیاز است؛ در همین جلسه یکی از زنان می‌گوید که آنها مزرعه هندوانه دارند و یک کامیون هندوانه به جبهه کمک می‌کند. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲) مربی یک نسل به روایت شمسی کندری قبل از پیروزی انقلاب اسلامی جلسات قرآن مهم‌ترین هسته برای آگاه سازی بانوان روستا بود. دختران طلبه‌ جوان که برای تحصیل به قم رفته بودند را برای سخنرانی دعوت می‌کردیم. حتی یکبار ساواک به دنبال یکی از آنها کل خانه را زیر و رو کرد. اولین راهپیمایی ملارد را بانوان به راه انداختند و به دنبال این حرکت جسورانه، مردها نیز وارد راهپیمایی‌ها شدند. با همدیگر خانه را تبدیل کرده بودیم به کلاس. تخته سیاه بزرگی هم گذاشته بودیم گوشه یکی از اتاق‌ها با گچ‌های رنگی حروف قرآنی را می‌نوشتم. بعد صداها را به وسیله حروف درس می‌دادم. آخر هم ترکیب حروف را می‌نوشتم. هنوز آفتاب توی حیاط پهن نشده بود که یک دفعه سروکله ده بیست تا بچه توی خانه مان پیدا می‌شد. به خیلی از بچه‌های ملارد قرآن درس دادم؛ بچه‌های پاک و نان حلال خورده‌ای که چند تایی‌شان بعدها رفتند جبهه و شهید شدند؛ از این بابت خیلی خوشحالم و امیدوار، که روزی بهای درس قرآنم را با شفاعتشان بهم بدهند. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۳) خبر خوش به روایت مهین خمیس آبادی از اینکه توی این وانفسا که پاره‌های تنمان جانشان را گرفته‌اند کف دستشان و جلوی توپ و تانک ایستاده‌اند و فکر می‌کردیم از خانم‌ها کاری ساخته نیست، همیشه غصه می‌خوردیم و گاهی اشک می‌ریختیم. یک روز خبر رسید که چند نفر از جنگ زده‌ها را که هیچ سرپناهی ندارند، از خرمشهر به منطقه مارلیک اطراف ملارد آورده‌اند. ما رفتیم و ماجرا را به شمسی خانم گفتیم. با شمسی و دوسه تا از خانم‌ها جمع شدیم. جنگ زده ها را در مدرسه‌ اسکان داده بودند. چند تکه ظرف و کمی خرده ریزه برایشان بردیم. چند روز بعد شمسی خانم با خوش‌حالی آمد در خانه‌مان و گفت: «برایتان کار پیدا شده». با تعجب پرسیدیم چه کاری؟ گفت: «برادرهای پشتیبانی جنگ دیروز خونه‌مون بودن. کمک هامون به جنگ زده‌ها رو که دیدن، گفتن با خانوم‌های روستا جمع شین و برای جبهه نون بپزین!» از خوش‌حالی سر از پا نمی‌شناختیم. بی معطلی دست به کار شدیم که تنورهای خانه مان را روشن کنیم و آماده شویم برای کمک به جبهه. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۴) خدا پسر داده که... به روایت خدیجه اسکندری ابراهیم قبل از انقلاب کارگر بود و بعد از انقلاب الحمدلله وضعمان خوب شد و خودمان هم توانستیم باغ بخریم. آن سال وقتی خبر حمله عراق به ایران را شنید، ده تُن میوه باغمان را با ماشین به جبهه فرستاد. گاهی هم برای کارهای جهاد می‌آمد کمک. بعد پسرهایمان را فرستاد جبهه، هم عبدالله و هم اسدالله را. مسئول‌ها گفته بودند نمی‌شود دو تا پسر از یک خانواده توی جبهه باشند! برای همین اسدالله را برگرداندند. از این حرکت مسئولان خیلی تعجب کردم و گفتم: «خدا پسر داده که برن و کشور رو نگه دارن. باید برن جبهه.» برگرداندندشان؛ ولی خیلی زود موعد سربازی‌شان شد و باز هم یکی یکی عازم جبهه شدند. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۵) خودم راهی‌اش کردم به روایت گلچین حسین آبادی باید زودتر می‌رسیدم خانه شمسی خانم. حال عباس پسر بزرگم را خوب می‌فهمیدم. از وقتی که پدرشان به رحمت خدا رفته بود، او شده بود مرد خانه. وقتی برادرهای کوچکش علی اصغر و علی مراد هم دور از چشم ما رفتند دیگر طاقتش طاق شده بود. التماس برادرش را می‌کرد و می‌گفت: «اکبر! داداش تو نرو علی اصغر و علی مراد رفته اند. بسه! تو دیگه نرو!‌ به من می‌گفت: «مامان! اکبر هنوز پشت لبش سبز نشده. یه وقت قبول نکنی بره جبهه.» آن روز انگار دلش شور افتاده باشد، دائم سراغش را می‌گرفت و می‌پرسید: اکبر کجاست؟ خودم یواشکی از پنجره ساک اکبر را انداخته بودم توی حیاط و راهی اش کرده بودم! اما برای اینکه خیالش راحت شود، گفتم: «نگران نباش مادر رفته یه سر بیرون.» به خانه شمسی خانم که رسیدم اشک‌هایم را پاک کردم و آرام نشستم پای تنور. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۶) فرش آردی به روایت رقیه چراغی ظاهرش به نظر خشن می‌رسید،‌ اما دل مهربانی داشت. اصلا زن و مرد لنگه هم بودند! هردو دلشان دریا بود و زندگی‌شان وقف جهاد. کیسه کیسه از طرف جهاد آرد می‌آوردند توی خانه و برای همین همیشه فرش‌های خانه‌شان آردی بود! شمسی خانم اما هیچ وقت به روی خودش نمی‌آورد. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۷) یک روز برفی بامزه به روایت مهین خمیس آبادی بلند شدم و خودم را جمع و جور کردم همان‌طور که دستم را به سرم گرفته بودم رفتم خانه شمسی خانم ستاره و شمسی تا مرا دیدند زدند زیر خنده. اولش خیلی بهم برخورد گفتم: «چرا می‌خندین؟ خب خورده‌ام زمین! زمین خوردن هم خنده داره؟» گفتند: « آخه قبل تو ما هم زمین خوردیم؛ ولی بهت نگفتیم.» نگو اول شمسی خانم خودش برای سرکشی تنورها می‌رود و خیلی بد زمین می‌خورد برای همین بلند می‌شود و به خانه‌اش بر می‌گردد. بعد که ستاره می‌آید او را می‌فرستد برای سرزدن به تنورها ستاره هم بین راه زمین می‌خورد و به خانه شمسی خانم برمی‌گردد. ماجرا را که از زبان شمسی و ستاره شنیدم کلی خندیدم. شمسی خانم لبخند زد و گفت: «عزیز دلم کار رو که با همدیگه می‌کنیم زمین خوردن‌هامون هم باید با هم باشه.» هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۸) یک هلیکوپتر نان به روایت شمسی کندری گفت: «حاج خانوم اگه می‌شه بیشتر نون بپزین، این هفته نون بیشتری احتیاج داریم. قراره برای بردنشون هلیکوپتر بیاد!» همیشه از طرف جهاد می‌آمدند به مسجد و کمک‌ها را می‌بردند به شهریار و از آنجا با ماشین به جبهه؛ اما حالا تصمیم گرفته بودند مستقیم هلیکوپتر بفرستند به شهریار برای بردن نان‌ها. خانم‌ها حسابی خسته شده بودند. فکری به ذهنم رسید. کار را دو شیفته کردم گفتم یک شیفت از صبح تا غروب و شیفت بعدی هم از غروب تا وقت نماز صبح بیایند. شب و روز و پشت سرهم کار می‌کردیم. خمیری را که می‌خواستیم صبح بپزیم، شب می‌گرفتیم. وقت‌هایی هم که شب می‌خواستیم پخت کنیم، صبح خمیر می‌گرفتیم خمیرها می ماند و ور می آمد تا نانها خوب در بیاید. با این برنامه‌ریزی و تلاش شبانه روزی خانم‌ها، آن هفته یک هلیکوپتر نان پختیم و فرستادیم به جبهه. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۹) جان سخت به روایت شمسی کندری تازه از کار جهادی رسیده بودم خانه و با خستگی داشتم ناهار بار می‌گذاشتم صدای یکی از خانم‌ها از بیرون بلند شد: «شمسی خانوم بیا فاطمه سلطان ضربه مغزی شده!» بدو با اکبر آقا رفتیم سمت خانه میرزا رفیع. حال و روز فاطمه سلطان را که دیدم یک لحظه دست و پایم شل شد و تکیه دادم به چهارچوب در؛ میخ تا نیمه فرورفته بود و صحنه خیلی دل خراشی بود. روز قبل تنور سوخته بود و آتشش زبانه کشیده بود تا سقف. سقف خانه میرزا رفیع هم که چوبی بود، سوخته بود. آن روز که فاطمه سلطان آنجا مشغول نان پختن بوده، یکی از الوارها با میخ می‌افتد روی سرش. رنگش مثل گچ سفید شده بود و و خون فواره می‌زد. فاطمه سلطان که شیرزنی بود برای خودش، تا دید دستپاچه شده‌ام. با خنده گفت: «نترس شمسی خانوم جون! خون هست دیگه از سر آدم می‌ره؛ خودش خوب میشه.» بردنش درمانگاه و بیست و سه تا بخیه خورد! چند روز بعد هم، سریع آمد نشست پای تنور! آن قدر این خانم ها جان سخت بودند برای جبهه که حساب نداشت واقعاً با جان و دل می آمدند پای کار. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۰) پختن کوکه به روایت رقیه چراغی ورزدادن خمیر کوکه قلقی داشت که فقط مردها می‌دانستند. کوکه نان شیرینی شبیه کلوچه بود و تهیه کردنش با لواش‌های معمولی فرق‌ داشت. خمیر کوکه با خمیر لواش زمین تا آسمان فرقش بود. کنده کوکه ها را کوچک درست می‌کردیم؛ قد یک ملاقه؛ یکی نقشه می‌زد و یکی مرتب دایره‌های خمیری را توی مجمع می‌چید و پای تنورها می‌بردیم. توفیرش با خمیر لواش هم این بود که بی نهایت سفت و زمخت بود؛ جوری که ما زن‌ها هیچ جوره از پسش برنمی‌آمدیم. هر دفعه شاید پنج تا لنگه آرد را خمیر می‌کردیم و بعد از اینکه مردها با همه زورشان خوب لگد می‌زدند، می‌نشستیم به کوکه پختن! با اینکه پختن کوکه خیلی زحمت داشت، خوبی‌اش این بود که بی دوام نبود و در فاصله فرستادن به جبهه کپک نمی‌زد. برای نقش زدن روی خمیر کوکه هم دختر بچه‌ها را جمع می‌‌کردیم و آن‌ها هم با کلی ذوق، با شانه و استکان، طرح قلب و گل می‌انداختند روی کُنده‌ها. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۱) گردنبند طلا به روایت ملوک عطاءالهی در گیر‌و‌دار کار مرا کشید گوشه اتاق جوری که کسی متوجه نشود بالحن ملایمی گفت: « ملوک خانوم جان یه چیزی، دیدم راستش خیلی ناراحت شدم ... به نظرت درسته که توی این اوضاع، شما این گردنبند رو گردنت کنی؟ همیشه با خودم می‌گفتم اگر رزمنده‌ها دارند جهاد می‌کنند و اهداف بزرگی دارند، ما هم پشت جبهه واقعاً مثل آنها نقش داریم و واقعاً داریم کار انجام می‌دهیم.» فضای جهاد این‌طوری بود که نه تنها حقوقی نمی‌گرفتیم و توقعی نداشتیم، هرچیزی هم که داشتیم صرف جبهه می‌کردیم! شمسی خانم درست می‌گفت نباید آن گردنبند را گردنم می‌انداختم؛ آن هم در حالی که مردم به خاطر جنگ برای خیلی از امکانات اولیه‌شان مجبور بودند صف‌های طولانی را تحمل کنند؛ برای همین نه تنها از حرف شمسی خانم ناراحت نشدم، بلکه همان روز تصمیم گرفتم گردنبندم را بفروشم! قبل از اینکه به خانه برگردم، طلا را بردم شهریار و فروختم و پولش را فرستادم برای جبهه. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۲) گرما و سرما مثل رزمنده‌ها به روایت مهین خمیس آبادی تابستان‌ها از شدت گرما هلاک می‌شدیم؛ اما خوبی زمستان‌ها برای ما نان پزها این بود که کنار تنور بودیم و جایمان گرم بود. فقط کسانی که با فرغون خمیر می‌آوردند و نان می‌بردند، خیلی به زحمت می‌افتادند. بندگان خدا باید خمیرها را سطل به سطل با پتو می‌پوشاندند و پیش تنورها می‌آوردند و همین وزن خمیرها را دو سه برابر می‌کرد. وقتی خودمان را می‌گذاشتیم جای بچه‌های رزمنده، گرما و سرما در ما تأثیری نداشت. می‌گفتیم بچه‌هایمان در جبهه زیر آتش هستند؛ ما هم درست مثل آنها باید جلوی آتش باشیم. آن‌ها زمستان توی سوز و سرما می‌جنگند؛ پس ما هم باید زمستان‌ها کار کنیم. این جور وقت‌ها هر چند برنامه نان پختن را می‌انداختیم به صبح و کمتر خمیر می‌گرفتیم، اما هیچ وقت کار را تعطیل نمی‌کردیم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۳) تشت شیر داغ به روایت مهین خمیس آبادی وقتی برای کارهای جهاد می رفتیم، به دلیل اینکه غالبا کسی نبود تا بچه‌هایمان را نگه دارد، آن‌ها را همراه خود می‌بردیم و آن‌ها کنار ما مشغول بازی می‌شدند. کار ما بیشتر مواقع جلوی آتش بود و خطرناک! یا پای تنور بودیم؛ یا کنار اجاق‌های روشن که رویشان شیر می‌جوشاندیم. آخرین بار که برادرهای جهادی آمده بودند گفتند که ماست بفرستیم برای جبهه، برای مجروح‌های شیمیایی خوب است. توی مسجد چهار پنج تا دیگ اجاقی بزرگ داشتیم . شیر را که می‌ریختیم و زیرش را آتش می زدیم، مواظب بودیم سر نرود. تا جوش می‌آمد، شیر را توی تشت‌ها و لگن‌هایی که هر کدام از خانه‌هایمان آورده بودیم، خالی می‌کردیم. آن روز تازه توی مسجد دیگ‌های پر از شیر را داخل تشت‌ها خالی کردیم و منتظر بودیم خنک شوند که دخترم لیلا، افتاد توی تشت. الحمدلله شیر از حرارت افتاده بود. آن روز یک دل سیر اشک ریختم و خدا را شکر کردم که به خیر گذشت و دخترم نسوخت. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۴) ترشی و سرکه به روایت شمسی کندری مسئول‌های جهاد که دیدند حسابی پای کار هستیم، چندبار بین کارها برایمان هویج و کلم و بادمجان فرستادند تا ترشی درست کنیم. یکی از باغداران ملارد، باغ‌های انگورش را وقف جبهه کرد، با کمک نیروهایمان، انگورها را چیدیم، بخشی را به جبهه فرستادیم و بخشی را شستیم و در خمره‌هایمان انداختیم و به اینصورت چند سالی سرکه‌های ترشی‌ها را هم خودمان درست می‌کردیم. ما تقریبا هر سال سیصد کیلو ترشی راهی جبهه می‌کردیم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۵) به جای گریه می‌خندید به روایت مهین خمیس آبادی وقتی جهاد اعلام می‌کرد که برای میوه چینی برویم، نمی‌توانستیم بچه‌هایمان را توی خانه تنها بگذاریم؛ آخر خیلی کم سن و سال بودند. ده بیست تا زن جمع می‌شدیم و همت می‌کردیم و میوه‌ها را از روی درخت می‌چیدیم و جعبه می‌زدیم. غروب که می‌شد کامیون می‌آمد و مردها میوه ها را بار می‌زدند و می‌بردند. این کارمان تا اواخر جنگ ادامه داشت. گاهی میوه‌ها را می‌شستیم و مربا می‌پختیم و راهی جبهه می‌کردیم. آن روز هم که رفته بودیم برای میوه چینی، سگ افتاده بود دنبال دخترهایمان و دخترم به جای اینکه گریه کند غش غش می‌خندید. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۶) تار و پود عشق به روایت منیر زاهد‌پناه هرکس هرچه بلد بود می‌بافت. یکی یقه بلد بود و آستین نمی‌دانست؛ یکی کلاه بلد بود، یکی دستکش! از اول درمانگاه ملارد در خانه‌ها را می‌زدم که «خانوم بافتنی بلدی؟ بیا بباف» یکی می‌گفت یقه بلد نیستم، می‌گفتم: «عیب نداره بباف به یقه که رسیدی می‌برم به خانومی می‌دم که یقه بلده!». کاموا به دست از این خانه به آن خانه می‌رفتم و هرجور که بود، بافنده‌ها را جور می‌کردم. کار بافتن معمولاً چند روز طول می‌کشید. بعد هم بافتنی‌ها را جمع می‌کردم و می‌آوردم بسته بندی می‌کردم. قدم به قدم به همه مغازه‌ها و خانه‌های شهریار می‌رفتم و کمک جمع می‌کردم تا به کمک آنها کاموا و وسایل مورد نیاز دیگر را بخریم. یکبار ۳۰۰ کلاه بافتنی برای پاوه می‌خواستند. ۳۰۰ تا خیلی زیاد بود. مثل مسابقه شروع کردیم به بافتن. حتی خانم‌های مسن هم می‌بافتند. بیشتر وقت‌ها خانم‌ها توی خانه‌هایشان برای جبهه بافتنی می‌بافتند، حتی آنها که تا به حال میل به دست نگرفته بودند به عشق کمک به جبهه این کار را یاد می‌گرفتند. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۷) خبر شهادت که می‌شنیدیم، دوست داشتیم برای خانواده آن شهید سنگ تمام بگذاریم. برای دیدار جانبازان هم می‌رفتیم و معمولا دست خالی نمی‌رفتیم، گاهی از باغچه و گلدان خانه ، حسن یوسف، رز، یا لاله می‌‌چیدیم و کاغذ پیچ می‌کردیم و همراه‌مان می‌بردیم. گاهی هم هر مقدار پول داشتیم می‌گذاشتیم روی هم و سبد گل تهیه می‌کردیم. حتی یکبار یک سبد گل لاله بزرگ را خودمان ساختیم و برای دیدار دوستمان که همسرش شهید شده بود بردیم. وقتی برای سرزدن به خانواده‌های شهدا می‌رفتیم حتماً در جمع زنانه دعا یا قرآن می‌خواندیم و مداحی می‌کردیم. به هر مجلسی که می‌رسیدیم، اول بعد از صلوات، قرآن می‌خواندیم. معمولاً سوره‌هایی را انتخاب می‌کردیم که با موضوع شهادت تناسب داشته باشد. بعد هم با سبک آقای آهنگران و کویتی پور می‌خواندیم و همه سینه می‌زدند. به هر دری می‌زدیم که کمک بگیریم و به خانواده‌هایی که سر می ‌زنیم، بگوییم اگر بچه‌هایتان بودند، دوست داشتید برایتان چه‌کار کنند؟ حالا ما هم مثل فرزندتان. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۸) دامن سوخته به روایت ملوک عطاءالهی سعی می‌کردیم در برخورد با خانواده‌های شهدا طوری رفتار کنیم که ببینند که در غمشان شریک هستیم. وقتی پسرم رضا شهید شد، تازه فهمیدم قبلاً که به دیدار خانواده شهدا می‌رفتیم، من دامنم می‌سوخت و خانواده‌های شهدا دلشان آتش گرفته بود. می‌گفتم ما را در غمتان شریک بدانید؛ اما آن چیزی را که مادر شهید حس می‌کند، هیچ کسی نمی‌تواند با عمق جان درک کند. مادر شهید جگرش قطره قطره آب می‌شود؛ اما جلوی دشمن هیچ وقت خودش را نمی‌بازد. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۹) امدادگری داوطلبانه به روایت معصومه رسولی و ستاره طاهری وقتی رسیدیم گفتند: نیرو رسیده و دیگر کمک نیاز نداریم! گریه‌مان گرفته بود، آخر دو تا مینی‌بوس آن همه راه از ملارد راه افتاده بودیم سمت استادیوم آزادی. گفتیم اصلاً برنمی‌گردیم. وقتی دیدند مصمم هستیم، فرستادندمان توی انبار لباس و گفتند آنهایی را که به درد می‌خورند جدا کنیم. گفتیم مگه ما اومدیم لباس تفکیک کنیم؟! گفتند: خیلی از این لباس‌ها به درد جبهه می‌خوره و از طرف هلال احمر رسیده! هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۰) امدادگری به روایت معصومه رسولی و ستاره طاهری از ما برای جابجایی مجروحان و دسته کردن لباس‌ها هم کمک می‌گرفتند. شب‌ها تا دیروقت مشغول دسته کردن لباس‌ها بودیم. سه چهار هواپیما مجروح و زخمی آورده بودند که بسیاری از آنها شیمیایی بودند. هر روز یک شلوار، عرق‌گیر، جوراب و دمپایی می‌گذاشتیم توی نایلون و کنار هر تخت می‌گذاشتیم. عصرها لباس مجروحان شیمیایی را عوض می‌کردند و صبح به صبح یک کوه لباس را آتش می زدند تا آلودگی شان پخش نشود. آن زمان تا بیمارستان‌ها اعلام نیاز برای نیروی کمکی می‌کردند، مردم به کمک می‌رفتند و سریع کارها انجام می‌شد. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۱۹) امدادگری داوطلبانه به روایت معصومه رسولی و ستاره طاهری وقتی رسیدیم گفتند: نیرو رسیده و دیگر کمک نیاز نداریم! گریه‌مان گرفته بود، آخر دو تا مینی‌بوس آن همه راه از ملارد راه افتاده بودیم سمت استادیوم آزادی. گفتیم اصلاً برنمی‌گردیم. وقتی دیدند مصمم هستیم، فرستادندمان توی انبار لباس و گفتند آنهایی را که به درد می‌خورند جدا کنیم. گفتیم مگه ما اومدیم لباس تفکیک کنیم؟! گفتند: خیلی از این لباس‌ها به درد جبهه می‌خوره و از طرف هلال احمر رسیده! هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
(۲۱) جهاد ادامه دارد... با امضای قطعنامه، فعالیت پشتیبانی جنگ هم تمام شد. خانم‌های جهادی حالا مانند اعضای یک خانواده بهم وابسته شده بودند... به هیچ کدام از بانوان کارت جهاد و ایثارگری تعلق نگرفت و اجر جهاد شبانه روزی آنها با خدا ماند. خاطرات خوش روزهای جهاد با بانوان ملارد باقی ماند. مزار شهدای این شهر ، مرکز کارهای فرهنگی و جهادی شد. سال ۹۶ در زلزله کرمانشاه، بانوان ملاردی کمک‌های مردمی جمع شده را به سرپل ذهاب بردند و ده روز در اتاقک فلزی در کنار خیابان، برای مردم زلزله زده غذا و نان پختند. همچنین در سیل سال ۹۸ کرمانشاه نیز به دلیل گل‌آلود بودن معابر، بانوان جهادی ملارد هر هفته نان پختند و همراه کمک‌های مردمی به وسیله نیسان به مناطق سیل‌زده فرستادند. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
گمشده‌های تاریخ معاصر بیخ گوش تهران/ امام(ره) شخصیت زن مسلمان را احیا کرد- اخبار ادبیات و نشر - اخبار فرهنگی تسنیم | Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1401/01/22/2694084/%DA%AF%D9%85%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%D8%AE-%DA%AF%D9%88%D8%B4-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D8%B2%D9%86-%D9%85%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D8%AD%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%B1%D8%AF/amp کتاب «ما هم جنگیدیم» این جمله امام(ره) را برای ما که در زمانه پس از جنگ به دنیا آمدیم، ملموس می‌کند. باید گفت که این کتاب، روایت زندگی مسئولانه زنانی است که در برهه جنگ به میدان آمدند و نقش‌آفرینی کردند. آنها متأثر از نگاه تربیتی امام(ره) بودند. یک نکته دیگری که درباره این کتاب وجود دارد، این است که در این کتاب هم به بُعد فردی و خانوادگی زنان پرداخته شده و هم به بُعد اجتماعی. در واقع کتاب تلاش دارد این دو بُعد را با تعادل معرفی کند. زن انقلاب اسلامی، زنی است که هر دو وجه فردی و اجتماعی را بتواند به شکل درست و منطقی پیش ببرد و به خوبی از عهده آن برآید. زنان جهادی ملارد نیز همین‌طور بودند. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃