#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۸)
یک هلیکوپتر نان
به روایت شمسی کندری
گفت: «حاج خانوم اگه میشه بیشتر نون بپزین، این هفته نون بیشتری احتیاج داریم. قراره برای بردنشون هلیکوپتر بیاد!»
همیشه از طرف جهاد میآمدند به مسجد و کمکها را میبردند به شهریار و از آنجا با ماشین به جبهه؛ اما حالا تصمیم گرفته بودند مستقیم هلیکوپتر بفرستند به شهریار برای بردن نانها.
خانمها حسابی خسته شده بودند. فکری به ذهنم رسید. کار را دو شیفته کردم گفتم یک شیفت از صبح تا غروب و شیفت بعدی هم از غروب تا وقت نماز صبح بیایند.
شب و روز و پشت سرهم کار میکردیم. خمیری را که میخواستیم صبح بپزیم، شب میگرفتیم. وقتهایی هم که شب میخواستیم پخت کنیم، صبح خمیر میگرفتیم خمیرها می ماند و ور می آمد تا نانها خوب در بیاید.
با این برنامهریزی و تلاش شبانه روزی خانمها، آن هفته یک هلیکوپتر نان پختیم و فرستادیم به جبهه.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۹)
جان سخت
به روایت شمسی کندری
تازه از کار جهادی رسیده بودم خانه و با خستگی داشتم ناهار بار میگذاشتم صدای یکی از خانمها از بیرون بلند شد: «شمسی خانوم بیا فاطمه سلطان ضربه مغزی شده!»
بدو با اکبر آقا رفتیم سمت خانه میرزا رفیع. حال و روز فاطمه سلطان را که دیدم یک لحظه دست و پایم شل شد و تکیه دادم به چهارچوب در؛ میخ تا نیمه فرورفته بود و صحنه خیلی دل خراشی بود.
روز قبل تنور سوخته بود و آتشش زبانه کشیده بود تا سقف. سقف خانه میرزا رفیع هم که چوبی بود، سوخته بود. آن روز که فاطمه سلطان آنجا مشغول نان پختن بوده، یکی از الوارها با میخ میافتد روی سرش. رنگش مثل گچ سفید شده بود و و خون فواره میزد.
فاطمه سلطان که شیرزنی بود برای خودش، تا دید دستپاچه شدهام. با خنده گفت: «نترس شمسی خانوم جون! خون هست دیگه از سر آدم میره؛ خودش خوب میشه.»
بردنش درمانگاه و بیست و سه تا بخیه خورد! چند روز بعد هم، سریع آمد نشست پای تنور! آن قدر این خانم ها جان سخت بودند برای جبهه که حساب نداشت واقعاً با جان و دل می آمدند پای کار.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۰)
پختن کوکه
به روایت رقیه چراغی
ورزدادن خمیر کوکه قلقی داشت که فقط مردها میدانستند. کوکه نان شیرینی شبیه کلوچه بود و تهیه کردنش با لواشهای معمولی فرق داشت. خمیر کوکه با خمیر لواش زمین تا آسمان فرقش بود. کنده کوکه ها را کوچک درست میکردیم؛ قد یک ملاقه؛ یکی نقشه میزد و یکی مرتب دایرههای خمیری را توی مجمع میچید و پای تنورها میبردیم. توفیرش با خمیر لواش هم این بود که بی نهایت سفت و زمخت بود؛ جوری که ما زنها هیچ جوره از پسش برنمیآمدیم. هر دفعه شاید پنج تا لنگه آرد را خمیر میکردیم و بعد از اینکه مردها با همه زورشان خوب لگد میزدند، مینشستیم به کوکه پختن!
با اینکه پختن کوکه خیلی زحمت داشت، خوبیاش این بود که بی دوام نبود و در فاصله فرستادن به جبهه کپک نمیزد.
برای نقش زدن روی خمیر کوکه هم دختر بچهها را جمع میکردیم و آنها هم با کلی ذوق، با شانه و استکان، طرح قلب و گل میانداختند روی کُندهها.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۱)
گردنبند طلا
به روایت ملوک عطاءالهی
در گیرودار کار مرا کشید گوشه اتاق جوری که کسی متوجه نشود بالحن ملایمی گفت: « ملوک خانوم جان یه چیزی، دیدم راستش خیلی ناراحت شدم ...
به نظرت درسته که توی این اوضاع، شما این گردنبند رو گردنت کنی؟ همیشه با خودم میگفتم اگر رزمندهها دارند جهاد میکنند و اهداف بزرگی دارند، ما هم پشت جبهه واقعاً مثل آنها نقش داریم و واقعاً داریم کار انجام میدهیم.»
فضای جهاد اینطوری بود که نه تنها حقوقی نمیگرفتیم و توقعی نداشتیم، هرچیزی هم که داشتیم صرف جبهه میکردیم!
شمسی خانم درست میگفت نباید آن گردنبند را گردنم میانداختم؛ آن هم در حالی که مردم به خاطر جنگ برای خیلی از امکانات اولیهشان مجبور بودند صفهای طولانی را تحمل کنند؛ برای همین نه تنها از حرف شمسی خانم ناراحت نشدم، بلکه همان روز تصمیم گرفتم گردنبندم را بفروشم! قبل از اینکه به خانه برگردم، طلا را بردم شهریار و فروختم و پولش را فرستادم برای جبهه.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۲)
گرما و سرما مثل رزمندهها
به روایت مهین خمیس آبادی
تابستانها از شدت گرما هلاک میشدیم؛ اما خوبی زمستانها برای ما نان پزها این بود که کنار تنور بودیم و جایمان گرم بود. فقط کسانی که با فرغون خمیر میآوردند و نان میبردند، خیلی به زحمت میافتادند. بندگان خدا باید خمیرها را سطل به سطل با پتو میپوشاندند و پیش تنورها میآوردند و همین وزن خمیرها را دو سه برابر میکرد.
وقتی خودمان را میگذاشتیم جای بچههای رزمنده، گرما و سرما در ما تأثیری نداشت. میگفتیم بچههایمان در جبهه زیر آتش هستند؛ ما هم درست مثل آنها باید جلوی آتش باشیم. آنها زمستان توی سوز و سرما میجنگند؛ پس ما هم باید زمستانها کار کنیم. این جور وقتها هر چند برنامه نان پختن را میانداختیم به صبح و کمتر خمیر میگرفتیم، اما هیچ وقت کار را تعطیل نمیکردیم.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۳)
تشت شیر داغ
به روایت مهین خمیس آبادی
وقتی برای کارهای جهاد می رفتیم، به دلیل اینکه غالبا کسی نبود تا بچههایمان را نگه دارد، آنها را همراه خود میبردیم و آنها کنار ما مشغول بازی میشدند. کار ما بیشتر مواقع جلوی آتش بود و خطرناک! یا پای تنور بودیم؛ یا کنار اجاقهای روشن که رویشان شیر میجوشاندیم.
آخرین بار که برادرهای جهادی آمده بودند گفتند که ماست بفرستیم برای جبهه، برای مجروحهای شیمیایی خوب است. توی مسجد چهار پنج تا دیگ اجاقی بزرگ داشتیم . شیر را که میریختیم و زیرش را آتش می زدیم، مواظب بودیم سر نرود. تا جوش میآمد، شیر را توی تشتها و لگنهایی که هر کدام از خانههایمان آورده بودیم، خالی میکردیم. آن روز تازه توی مسجد دیگهای پر از شیر را داخل تشتها خالی کردیم و منتظر بودیم خنک شوند که دخترم لیلا، افتاد توی تشت.
الحمدلله شیر از حرارت افتاده بود. آن روز یک دل سیر اشک ریختم و خدا را شکر کردم که به خیر گذشت و دخترم نسوخت.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۴)
ترشی و سرکه
به روایت شمسی کندری
مسئولهای جهاد که دیدند حسابی پای کار هستیم، چندبار بین کارها برایمان هویج و کلم و بادمجان فرستادند تا ترشی درست کنیم.
یکی از باغداران ملارد، باغهای انگورش را وقف جبهه کرد، با کمک نیروهایمان، انگورها را چیدیم، بخشی را به جبهه فرستادیم و بخشی را شستیم و در خمرههایمان انداختیم و به اینصورت چند سالی سرکههای ترشیها را هم خودمان درست میکردیم. ما تقریبا هر سال سیصد کیلو ترشی راهی جبهه میکردیم.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۵)
به جای گریه میخندید
به روایت مهین خمیس آبادی
وقتی جهاد اعلام میکرد که برای میوه چینی برویم، نمیتوانستیم بچههایمان را توی خانه تنها بگذاریم؛ آخر خیلی کم سن و سال بودند. ده بیست تا زن جمع میشدیم و همت میکردیم و میوهها را از روی درخت میچیدیم و جعبه میزدیم. غروب که میشد کامیون میآمد و مردها میوه ها را بار میزدند و میبردند. این کارمان تا اواخر جنگ ادامه داشت. گاهی میوهها را میشستیم و مربا میپختیم و راهی جبهه میکردیم. آن روز هم که رفته بودیم برای میوه چینی، سگ افتاده بود دنبال دخترهایمان و دخترم به جای اینکه گریه کند غش غش میخندید.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۶)
تار و پود عشق
به روایت منیر زاهدپناه
هرکس هرچه بلد بود میبافت. یکی یقه بلد بود و آستین نمیدانست؛ یکی کلاه بلد بود، یکی دستکش! از اول درمانگاه ملارد در خانهها را میزدم که «خانوم بافتنی بلدی؟ بیا بباف» یکی میگفت یقه بلد نیستم، میگفتم: «عیب نداره بباف به یقه که رسیدی میبرم به خانومی میدم که یقه بلده!».
کاموا به دست از این خانه به آن خانه میرفتم و هرجور که بود، بافندهها را جور میکردم. کار بافتن معمولاً چند روز طول میکشید. بعد هم بافتنیها را جمع میکردم و میآوردم بسته بندی میکردم.
قدم به قدم به همه مغازهها و خانههای شهریار میرفتم و کمک جمع میکردم تا به کمک آنها کاموا و وسایل مورد نیاز دیگر را بخریم.
یکبار ۳۰۰ کلاه بافتنی برای پاوه میخواستند. ۳۰۰ تا خیلی زیاد بود. مثل مسابقه شروع کردیم به بافتن. حتی خانمهای مسن هم میبافتند. بیشتر وقتها خانمها توی خانههایشان برای جبهه بافتنی میبافتند، حتی آنها که تا به حال میل به دست نگرفته بودند به عشق کمک به جبهه این کار را یاد میگرفتند.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۷)
خبر شهادت که میشنیدیم، دوست داشتیم برای خانواده آن شهید سنگ تمام بگذاریم.
برای دیدار جانبازان هم میرفتیم و معمولا دست خالی نمیرفتیم، گاهی از باغچه و گلدان خانه ، حسن یوسف، رز، یا لاله میچیدیم و کاغذ پیچ میکردیم و همراهمان میبردیم. گاهی هم هر مقدار پول داشتیم میگذاشتیم روی هم و سبد گل تهیه میکردیم.
حتی یکبار یک سبد گل لاله بزرگ را خودمان ساختیم و برای دیدار دوستمان که همسرش شهید شده بود بردیم.
وقتی برای سرزدن به خانوادههای شهدا میرفتیم حتماً در جمع زنانه دعا یا قرآن میخواندیم و مداحی میکردیم. به هر مجلسی که میرسیدیم، اول بعد از صلوات، قرآن میخواندیم. معمولاً سورههایی را انتخاب میکردیم که با موضوع شهادت تناسب داشته باشد. بعد هم با سبک آقای آهنگران و کویتی پور میخواندیم و همه سینه میزدند.
به هر دری میزدیم که کمک بگیریم و به خانوادههایی که سر می زنیم، بگوییم اگر بچههایتان بودند، دوست داشتید برایتان چهکار کنند؟ حالا ما هم مثل فرزندتان.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۸)
دامن سوخته
به روایت ملوک عطاءالهی
سعی میکردیم در برخورد با خانوادههای شهدا طوری رفتار کنیم که ببینند که در غمشان شریک هستیم. وقتی پسرم رضا شهید شد، تازه فهمیدم قبلاً که به دیدار خانواده شهدا میرفتیم، من دامنم میسوخت و خانوادههای شهدا دلشان آتش گرفته بود. میگفتم ما را در غمتان شریک بدانید؛ اما آن چیزی را که مادر شهید حس میکند، هیچ کسی نمیتواند با عمق جان درک کند. مادر شهید جگرش قطره قطره آب میشود؛ اما جلوی دشمن هیچ وقت خودش را نمیبازد.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۹)
امدادگری داوطلبانه
به روایت معصومه رسولی و ستاره طاهری
وقتی رسیدیم گفتند: نیرو رسیده و دیگر کمک نیاز نداریم! گریهمان گرفته بود، آخر دو تا مینیبوس آن همه راه از ملارد راه افتاده بودیم سمت استادیوم آزادی. گفتیم اصلاً برنمیگردیم. وقتی دیدند مصمم هستیم، فرستادندمان توی انبار لباس و گفتند آنهایی را که به درد میخورند جدا کنیم. گفتیم مگه ما اومدیم لباس تفکیک کنیم؟!
گفتند: خیلی از این لباسها به درد جبهه میخوره و از طرف هلال احمر رسیده!
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۲۰)
امدادگری
به روایت معصومه رسولی و ستاره طاهری
از ما برای جابجایی مجروحان و دسته کردن لباسها هم کمک میگرفتند.
شبها تا دیروقت مشغول دسته کردن لباسها بودیم. سه چهار هواپیما مجروح و زخمی آورده بودند که بسیاری از آنها شیمیایی بودند.
هر روز یک شلوار، عرقگیر، جوراب و دمپایی میگذاشتیم توی نایلون و کنار هر تخت میگذاشتیم. عصرها لباس مجروحان شیمیایی را عوض میکردند و صبح به صبح یک کوه لباس را آتش می زدند تا آلودگی شان پخش نشود.
آن زمان تا بیمارستانها اعلام نیاز برای نیروی کمکی میکردند، مردم به کمک میرفتند و سریع کارها انجام میشد.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۹)
امدادگری داوطلبانه
به روایت معصومه رسولی و ستاره طاهری
وقتی رسیدیم گفتند: نیرو رسیده و دیگر کمک نیاز نداریم! گریهمان گرفته بود، آخر دو تا مینیبوس آن همه راه از ملارد راه افتاده بودیم سمت استادیوم آزادی. گفتیم اصلاً برنمیگردیم. وقتی دیدند مصمم هستیم، فرستادندمان توی انبار لباس و گفتند آنهایی را که به درد میخورند جدا کنیم. گفتیم مگه ما اومدیم لباس تفکیک کنیم؟!
گفتند: خیلی از این لباسها به درد جبهه میخوره و از طرف هلال احمر رسیده!
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۲۱)
جهاد ادامه دارد...
با امضای قطعنامه، فعالیت پشتیبانی جنگ هم تمام شد. خانمهای جهادی حالا مانند اعضای یک خانواده بهم وابسته شده بودند...
به هیچ کدام از بانوان کارت جهاد و ایثارگری تعلق نگرفت و اجر جهاد شبانه روزی آنها با خدا ماند.
خاطرات خوش روزهای جهاد با بانوان ملارد باقی ماند. مزار شهدای این شهر ، مرکز کارهای فرهنگی و جهادی شد.
سال ۹۶ در زلزله کرمانشاه، بانوان ملاردی کمکهای مردمی جمع شده را به سرپل ذهاب بردند و ده روز در اتاقک فلزی در کنار خیابان، برای مردم زلزله زده غذا و نان پختند.
همچنین در سیل سال ۹۸ کرمانشاه نیز به دلیل گلآلود بودن معابر، بانوان جهادی ملارد هر هفته نان پختند و همراه کمکهای مردمی به وسیله نیسان به مناطق سیلزده فرستادند.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
گمشدههای تاریخ معاصر بیخ گوش تهران/ امام(ره) شخصیت زن مسلمان را احیا کرد- اخبار ادبیات و نشر - اخبار فرهنگی تسنیم | Tasnim
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1401/01/22/2694084/%DA%AF%D9%85%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%D8%AE-%DA%AF%D9%88%D8%B4-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D8%B2%D9%86-%D9%85%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D8%AD%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%B1%D8%AF/amp
کتاب «ما هم جنگیدیم» این جمله امام(ره) را برای ما که در زمانه پس از جنگ به دنیا آمدیم، ملموس میکند. باید گفت که این کتاب، روایت زندگی مسئولانه زنانی است که در برهه جنگ به میدان آمدند و نقشآفرینی کردند. آنها متأثر از نگاه تربیتی امام(ره) بودند.
یک نکته دیگری که درباره این کتاب وجود دارد، این است که در این کتاب هم به بُعد فردی و خانوادگی زنان پرداخته شده و هم به بُعد اجتماعی. در واقع کتاب تلاش دارد این دو بُعد را با تعادل معرفی کند. زن انقلاب اسلامی، زنی است که هر دو وجه فردی و اجتماعی را بتواند به شکل درست و منطقی پیش ببرد و به خوبی از عهده آن برآید. زنان جهادی ملارد نیز همینطور بودند.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#چهارپایه #روایتگری
#چهارپایه_روایتگری۳
( #ویژه_خواهران)
♦️ #روایت_دهم
روایت👇
#خاطرات پشتیبانی #زنان_کاشان در دفاع مقدس
http://dl.ammaryar.ir/files/open/qr_barayeto/11_1.mp4
♦️ راوی: خواهر #درگاهی
🍃 با معرفی کتاب ؛ #هدیهای_باشد_برای_تو
🗓 پنج شنبه ۱۹ مرداد ماه ۱۴۰۲
🕰 ساعت ۱۰ صبح
🔸 خواهران، ۵ دقیقه قبل از شروع روایتگری با ذکر صلوات وارد شوند👇
https://www.skyroom.online/ch/faezounvc/raviyan
🔸 نشانی بالا را داخل کروم، فایرفاکس یا موزیلا قرار دهید و یا اسکای روم را از بازار نصب کنید.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
🔶 به راستی اگر زنها مردهایشان را برای یاری انقلاب راهی و یاری نمیکردند و در نداشتنشان صبور نبودند، مگر انقلاب ماندگار میشد؟!
«عکسالعمل این مادرها ما را زنده نگه داشته است. اینها هستند که به ما شجاعت میدهند. اینها هستند که ما را تشویق میکنند.»
امام خمینی ره
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۱)
🔶 عاشورای سال ۱۳۵۸ در تجمع هیئتهای کاشان قرار بود سخنرانی کنم و در مورد وضعیت بحرانی کردستان و اینکه چقدر احتیاج به کمک دارند و در برف و سرمای کوهستانی مردم فقیر کردستان برای گرم شدن نه نفت دارند، نه پتو، نه لباس گرم و به حکم پیغمبر باید بهشان کمک کنیم. یک ساعت بعد پشت در سپاه ازدحام شده بود، آنقدر مردم وسایل و آذوقه آوردند که دو تا کامیون ۱۰ تن بار زدیم. زن و مرد هم جلوی دفتر بسیج برای اعزام نیرو صف کشیده بودن. برای خواهرها توضیح دادیم که آنجا از شهادت و مجروحیت تا اسارت ممکن است اتفاق بیفتد.
راوی: سعید کریمی - مسئول وقت بسیج و آموزش سپاه کاشان
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۲)
🔶 سال ۱۳۵۸ سال آخر درسم بود، قبل از اینکه دیپلم بگیرم، آموزش نظامی دیده بودم. با بقیه دخترها میرفتیم در روستاها و به کشاورزهای از کار افتاده در پنبه چینی کمک میکردیم.
تازه شوهر کرده بودم که شنیدم، میخواهند خانمها را به کردستان بفرستند. همسرم که دلش به رفتن بود، گفت:« دلم میخواد به کردستان بروم با من میآیی؟ چند تا خانم دیگر هم هستند.»
من هم از خدا خواسته راهی کردستان شدیم.
شهر سنندج از بمباران هواپیماهای عراقی همش میلرزید و ضد هوایی پشت سر هم آنجا کار میکرد.
خانه کردها در سینه کوه بود.
راوی: زهره صفاریان
بسیجی داوطلب اعزامی به کردستان
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۳)
🔶چند روز اول، برای احوالپرسی به در خانه اهالی میرفتیم. بعد به ما تذکر دادند که سر خود در خانهها نروید، چون کومله و دموکرات همه جا نفوذ دارند. بعد از آن به ساختمانی به نام «خانه جوانان» که آنجا زنها و دخترهای کرد، رفت و آمد میکردند، میرفتیم و به آنها خیاطی یاد میدادیم، کتاب و نوار در اختیارشان می گذاشتیم و یک مقدار اطلاعات سیاسی آنها را بالا می بردیم، بعد از چند وقت مربی امور تربیتی مدرسههای شهر شدیم که متوجه شدیم، گروهی از معلمهای بومی مدرسه با کومله و دموکرات همکاری میکنند که بعد هم دستگیرشان کردند. وضعیت کردستان، وضعیت ویژهای بود، به ما سفارش میکردند که همیشه در خانه مسلح باشیم حتی هنگام خواب. هر بار از خانه بیرون میرفتیم حتماً نارنجک به خودمان میبستیم. پیشمرگهای کرد به ما احترام میگذاشتند و هوای ما را داشتند و ما رو «خواهران زینب» صدا میکردند.
راوی: زهره صفاریان - بسیجی داوطلب اعزامی به کردستان
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۴)
🔶آقای غلامرضا حداد کارمند آموزش و پرورش بود که به خواستگاریم آمد.
شرطم را بهش گفتم:«اگر بخواهم بروم فلسطین و بجنگم، شما موافقت میکنید؟» او شرطم را قبول کرد، من هم بله را گفتم.
برای جشن عروسی به آرایشگاه نرفتم، موهایم را شانه کردم. با یک پارچه ساده یک بلوز و دامن معمولی دوختم و پوشیدم. برای مراسم خودم یک مقاله نوشتم و خواندم. فامیلها از کارهایم شاخ در میآوردند اما آقا غلامرضا همه جوره همراهم بود.
از آموزش و پرورش مامور به سپاه شد، با هم به کردستان رفتیم.
۱۹ ماه وسط جنگ با کومله زندگی کردیم، یخچال که نداشتیم، یک اجاق گاز کوچک رومیزی، یک بخاری نفتی کوچک، چند تکه موکت و یک فرش همه اثاث ما بود.
اوایل که رفته بودیم، آنقدر علیه سپاه تبلیغات کرده بودند که کردها فکر میکردند ما هیولا هستیم. چادر که اصلاً برای زنهای کرد معنی نداشت، با لباس محلی کردی بودند. ولی ما همه از کاشان با چادر مشکی رفته بودیم. وقتی ما را با چادر مشکی میدیدند از ما فرار میکردند.
آنقدر خواهرانه دست و صورت بچههایشان را شستیم، آنقدر برایشان از کاشان وسایل جور کردیم و بردیم و نکات بهداشتی و کار قالی بافی را به ایشان آموزش دادیم، خواندن و نوشتن یادشان دادیم تا ما را باور کردند.
با این مهربانیها بود که کردستان آرام شد.
راوی: زهرا نبات ریز
بسیجی و پاسدار اعزامی به کردستان
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۵)
🔶 در بیمارستانهای کردستان، امدادگر بودیم ولی جرات نداشتیم بگوییم بسیجی هستیم و از سپاه آمدهایم.
بیمارستان غروق کومله و دموکراتها بود، هیچ کار خاصی نمیتوانستیم بکنیم.
به ما سپرده بودند فقط مواظب نیروهای خودمان باشیم.
زخمیهایمان که وارد بیمارستان میشدند از رادیولوژی تا اتاق عمل، همه جا دنبالشان میرفتیم. تقریباً نقش محافظ را برایشان داشتیم تا بلایی سرشان نیاورند.
یک روز یک سرباز را آوردند، فقط پایش تیر خورده بود بعد از اینکه او را رادیولوژی بردیم پرستار گفت:« زیر عمل تمام کرد!» گفتم:« مگه میشه، فقط تیر خورده بود.»
حالا نه میتوانستی اعتراض کنی و نه گریه. با عکس العمل ما میفهمیدند که از نیروهای سپاه هستیم.
یک بار شهیدی را آوردند بیمارستان که وضعیت بسیار ناجوری داشت تو جیب پیراهنش عکس فرزند کوچکش بود.
پرستار نفوذی کرد عکس العمل ما را زیر نظر داشت ولی من فقط مات نگاه میکردم.
فقط در خلوت شبها دور از چشم بقیه فرصتی بود برای گریه کردن.
راوی: اعظم زاهدی
بسیجی و پرستار داوطلب اعزامی به کردستان
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۶)
🔶 از سپاه و جهاد میخواستند دار قالی و وسایل قالیبافی به کردستان بفرستند، به چند تا نیروی خانم، برای آموزش قالی بافی و معلمی احتیاج بود.
همسرم پاسدار بود، بهم پیشنهاد داد که باهاشون بروم.
در مریوان و سنندج از خانم ۶۰ ساله تا دانشجوی دختر، همه با هم بودیم. دانشجوها کار پرورشی میکردند، روزنامه دیواری درست میکردند.
کارگاه هم کم کم رونق گرفت و زنهای کرد یکی یکی جذب میشدند و قالیبافی یادشان میدادیم.
هفت ماه باردار بودم. اسفند منتظر تولد فرزندم بودیم ولی زودتر درد زایمانم گرفت به خاطر درگیریها نمیشد از خانه بیرون بیاییم. به هر زحمتی بود اجازه دادند به بیمارستان برویم.
در بیمارستان فقط یک تخت خالی بود دورش پارچه کشیدند. واقعاً سختم بود و نمیتوانستم فریاد بکشم. مردها به اتاق رفت و آمد میکردند، محیط بیمارستان کاملاً مردانه بود و اتاق پر از پوتین و لباسهای خونی بود.
صبحش گفتند باید بروید خونه چون وضعیت بیمارستان حالت جنگی بود. بچه بغل راهی کارگاه شدیم، بخاری کوچولوی چوبی داشتیم که چوبش که تموم میشد یخ میزدیم، غذا که از پادگان میآوردند سرد و یخ زده و نپخته بود. وضعیت سختی بود ولی شیرین...
راوی: طیبه گلستانه
بسیجی اعزامی به کردستان
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃