#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۷)
🔶برای جمع کردن کمکهای مردمی به روستاهای اطراف کاشان میرفتیم.
هر کس، هر آنچه داشت را در راه خدا میداد.
نزدیک غروب پیر زنی که چادر مشکی آفتاب سوخته ای سرش بود، به طرف ماشین کمک به جبهه آمد از جیب ژاکت کاموایی اش دو تا انگشتر طلا در آورد. رفتم قبض رسید را برایش بنویسم که دیدم راهش را کشید و رفت، صدایش کردم. گفت:«برای آقای خمینی دادم.»
راوی: ابوالفضل عبدالهی
راننده ماشین ستاد پشتیبانی جبهه
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۸)
🔶 دست کرد زیر چادرش. یک کیسه پارچهای درآورد که از کوکهای نامنظمش معلوم بود، خودش آن را دوخته. اندازه کیسه آنقدر بود که دو کیلو بادام در آن جا بگیرد. بادامها با پوست بود. گفت: « زهرا خانم، باغچه ما یه دونه درخت بادام بیشتر نداره. امسال حاصل این درخت، اینقدر شده. بیشتر از این عُرضهام نرسید به درد جبهه بخورم ننه!»
گفتم: مادر جان ای کاش این همه راه نمیآمدی، صبر میکردی تا ماشین ستاد به روستا میآمد.
پیرزن گفت: «ترسیدم که عمرم کفاف ندهد و آن دنیا شرمنده امام خمینی باشم.»
راوی: زهرا نبات ریز
بسیجی و پاسدار اعزامی به کردستان
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۹)
🔶 ۸ تا بچه بودیم ۶ تا دختر و دو تا برادر که از ما کوچکتربودند.
صبح زود هنوز خواب بودیم، مادرم تنهایی چند تا خیابان را خودش پیاده میرفت و کارهایش را روبهراه میکرد.
بعضیها گاهی بهش طعنه میزدند که «فاطمه خانم! برو بشین تو خونهات! یکم به زندگی خودت برس! چه کار به این کارها داری؟!»
اما اعتقاد مادرم خیلی محکمتر از این حرفها بود.
پسربچه های محل را وقتی از مدرسه میآمدند، میفرستاد در خانهها، برای جمع کردن شیشههای خالی و شکر برای پختن مربا، خودش هم دنبالشان میرفت. شیشههای خالی را لب حوض خانه میشستیم و خشک میکردیم.
راوی: طیبه گلستانه
دختر زنده یاد فاطمه آرمیون
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۱۰)
🔶چند سالی که رزمندهها جبهه بودند، نه شب داشتیم و نه روز، فقط کار میکردیم.
زندگیمان همین شده بود.
هر کس هر کاری که از دستش برمیآمد، انجام میداد.
روز تعطیلی کارمان روزی بود که شهید میآوردند. روزهایی تشییع شهدا دو سه ساعت کار میخوابید.
دور تا دور سرداب خانه یکی از همسایهها را چرخ خیاطی چیده بودیم. همسایههایی که نمیتوانستند حضور داشته باشند چرخشان را آورده بودند تا آنها که چرخ ندارند، بتوانند کار کنند.
راوی: مادر شهید بدیعی
بانی پایگاه خانگی
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۱۱)
🔶هرجور بار برایمان میرسید، کارمان را تنظیم میکردیم. هویج جمع میشد، مربای هویج درست میکردیم. به برایمان میآوردند مربای به میپختیم. بعضی وقتها هم دیگ رب انار بار میگذاشتیم، میگفتند در جبهه چاشنی ترش و ملس هم به کار میآید. بعضی روزها در پایگاه جمع میشدیم و آجیل بستهبندی میکردیم.
فقط کافی بود اعلام کنیم آخر هفته برای جبهه مربا میپزیم، زنها خودشان هویج و شکر و هرچه لازم بود با خودشان جور میکردند و میآوردند.
خیاطی میکردیم، بافتنی میبافتیم. فقط خبر میدادند مثلاً این هفته ۶۰۰ دست شال و کلاه میخواهیم. قد شالها باید یک متر و ۳۰ سانت بود.
ما به خانمها اعلام میکردیم. همه شروع میکردند به بافتن.
کم و کسریها جور میشد، میل، کاموا، هرچه بود همه میآوردند وسط. هر کس هر کاری بلد بود انجام میداد. یکی میگفت یقه بلد نیستم میگفتیم تنش را بباف.
یکی میگفت آستین بلد نیستم، میگفتیم بباف، یکی دیگه کامل می کنه.
در خانه ها می رفتیم و کمک جمع می کردیم. کسی بافتن بلد نبود، آموزش می دادیم.
کارهای خانه را شب تا صبح انجام میدادیم. ناهار را هم شبها درست میکردیم. جارو و شستشوی خانه را انجام میدادیم، بعد سهم دار قالی هر شبمان را هم میبافتیم که صبح که میرویم خیالمان بابت کارهای خانه جمع باشد.
راوی: زهره مرصعیان
همکار ستاد در حسینیه چهل تن
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۱۲)
🔶 چند وقتی بود که کوپن اعلام نکرده بودند و شکر از مردم کم جمع شده بود، مادرم خودش شخصاً رفت به اداره بازرگانی تا ازشان شکر بگیرد ولی متاسفانه بهش ندادند گفته بودند:«خودشان از بالا برای جبهه شکر می فرستند، برو فکر خودت باش.»
صبح یک روز زمستان، آفتاب نزده رفته بود در اداره بازرگانی نشسته بود. مسئول اداره که میآید، می پرسد:« مادر جان تو این سرما چرا نشستهاید؟ چه میخواهید؟»
مادرم میگوید:« میخواهم برای جبهه مربا بپزم شکر ندارم، تا به من شکر ندهید از اینجا نمیروم.»
رئیس اداره از مادرم خجالت میکشد و حواله شکر را برایش صادر میکند.
راوی: طیبه گلستانه
دختر زنده یاد فاطمه آرمیون
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۱۳)
🔶 خودمان دو تا سیب از خانه توی کیفمان میگذاشتیم تا گرسنگی وسط روزمان را رفع کنیم. نمیفهمیدیم کی شب شده است. ساعت ۹ میرفتیم خانه و دوباره ساعت ۷ صبح حسینیه چهل تن بودیم.
بعضی وقتها مادرم به ما سر میزد، می گفت:«مادر یه چیزی بخور، رنگ به رخسارت نیست.» به مادرم میگفتم:« این همه چیز اینجاست غصه من را نخور.»
البته هیچکس از آنجا چیزی نمیخورد اگر هم میخوردیم کسی چیزی نمیگفت ولی دستمان نمیرفت از خوراکیهای جبهه بخوریم.
وقتی تکه پارچههای کارگاه خیاطی زیاد میشد،می سپردیم به روستاهای اطراف که برامون پشم و کرک بفرستند یا پشم و کرکهایی که از قالی بافی زنها زیاد میآمد، جمع میکردیم، آنها را تمیز میکردیم. بعد پارچههای تکه پارچهها را به هم میدوختیم و بالش درست میکردیم و هر چند وقت یک بار یک نیسان پر از بالشت به جبهه میفرستادیم.
کسی به ما چیزی نمیگفت و از ما درخواستی نمیکرد ولی خودمان دلمان نمیخواست چیزی دور ریخته شود. باز هم تکه پارچههایی را که میماند گونی میکردیم و کنار بارها به منطقه میفرستادیم.
میگفتند در تعمیرگاههای آنجا به عنوان دستمال دست پاک کنی استفاده میشود.
راوی: نرگس سبزی کاشی
همکار ستاد در حسینیه چهل تن
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۱۴)
🔶هر کس در حد توانش کمک میکرد.
چند تا خانم سن بالا هم بودند که کش زیر شلواریها را میزدند.
البته بیشتر افرادی که آنجا بودند خانواده شهدا بودند. بین ما چند مادر شهید، چند همسر شهید و چند خواهر و دختر شهید بود.
دخترم فاطمه پا به ماه بود و با بقیه خانمها خیاطی میکرد. یک روز زنگ در خانه را زدند، خودم رفتم در را باز کنم.
یک پاسدار دم در بود. به من گفت:« شما با همسر آقای امیر چهارباغی چه نسبتی دارید؟» گفتم:« من مادر زن آقا امیر هستم.» پاسدار سرش را به زیر انداخت.
فهمیدم که چه بر سر فاطمه و بچهاش آمده است.
راوی: مادرشهید بدیعی
مادرزن شهید امیر چهارباغی
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۱۵)
🔶 شستن پتوهای جبهه
تلفن نداشتیم، هر چند وقت یکبار از بسیج یا سپاه پیغام میفرستادند خانهمان که فردا پتوهای جبهه میرسد.
یک خاور پتو رزمندهها از جبهه میآمد. مادرم به در خانه همسایهها میرفت و خبرشان میکرد. با خانمها صبح زود نیسان سوار میشدیم و میرفتیم برای شستشوی پتوها، جایی کنار جاده قمصر رودخانهای پشت کاروانسرای شاه عباسی، آنجا پتوها را میشستیم. خانمها مشغول شستن پتوها میشدند، بعد از آن تا شب پتوها را روی تخته سنگها و صخرههای اطراف میانداختیم تا آبشان گرفته شود. شستن پتوهایی که خون لخته شده و خشک شده داشت خیلی سخت بود، آنها را از صبح کف رودخانه پهن میکردند و سنگ رویش میگذاشتند تا آب نبرد.
مادرم خودش آنها را میشست و گریه میکرد که خون کدام جوان است مادرش خبر دارد؟
مادرم چادر به کمر بسته، یک تنه حواسش به همه چیز بود. نان و پنیر و ترشی، آتش و سیب زمینی کبابی، چادر هم برقرار بود.
راوی: طیبه گلستانه
دختر زنده یاد فاطمه آرمیون
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۱۶)
🔶 برای جمع آوری نان به یکی از روستاهای اطراف کاشان رفته بودیم که به شب خوردیم و در گوشهای ایستاده بودم و به خودم میلرزیدم و چاییده بودم که یکی از روستاییها که حال من رو که دید تعارف کرد که بریم منزلش
و من چون خیلی سرد بود قبول کردم.
وقتی وارد خانهشان شدم، کل خانه اتاقی بود که یک کرسی وسط آن بود.
دور کرسی هم، هفت هشت تا بچه با مادرشون خوابیده بودند.
مادر بچهها رو بیدار کرد و به من گفت که شما برید زیر کرسی بخوابید تا گرم شوید.
بعد صحبت کرد که من دو تا برادر داشتم که هر دوشون شهید شدند، پسر برادرم ۱۵ سالشه که چند ماهی پاپیچ مادرش شده بره جبهه الان یک ماهیه که نیست احتمالاً رفته جبهه.
پرسیدم:« این عکسی که بالا سرم هست عکس کیه؟»
گفت:« این عکس برادر زنم هستش که او هم شهید شده ولی دلم برای خانمش خیلی میسوزه به خاطر اینکه تنها یک پسر داشت که خیلی با زحمت بزرگش کرد که او هم شش ماه پیش شهید شد.
راوی: یکی از خادمان حسینیه چهل تن
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۱۷)
🔺اولین سپاه کشور در شهرستان کاشان شکل گرفت.
🔺شهر کاشان ۱۸۰۰ شهید انقلاب و دفاع مقدس داشته است.
۷۰ شهید مدافع حرم سرمایه این شهر است.
🔶از شهادت برادرم کمتر از ۴۰ روز میگذشت.
در راهپیمایی برای حمع کردن کمک های مردمی به جبهه، صندوقی گذاشته بودند.
دیدم مادرم با انگشتش ور می رود و و بیمکث چیزی را داخل صندوق انداخت و به راهش ادامه داد.
دلم ریخت حلقه ازدواجش را انداخته بود.
هر چه در خانه داشتیم که به درد رزمنده ها می خورد، نگه نمی داشت. پتو، ملافه، ظرف و وسایلی مثل بخاری...
گفتم:«حلقه ات را انداختی؟»
گفت:«اگر خدا قبول کنه!» نگذاشت حرف بزنم، ادامه داد:« عزیزتر از سید علی اصغرم که نبود...»
راوی: فاطمه سادات کیا
دختر زنده یاد شمسی نورانی
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_کاشان
#هدیهای_باشد_برای_تو
(۱۸)
کمکهای مردمی به جبهه
شهدای دفاع مقدس
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃