#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۲)
پدر و مادرم هر دو سیکل داشتند و آن زمان شش کلاس سواد برای یک دختر بسیار ارزش داشت تا این اندازه که خودِ وزیر، زیر گواهینامه مادرم را امضاء کرده بود؛ مادرم فقط کتابخوان حرفه ای نبود بلکه به آن کتاب عمل هم می کرد و تمام زندگیاش شده بود. با کتاب راه می رفت، تبلیغ می کرد؛ حتّی موقع آشپزی هم یک دستش کتاب بود و با دست دیگرش پیاز سرخ می کرد. غروب ها که کار روزمره تمام میشد، دایره بزرگی از کتاب دورش بود. با اینکه همه جای خانه کتاب بود، ولی یکی از اتاق ها را که فضای شیک و تمیزی داشت را به کتابخانه اختصاص داده بود و کف اتاق هم سجادههای باریک و رنگی پهن بود و کنارش مهر و چادر نماز فراهم بود. کارتن کارتن کتاب میخرید و هدیه میداد. اگر یکی از فامیل بی نماز بود و به خانه می آمد، به کسی که خط زیبایی داشت میگفت یک شعر یا حدیث درباره نماز بنویسد و به اتاق پذیرایی نصب میکرد.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۳)
مادرم گاهی از پدر میخواست از علماء وقت بگیرد که یک روز مهمان خانه ما باشند؛ آیت الله میلانی، آیت الله قمی و.... به خانهمان دعوت میشدند. مادر تمام هنری که در آشپزی داشت به کار میگرفت و پذیرایی مفصّلی انجام می شد، سپس با علما نشست علمی برگزار میکردیم و سوالات و شبهات علمی خودمان را میپرسیدیم.
این کار محبت علما را هم در قلب ما ایجاد می کرد، چون هرکدام در پذیرایی از آنها کاری انجام میدادیم. مثلا یکی سورهای میخواند و از آنها هدیه میگرفت، برادرم با ماشین به دنبال آنها میرفت.
مادرم بیشتر از اینکه با ما صحبت کند با اعمال و رفتارش به ما یاد میداد چه کنیم. حتی خمس و سهم امام را از روی عمد جلوی چشم بچهها میداد تا همه یاد بگیرند.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۴)
در مدرسه یک کلاس سرود داشتیم و بچه ها شعر آماده می کردند و می خواندند، من هم چون صدایم قشنگ بود، تک خوان میشدم. کلاس سوم ابتدایی بودم که مدیر گفت: برنامه داریم و باید با صدای خودت اجرا کنی. گفتم: نمیشود، چون من به سن تکلیف رسیدهام و نباید جلوی نامحرم ها بخوانم. مدیر خندید و گفت: این چه حرفی است؟ تو هنوز کوچولو هستی! او هرچه اصرار کرد، قبول نکردم، ولی خیلی دلم سوخت که دیگر جایزه جشن را نگرفتم. وقتی آمدم خانه با مادرم صحبت کردم. او خیلی تشویقم کرد و گفت: کار بزرگی کردی که جواب مدیر را دادی. خلاصه تا یک هفته از نظر روحی درگیر بودم، ولی آخرش به این نتیجه رسیدم، یک جعبه مداد رنگی ارزش گناه را ندارد.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۵)
با توجه به فضای بیبندباری، خانوادههای مذهبی کمتر حاضر میشدند دخترانشان را به مدرسه بفرستند. ما هم تصمیم گرفتیم درسها را در خانه بخوانیم. برای درس های سخت تر به آموزشگاه شبانه دهخدا که کلاسهای تقویتی و آزاد داشت، میرفتیم و در امتحانات شرکت کرده و قبول میشدیم. چون غیرحضوری می خواندم، فرصت داشتم برای یادگیری مداحی و تدریس قرآن به بچههای دبستانی، وقت بگذارم.
البته یادگیری مداحی آن موقع معمول نبود به ویژه در سن چهارده سالگی؛ اما مادرم اعتقاد داشت فقط نباید پیرمرد و پیرزنها مداحی کنند که! می گفت: اتفاقا اگر شما یاد بگیرید که با سواد هم هستید، شأن کار بالا میرود، ولی هیچوقت در ازای خواندن پول نگیرید.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۶)
در دبیرستان نظام وفا شرایط نسبتأ بهتر بود هر چند همیشه بخاطر حجابم آزارم میدادند. لباس فرم دبیرستان یک بلوز زرد با یک سارافون طوسی رنگ به همراه جوراب ضخیم بود. موها را باید میزامپلی میبستند و پایین موها را میپیجیدند؛ من یک روسری بزرگ داشتم که تا روی پیشانیام رو میپوشاند. یک روز دبیر جغرافی مان که مرد هم بود مرا صدا کرد دفتر و گفت:" از تو سؤالی دارم. راستش را بگو قول میدهم به کسی نگویم! گفت تو کچلی که روسری به این بزرگی سرت کردی!!!" سؤالش خیلی تحقیرآمیز بود. گفتم نه آقا، من بخاطر اعتقادم میپوشم. این رفتارها خیلی عذابآور بود. معلّمهای مرد رابطه زنندهای با دانش آموزان دختر داشتند و اگر کسی روی خوش نشان نمیداد با او بد میشدند، من یکسال بههمین خاطر تجدید شدم.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۷)
بیشترین فعالیتی که در آن سالها انجام می دادیم، شرکت در سخنرانیهای خوب بود؛ از این دانشکده به آن دانشکده دنبال دکتر شریعتی، از این مسجد تا آن مسجد دنبال آقای خامنهای و آقای هاشمی نژاد میدویدیم تا شاید دو مطلب جدید یاد بگیریم.
یادم هست در یک جلسهای که برای معلمان دینی در دانشسرای مقدماتی فرهنگیان سال ۵۲ یا ۵۳ برگزار کرده بودند، شرکت کردیم؛ با حضور آیت الله بهشتی، استاد مطهری، آقای باهنر و آقای قرائتی. خیلی جلسه خوبی شده بود؛ آقای قرائتی یک تخته سیاه و گچ داشت و با آن مطالب را توضیح میداد ضمن اینکه همه را میخنداند. آقای بهشتی خیلی با صلابت و محکم بود و درباره اگزیستانسیالیسم صحبت میکرد و مباحث استاد مطهری هم راجع به تفاوت های زن و مرد بود و خیلی جذابیّت داشت.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۸)
قبل از سخنرانی ایشان آقای فاطمی که قاری قرآن بود، قرآن میخواند، این کار آن موقع اصلا معمول نبود، ولی در جلسات ایشان انجام می شد؛ آقای خامنهای درباره حکومت انبیاء صحبت و به نوعی حکومت اسلامی را ترسیم میکردند؛ میگفتند در حکومت انبیاء اگر کسی بخواهد گناه کند، نمیتواند راهش بسته و امکان خلاف وجود ندارد. برای ما که در شرایط آن روزهای طاغوت زندگی میکردیم شنیدن چنین حرفهایی عجیب بود تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی آن حرفها برای ما مجسم میشد و آن ده سال بعد از انقلاب تمام ایده آلهای ما محقق شده بود.
بعد از چندین جلسه سخنرانی معمولا ایشان را دستگیر میکردند و بعد از آزادی، دوباره جلسات شروع می شد. فقط یک بار با وضع خیلی بدی ایشان را دستگیر کردند، همه چیز را در خانه شکستند و کارگری که در منزل ایشان کار میکرد میگفت: کف اتاق پر از خون شده بود ....
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۹)
امام فرمان دادند که باید ارتش بیست میلیونی تشکیل بشود و همه آموزش نظامی ببینند، تعدادی از پاسدارها به مکتب نرجس (حوزه علمیه خواهران در مشهد) آمدند و درخواست کردند تعدادی از خانم ها را برای آموزش نظامی معرفی کنند؛ خانم طاهایی( مدیر حوزه) هم گروهی را معرفی کرد که من جزء آنها بودم. ملاک انتخاب افراد در اوایل انقلاب، اعتماد و اطمینان به افراد بود. یک دوره فشرده نظامی را در ورزشگاه تختی مشهد به مدت یکماه گذراندیم؛ در واقع ما اولین خانمهایی بودیم که وارد بسیج شدیم و آموزش نظامی دیدیم؛ مربی هایمان مرد بودند. آنقدر مهارت پیدا کردیم که همه با چشم بسته، اسلحه اِم یک و کلاشینکف را باز میکردیم و میبستیم؛ با اینکه این دوره برای ما سخت بود، ولی وقتی از طرف امام فرمان میآمد همه دستها را بالا میبردیم و میگفتیم چشم. بعد از تمام شدن دوره برای آموزش دانشآموزان وارد دبیرستان دخترانه شدیم.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۱۰)
خانم طیّبه هزاره مدیر دبیرستان سعدی از آن روزها میگوید: "دبیرستان در اوایل انقلاب فضای بسیار متشنجی داشت؛ بچههای مجاهدین خلق دائم کلاسها را بهم میریختند و در حیاط مدرسه تحصن میکردند بعد شروع میکردند به دویدن و شعار دادن. تمام دیوارها پر بود از شعار مرگ بر رجایی، مرگ بر بهشتی و..... همه جامیزی ها پر از اعلامیه بود. باید هر روز قبل از آمدن بچهها کلاسها را میگشتم. تمام تلاششان تعطیلی مدارس بود و برخی معلم ها غیر مستقیم به آنها خط میدادند و کمک شان میکردند. هر روز شایعه سازی می کردند؛ مثلأ برای برخی تعمیرات در مدرسه، مقداری مصالح در حیاط خالی کردیم، شایعه کرده بودند که قرار است بچهها را با آجر بزنند! بقیه هم باورشان شده بود و میگفتند خانم واقعا میخواهید ما را با آجر بزنید؟؟؟ خیلی خطرناک بودند کوکتل مولوتف درست میکردند و مغازهها را به آتش میکشیدند و در راهپیماییها به صورت مردم، محلول فلفل و نمک می ریختند. بعد از غائله ۱۴ اسفند هر روز تهدیدمان میکردند که شما رفتنی هستید و یک روز بیشتر از عمرتان نمانده! واقعا ما برای کشته شدن آماده بودیم".
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۱۱)
وقتی من کار پرورشی را شروع کردم، اوج اختلاف بنیصدر با دکتر بهشتی بود؛ چیزی که خیلی آزارم میداد این بود که وقتی وارد دفتر میشدم عمدا از شهید بهشتی بد میگفتند تا حرص من را در بیاورند؛ میگفتند بهشتی کاخ دارد، دخترش چنین و چنان است..... حق و باطل در قضیه بنیصدر و شهید بهشتی گم شده بود و خیلی از کسانیکه انتظارش را نداشتیم تهمتها را باور میکردند. ما هم باید سکوت میکردیم و سعی میکردیم با خوشرویی و اعتماد سازی، فضا را به نفع خودمان تغییر بدهیم. خیلی طول کشید تا فهمیدند ما نیت خوبی داریم و جاسوس نیستیم و قرار نیست جای آنها را پر کنیم.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۱۲)
آیات حجاب را مینوشتم و به تعداد زیاد بین دانش آموزان و معلم ها پخش میکردم و سپس در کلاس، روی آن کار میکردم. با آهنگ خاصی که رویش گذاشته بودم، بچهها میخواندند و حفظ میشدند. در مدرسه با چادر میگشتم و البته مانتو و روسریهای رنگی می پوشیدم که جوان پسند بود. بچهها و معلمها وقتی میگفتند ما روسری بزرگ نداریم و نمیتوانیم پیدا کنیم، خودم برای آنها تهیه میکردم. آن موقع بیشتر روسریها دوختنی بود.
خودم یک توپ پارچه گرفتم و دادم دوختند. در حسینیه کسانی بودند که این کار را میکردند. گاهی هم خودم روی پارچهها طراحی میکردم. سالهای بعد در مدارس، نمایشگاه حجاب داشتیم؛ انواع ساقهای متنوع، روسریهایی که دورش نقاشی شده بود و مقنعههایی که آستین دار بود و خیلی زیبا دوخته شده بود.
من در کلاسهای دینی اجازه میدادم که بچهها مقنعهها را بردارند و راحت باشند. برای همین سر کلاس دینی به موهای خودشان می رسیدند؛ میبافتند و گیره میزدند.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#خانم_مربی
#خاطرات_سعیده_صدیقزاده
#مربی_پرورشی_دهه۶۰
(۱۳)
رفتن به منزل شهدا خیلی روی بچّه ها تأثیر می گذاشت؛ چون ما بیشتر به محلههای پایین شهر میرفتیم. خانههای کوچک و سادهشان را میدیدند؛ خانههایی که گاهی اوقات اصلا جا نبود برویم داخلش. وقتی میآمدیم بیرون می دیدیم که باران آمده است و کفش هایمان همه پر آب شده است. دیدن همین چیزها خیلی اثر گذار بود؛ میدیدند که چه خانههای کوچک و محقری چه انسانهای بزرگی در آن پرورش یافته و پرواز کردند.
وقتی وصیّت نامه شهدا را میخواندیم، از همه ظواهر زندگی بدمان میآمد. دلمان میخواست به آنها برسیم و مثل شهدا باشیم. خیلی سازندگی داشت؛ دیگر کسی دنبال این نبود که چطور ازدواج کند و چقدر جهیزیه ببرد. از تجمّلات دور میشدند و مهمانی و عروسیها ساده برگزار میشد. مهمان که داشتیم، شاممان بیشتر سیب زمینی با تخم مرغ آبپز بود یا نهایتا عدس پلو. اینها تأثیر ملاقات با خانواده شهدا بود.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃