eitaa logo
هیئتـــ‌ رَیآحیـن‌الهُـ❤️ـدے
1.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
51 فایل
💌| عنایـــت‌حضـــرت‌مهـــدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)مارابه‌اینجـــارســـانده‌اســـت... 🌿|هیـــئت‌نوجـــوانان‌دختـــر‌انصــارالشهــداءدارالعبـــاده‌یـــزد 😉| کپی؟ حلاله‌رفیق 🤗| خــٰادِم‌کانــٰال‌و‌َتَبــــٰادُل: @rayahin_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بله مشکلی نداره
سلام آخرین حرفی که شعر باهاش تموم میشه مثلا در شعر اول حرف ت هست.
❗️مهم نیس فرقی نداره🦋😊 ❗️خب حله پس
سلام حجم پیام ها واقعا بالاست به نوبت داریم پاسخ میدیم ☺️ ممنون از صبوریتون🦋
بگرد پیداش کن خب 😐💔🖐🏿
البته اگر درست بود ✅
قابل توجه شرکت کنندگان 📣📣 باتوجه به حجم بالای پیام ها در اکانت ادمین کانال بعد از اتمام چالش پیام ها چک و برندگان اعلام خواهند. لطفا در فرصت پاسخگویی تمرکزتون رو برای پیدا کردن جواب درست بزارید. لطفاً سوالات نامربوط هم نپرسید. 💕
هیئتـــ‌ رَیآحیـن‌الهُـ❤️ـدے
🔻شروع چاااالش😍😍😍
زمان چالش به پایان رسید😁❗️ 🔻منتظر اعلام برنده ها باشید😜
❗️دلیل دیر سین زدن😉
1.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍀﷽‌🍀 رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷 #پارت40 مراسم اختتامیه با روایتگری حاج حسین یکتا تموم شد عالی بود وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست ساعت 10شبه یعنی کجا رفتن یه برگه رو در اتاقم بود دست خط پدرم بود نوشته بود رفته بودن مهمونی وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم داداش هوای خانوادمو داشته باش دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده ساعتم کوک کردم رو ساعت 2:30برای نماز شب هرزمانی دلم میگرفت نماز شب میخوندم دلم هوای شلمچه ،طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود .... زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن وضو گرفتم برگشتم اتاقم قامت نماز شب بستم بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد خواب دیدم تو طلائیه ام روضه بود انگار زینب برام دست تکون داد: حنانه حنانه بیا اینجا رفتم نشستم کنارش آروم گفتم: چ خبره؟ زینب: حضرت آقا(رهبر)دارن میان طلائیه بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان -وای خدایا نیم ساعت نشد رهبر اومدن دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن آقا حرفهاشون تموم شد رفتن همه بچها جمع شدن دور شهدا منو زینبم رفتیم سمت حاج_ابراهیم_همت سرمو انداختم پایین که یهو حاجی گفت: خانم معروفی درسته من برادرتم اما نامحرمم بهتون هرزمان که میحواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید