میانِآنهمہسختےودلتنگۍツ
دلمگرمِحضورِاوست☕️
صدانمۍزندڪھهستم:)
بۍصداگرهبازمۍڪند؛میفھمم💚🌿
📗''🌿 #دلانـھ
☁️‹⃟🕊
🌿⃟🥀¦⇢#شهیدانہ
مےگفت :
توے گودال شهید پیدا ڪردیم
هرچه خاک بیرون میریخت باز
برمیگشت..!
اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوانے را دیدم
ڪه گفت : دوست دارم گمنام بمانم
بیل را بردار و برو🕊(:
• #شهیدگمنامخوشنامتویے •
ࢪایحہشهَدا C᭄
شایدگمنام:
ایشهید،ایآنکهبرکرانهازلیوابدیوجود
برنشستهایدستیبرآروماقبرستاننشینان
عاداتسخیفرانیزازاینمنجلاببیرون کشور!
• #سیدمرتضیآوینی💚🌱 •
#قسمتبیستونهم
#عشقبہطعݦساڊڴۍ
بازم خندید به شیطنتم ولی آروم_باشه ببینم بابا الزم نداشت میام!
ذوق زده گفتم: مرسی امیرعلی عاشقتم
سکوتش و صدای نفسهاش که معمولی و آروم نبود بهم فهموند بازم سوتی دادم و بی مقدمه ابراز
عالقه کردم! اینبار خجالت نکشیدم مگه ابراز عالقه به شوهر هم مقدمه می خواست!
_کار دیگه ای نداری خانومی!
لحن مهربون و خانومی گفتنش بی شک نشونه ابراز عالقه بی پروای من بود_نه ممنون فقط برام
دعا کن راست راستی استرس دارم!
_استرس نداشته باش بی خودی! درسته محیطش با مدرسه فرق داره ولی همون محل یاد گرفتن
و علم آموزیه...چندتا صلوات بفرست آروم میشی
بی اختیار صلوات فرستادم زیر لب به همراه وعجل فرجهمی که هیچ وقت جا نمی انداختمش بعد
از صلوات...راست می گفت عجیب این ذکر آرامش میپاشید به روح و قلب آدم!
_ممنون امیرعلی واقعا آروم شدم...ببخشید مزاحمت شدم
_مزاحم نیستی برو ان شااهلل موفق باشی و یک روزی مثل امروز خوشحال باشی از گرفتن مدرکت
ذوق کردم از این دعای ساده اش که نشون میداد واقعیه و از ته قلب گفته!گاهی حتی باید ساده
دعا کرد!
_بازم ممنون و خداحافظ
امیرعلی_ خداحافظ موفق باشی
دکمه قطع گوشی رو که لمس کردم و تماس قطع شد ...نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو به قلبم
چسبوندم و باز ذکر صلوات بود که زیرلبی می گفتم!
راست می گفت امیرعلی محیط دانشگاه فرق داشت...سلب میشد از آدم اون آزادی و شیطنتهای
دخترونه ای که توی مدرسه بود ...! اینجا باید خانوم میبودی...وقتی هم که خانوم باشی دیگه هر
نگاهی هرز نمیره روت!!
باورود استاد وبلند شدن همه به احترامش یاد صحبتم با امیرعلی افتادم بی اختیار لبخند جاخوش
کرد کنج لبم و باهمه وجود دعا دعا می کردم بعد از دوروز ندیدن امیرعلی ...امشب بتونم ببینمش
به هوای این تاریکی شب و کالسی که اینموقع تموم میشد!
نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت
ماشین ...معلوم نبود از کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بودو چشمهاش بسته بود!
روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و با همه وجودم گفتم:سالم
چشمهاش بازشدو لبخندی زد _سالم ...کالس خوب بود
با خنده سرم رو به دوطرف تکون دادم_ای بدنبود
نگاهی به ساعت ماشین کرد و بعد استارت زد_کالست خیلی دیر تموم میشه ...نباید همچین
کالسی رو برمیداشتی که به شب بخوری
این یعنی دل نگرانم بود دیگه؟!
_ منم دوست ندارم ولی ترم اول, خود دانشگاه برات انتخاب واحد میکنه
_راست می گی حواسم نبود!
_البته میتونم حذف بکنم درسهایی رو که نمی خوام...
بعد هم مغموم گفتم: اگه به من بود همه کالسهای کله سحرو نصفه شب رو حذف می کردم
خندید_اونوقت فکر کنم یک هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری!
همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم _بهتر...مگه حتما باید سر چهارسال تمومش کرد
انگار چیزی یادم افتاده باشه بی هوا چرخیدم و ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم_راستی امیرعلی
ممنون که اومدی
چشمهاش گرد شد و من به قیافه ترسیده ومتعجبش خندیدم و بعد لب چیدم_خب چیه ؟!
با خنده سرتکون دادولی سکوت کرد...بقیه مسیر توی سکوت گذشت اما من عجیب دوست داشتم
همین سکوت رو ولی با امیرعلی!
#پارتسیام
#عشقبہطعݦساڊڴۍ
با توقف ماشین نگاهم رو از روبه رو گرفتم_ممنون نمیای خونه؟
کمی روی صندلیش چرخید روبه من _نه ممنون سالم برسون
دستم رو جلوبردم تا باهاش دست بدم که فقط به دستم نگاه کرد
اعتراض آمیز گفتم: امیرعلی
_ببین محیا چیزه...
چشمهام و ریز کردم_چیزه...!
اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد_عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین
دستهام...
نزاشتم ادامه بده و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و
صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید
_دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه
شونه هام رو باال انداختم و دستش رو رها کردم_من فرق میکنم امیرعلی... عیب نداره سیاه بشه
ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره
بازهم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و میبرد...دستم رفت سمت دست گیره و درو باز
کردم ...ولی امشب باز گل انداخته بود شیطتم سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه
امیرعلی کشیدم که چشمهاش گرد شدو ومتعجب از کار من!
با لحن بچگانه ای گفتم: حاال اینم تنبیهت آقا ...حاال مجبوری صورتت رو هم بشوری
لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومدو خندید...به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه
کرد_عجب تنبیهی ببین باصورتم چیکار کردی؟
مثل بچه های تخس گفتم: خوب کردم
یک ابروش خیلی بامزه باال رفت ...دیگه داشت بی پروا میشد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع
از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین _سالم برسون به همه از عمو احمدهم از طرف من
تشکرکن
کشیده و مهربون گفت: چشم بزرگیتون رومیرسونم
خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم...
_محیا... محیا...
اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین _جونم؟
بازهم بی هوا گفته بودم انگار امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم , که
هر دولنگه ابروهاش بامزه باال رفت و لبخند زدو من رو به خنده انداخت !
منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی
ازته دل خندید
_حاال یک یک شدیم برو توخونه سرده
لبخند پررنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنارخودم تازه میدیدم
این شیطنتش رو ..اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شدو لحنش جدی_ناراحت شدی؟
دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :خیلی دوستت دارم
دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم ...عجیب بود قلبم
بیقراری نمیکرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساسهایی که موقع نزدیکی به امیرعلی
فوران میکرد!
به خودش اومدو بین موهاش دست کشید... دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید
_برو هوا سرده!
دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم ...با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه
خداحافظی تکون دادم وزنگ در خونه رو فشار ...در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو
برام بلند کردو دور شد...من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم ,درسته که
امیرعلی هنوز باقلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست !یک دوست کنار واژه شوهر
بودنش برای همین هم خستگی اولین کالسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شدو
به هوا رفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یہ همچین اڪیپۍ آرزوسٺ•😁🌱•...(:
#تباهیات🚶♀
چادر پوشیدن ملاک یک دختر خوب نیس ❌
چادری های زیادی هستن که مسیر شیطان رو میروند 🚶♀🕳💔
و تو زندگیشون ر*ل زدن و کا*ت کردن با افراد متعدد را تجربه کردن
پس بیاییم مذهبی نما نباشیم 🙂
مذهبی واقعی باشیم🤝
"🦋🌧"
وچـہڪوههایۍنگذاشتـن،
سرایـنخآنـہخاڪستـرببـارد..!
•💙🦋• #حـاج_قاسـم ••