eitaa logo
رازچفیه
486 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
653 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رازچفیه
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_سی_و_هشتم یا رسول الله ... _زمان پیامبر ... برای حضرت خبر
🌷 🔥 قسمت سناریو مثل فنر از جا پریدم و 🙄⚡️ کوله رو از روی زمین برداشتم می خواستم برم و از اونجا دور بشم🚶♂ یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم😢 یه حسی می گفت : با این اشک ریختن💧 بدجور خودت رو تحقیر کردی😒 حالم به حدی خراب بود😔 که حس و حالی نداشتم😢 روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🔥 که نزاره حرفم رو بزنم 👌 هنوز قدم از قدم برنداشته🚶♂ صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد 🙄 مهرااااان🗣 کوله رو بیار بالا همه چیزم اون توئه ...🗣 راه افتادم🚶♂دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم🚶♂آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن🔥به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین⚡️ با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم🗣 اومد سمتم🏃♂ و کوله رو ازم گرفت🎒 تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...⁉️ اشتها نداشتم ...😢 - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد🍔 رفتی تعارف کن علی الخصوص به فرهاد ...✌️ نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده👀 خوب واسه خودت حال کردی ها😁 رفتی پایین ... توی سکوت ... ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود⚡️ ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم😐 لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏 _ااا ... پشت درخت بودی ندیدمت👀 سریع کوله رو از سعید گرفتم🎒 و یه ساندویچ از توش در آوردم🍔 و گرفتم سمتش ... - بسم الله ...😊 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🔥 قسمت تو نفهمیدی ... جا خورد ...😳 _نه قربانت ... خودت بخور👌 این دفعه گرم تر جلو رفتم ...🚶♂ _داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی💧 عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه😅 به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه😅بخور نمک گیر نمیشی ...☺️ دادم دستش و دوباره برگشتم پایین🚶♂ کنار آب🌊 با فاصله از گل و لای اطرافش💫 زیر سایه دراز کشیدم🙄 هر چند آفتاب هم ملایم بود ...🌤 خوابم نمی برد😢 به شدت خسته بودم😞 بی خوابی دیشب و تمام روز 🌤 جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...🙄🙄 صدای فرهاد از روی بلندی اومد🗣 و دستور برگشت صادر شد📣 از خدا خواسته راه افتادم🚶♂ دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... 🚌🚌 و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم📿 چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟⁉️آزمون و امتحان؟ ... یا ...🤔 کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت😐 همون گروه پیشتاز رفت⚡️ زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن🚌 سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من🙄 همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...⚡️ برگشت هم همون مراسم رفت😒 و من کل مسیر رو با چشم های بسته😑 به پشتی تکیه داده بودم💫 و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم🌱 که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد🙄 و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد🗣 - بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم😊 یه راهی برید🚶♂ قدمی بزنید⚡️ اگر می خواید برید سرویس ... چشم هام رو که باز کردم👀 هوا، هوای نماز مغرب بود ...🌙 ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد☀️ همه بی هوا و قاطی🙄 بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...🚶♂🚶♀ خانم ها که پیاده شدن👌 منم از جا بلند شدم دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم🏃♂ نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم😢 و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...👀 - این بار بد رقم از شیطان خوردی🔥 بد جور ... این بار خدا نبود ، الهام نبود و تو نفهمیدی ...😢 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🔥 قسمت مرده متحرک با سرعت از پله های اتوبوس🚌 رفتم پایین🚶♂چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم👀 تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم🙄 و از پشت، زد روی شونه ام ...⚡️ _آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم😊👌 جدی و بی تعارف☺️ در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا😊 من تقریبا همیشه میام و ... خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم🗣 و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود 😶 توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...🙄⚡️ _با اجازه تون من دیگه میرم خیلی خسته ام ...🚶♂😢 سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...😐✌️ _حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود😂 هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم😁 تا اومدم از فرصت استفاده کنم🙄 یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود👀 یهو به جمع مون اضافه شد ...🚶♂ - بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه بریم همه پیتزا مهمون من ...🍕😊 _آره دیگه بچه پولداری و ...راستی ماشینت کو؟ 🤔 صبح بی ماشین اومدی؟ ...⁉️ _شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم😂 یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ...🙄 منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود😐 به زحمت و با هزار ترفند⚡️ خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم🗣 فکر نمی کردم بیاد اما تا گفتم ... _سعید آقا میای؟ ...🤔 چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم🚗 سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک😢 جمعه بعد رو رفتم سرکار🚶♂ سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت⚡️ یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم📚 ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... ولی من، نه ... ساعت 12:30 شب، رسید خونه🌙 از در اتاق تو نیومده، چراغ 💡رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ...🎒 گیج و منگ خواب😴 چشم هام رو باز کردم 🙄 نور بدجور زد توی چشمم ...⚡️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی 🦋🦋
🌷 🔥 قسمت امثال تو صدام خسته و خواب آلود😢 از توی گلوم در نمی اومد ... - بَه داداش ... رسیدن بخیر ...😎 رفت سر کمد، لباس عوض کردن⚡️ - امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت😐 دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید😡 اصلا مرده به من چه که نیومده ...😒 غلت زدم رو به دیوار⚡️ که نور کمتر بیوفته تو چشمم👀 - مخصوصا این پسره کیه؟⁉️ سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...😐 راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...🙄👌 ته دلم گفتم ... من دیگه بیا نیستم👌 اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه👀 و چشم هام رو بستم ...😑 نیم ساعت بعد⏰سعید هم خوابید😴 اما خواب از سر من پریده بود😶 هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم🙄 نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری⁉️ و همه اش دوباره زنده شد ...😢 فردا ... حدود ظهر🌤 دکتر زنگ زد📞 احوال پرسی و گله که چرا نیومدی😢 هر چی می گفتم فایده نداشت مکث عمیقی کردم ...😐 - دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...😊 سکوت کرد😐خوشحال شدم😍فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...👌 ــ نه اتفاقاً یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه😊 اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع👌شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ... و زد زیر خنده ...😂 من، مات پای تلفن😐 نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده👀 اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده😒 بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت😖 _دیروز به بچه ها گفتم🗣 فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن🖐 نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...😊 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی 🦋🦋
🌷 🔥 قسمت این آیات کتاب حکیم است تلفن رو که قطع کرد ...📞 بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... 😢 بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...🚶♂ نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت😟 - آقا جون ... چه کار کنم؟😔 من اهل چنین محافلی نیستم⚡️ تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن اونم که از ... گریه ام گرفت😭🙏 به خدا نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... ⚡️ دلم گرفته بود ...😔⚡️ فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف👌 نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه⚡️ و معلق موندن بین زمین و آسمون🌤می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ...🚶♂اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... 😑 یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...🔥 سر در گریبان فرو برده😔 با خدا و امام رضا درد می کردم🍃 سرم رو که آوردم بالا ...🙄روحانی سیدی با ریش و موی سفید با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند📖 آرامش عجیبی توی صورتش بود🍃حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش🚶♂😣 _حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...👀⚡️ _چرا که نه پسرم😊 برو برام قرآن بیار ...🚶♂ قرآن📖 رو بوسید با اون دست های لرزان⚡️ آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...👌 ✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است🌱 مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند✌️ آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...✨ از حرم که خارج شدم 🚶♂ قلبم آرام آرام بود🍃 می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه ...😢 می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ...😢 اما از اون ... برای می ترسیدم😞 و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود👌 💖حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...💖 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی ✿
🌷 🔥 قسمت تو ... خدا باش بالای ⛰کوه ...🙄 از اون منظره زیبا و سرسبز🍃به اطراف نگاه می کردم👀 دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم📿 که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🏃♂ - آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم😢 نگاهی به اطراف انداختم👀 - این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم🙄 به یکی دیگه بگو داداش ...😊 - نه پاسور نیست😢 مافیاست👌خدا می خوایم ... بچه ها میگن تو خدا باش ... دونه تسبیح توی دستم موند📿 از حالت نگاهم، عمق تعجبم😳 فریاد می زد ... - من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت - فقط که حرف من نیست🖐تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...😁 هر بار که این جمله رو می گفت تمام بدنم می لرزید⚡️ شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا ... برای من، ...😔🖐 بود بود بود خدا بودن ... بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه🗣 که دور آتیش حلقه زده بودن🔥🔥 - سینا ... بچه ها ... این نمیاد ریختن سرم⚡️و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم😐 کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...🙄 برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم👀 و کامرانی که چند وقت پیش⚡️ اونطور از من ترسیده بود🙄 حالا کنار من نشسته بود👀 و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...👌⚡️ - هستی یا نه؟⁉️ بری خیلی نامردیه ... دوباره نگاهم چرخید روی کامران 👀 تسبیحم رو دور مچم بستم📿 - بسم الله ... تمام بعد از ظهر🌤تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم👀 بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...👌 به آسمون که نگاه کردم🙄حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... 🌙 وقت نماز بود و تجدید وضو💧 بچه ها هنوز وسط بازی ...⚡️⚡️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
✨گلوله های دیروز خون می ریختند ولی گلوله های امروز... ✨گلوله های دیروز جان را هدف میگرفتنداما گلوله های امروز فکر و روح و روان را....🔥 که اگر آن را از پای در آورد جان به راحتی تسلیم می شود...➰ @razechafieh
خواهرم... حجاب؛ مانند اولین خاڪریز جبهه اسٺ ڪه؛ دشمݧ براے تصرف سرزمینے؛ حتماً باید اوݪ آݧ را بگیرد… مواظب این سنگر باشید!✌️ @razechafieh
جدی گرفته‌ایم زندگیِ دنیایی را و شوخی گرفتیم قیامت را ... کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند بیدار شویم ...! -شهیدحسین‌معزغلامی- @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا