سلام بر تو اے صاحب عصر و زمان🕊
💚ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت(ع)،و تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، و اموات بخصوص بدوارثین و بیوارثین
بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم
⚜الهی عظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ
#امام_زمان
🔹🔹🔹
@razechafieh
بسم رب شهدا و الصدیقین
بسته معنوی امروز هدیه به شهید:
صلوات
دعای فرج
حمد و توحید
ذکر استغفار
آیتالکرسی
زیارت عاشورا
بهعبادتیمهمانکنید📿
بهشفاعتیجبرانکنند✨
تمامی ذکرها هدیه به آقا امام زمان، اهل بیت، ۷۲ تن شهید کربلا و شهدای صدر اسلام تا کنون.
همچنین مهمان امروز🌷
💚شهید علی محمودوند
به نیت سلامتے و تعجیل در ظهور مولا صاحب الزمان (عج) سلامتی رهبرمان سید علے خامنهاے ، پیروزے غزه و فلسطین و نابودی هر چه زودتر اسرائیل، رفع مشڪلات کشور، بارش باران،شفاے بیماران،وحاجت روایی و عاقبت بخیرے همه ان شاءالله✅
💚در صورت تمایل میتوانید اعلام ذکر کنید
🌙اللهم عجل لولیک الفرج🌙
پست بعدے معرفی شهید👇
@razechafieh
دردهای سردارِ تفحص
🌷شهید علی محمودوند
تاریخ تولد: ۶ / ۴ / ۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۷۹
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
*🌷جانباز ۷۰ درصد بود؛ هم شیمیایی و هم اعصاب و روان.⚡️در عملیات والفجر ۸ برای همیشه پایش را از دست داد چند مرتبه پایش را عمل کردند اول انگشتهای پای و بعد تا پاشنه و هر بار تکه ای از پایش را قطع نمودند،🥀با پای مصنوعی ناراحتی کلیه و با داشتن فرزند معلول باز هم برای تفحص به منطقه میرفت.🕊علی در سالهای آخر سردردهای شدید داشت هربار با تمام قدرت سرش را فشار میداد، انگار میخواست منفجر شود🥀میگفت:«تو نمیدانی چطور درد میکند، حالم به هم میخورد»🥀او شیمیایی شده و کلیههایش از کار افتاده بود، حالت تهوع داشت🥀عارضه موجی بودن نیز بعضی اوقات زندگیش را مختل میکرد🥀در این گونه مواقع میگفت:«فقط بروید بیرون، سپس سرش را آنقدر به دیوار میکوبید و فشار میداد تا زمانیکه بدنش خشک میشد🥀حتی یکبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شیشهها را شکست🍂 ۸ سال دفاع مقدس دیگر رمقی برای علی نگذاشته بود🥀در جای جای پیکرش ردپای جنگ بود اما او باز هم مقاومت کرد🌙همرزم← پای مصنوعیاش شکسته بود با خنده کمی لیلی رفت و گفت:«این پا روی مین رفتن داره»‼️ ۲۲ بهمن ماه از راه رسید کارمان تفحص شهدا بود🌙علی به میدان مین رفت، و حدود ۶۳ مین را پیدا کرد⚡️به آخرین مین که رسیدیم کسی مرا صدا زد و ۷ متر دور شدم، ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید💥به طرف علی دویدم، او با پیکری خونین روی زمین افتاده بود🥀باورم نمیشد او به آرزویش رسید*🕊️🕋
#شهید_علی_محمودوند
#شادی_روح_پاکش_صلوات💙🌷
@razechafieh
رازچفیه
📕 رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتم ▫️اما او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمیکشید که پیشنهاد همپیالهاش
📕 رمان #سپر_سرخ
🔻 قسمت هشتم
▫️مقابل پوتینش روی زمین افتاده بودم و هر دو دستم به هم بسته بود که با همه انگشتانم به خاک زمین چنگ میزدم و با هر نفس التماسش میکردم: «اگه خدا و پیغمبر رو قبول داری، بذار من برم! مامان بابام منتظرن! تو رو خدا بذار برم!»
▪️لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران اشکم در دل سنگش اثر کرده و به گمانم دیگر جز زیباییام چیزی نمیدید که مقابلم خم شد.
▫️نگاهش مثل صاعقه شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو میرفت و نمیدانستم میخواهد چه کند. دستش را به سرعت جلو آورد، زنجیر دستم را گرفت و با قدرت، پیکرِ در هم شکستهام را بلند کرد.
▪️دیگر نه نگاهم میکرد و نه حرفی میزد که با گامهای بلندش به راه افتاد و مرا دنبال خودش میکشید. توانی به تنم نمانده و حریف سرعت قدمهایش نمیشدم که پاهایم عقبتر میماند و دستانم به جلو کشیده میشد.
▫️من اسیر او بودم و انگار او از چیزی فرار میکرد که با تمام سرعت از جاده فاصله میگرفت و تازه متوجه شدم به سمت خاکریز کوتاهی میرود.
▪️میدانستم پشت آن خاکریز کارم را تمام میکند که با همه ناتوانی دستم را عقب میکشیدم بلکه حریف قدرتش شوم و نمیشد که دیگر اختیار قدمهایم دست خودم نبود.
▫️در هوای گرگ و میش مغرب، بیتابیهای امروز مادر و نگاه منتظر پدرم، هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و دیگر باید آرزوی دیدارشان را به قیامت میبردم که با هر قدم میدیدم به مرگم نزدیکتر میشوم.
▪️در سربالایی خاکریز با همه قدرت دستم را میکشید، حس میکردم بند به بند بدنم از هم پاره میشود و در سرازیری، حریف سرعتش نمیشدم که زنجیر از دستش رها شد و همان پای خاکریز با صورت زمین خوردم.
▫️تمام بدنم در زمین فرو رفته بود، انگار استخوانهایم در هم شکسته و دیگر نه فقط از ترس که از شدت درد ضجه زدم.
▪️زنجیر اسارتم از دستانش رها شده بود که به سرعت برگشت و مقابلم روی زمین زانو زد، از نگاهش خون میچکید و حالا لحنش بیشتر از دل من میلرزید: «نترس!» و همین چشمان زخم خوردهاش فرصت خوبی بود تا در آخرین مهلتی که برایم مانده از خودم دفاع کنم.
▫️مشت هر دو دست بستهام را از خاک پُر کردم و با همه ترسی که در رگهایم میدوید، به صورتش پاشیدم.
▪️از همان شکاف نقاب، چشمان مشکیاش از خاک پُر شد و همین تلاش کودکانهام کورش کرده بود که با هر دو دست چشمانش را فشار میداد و از لرزش دستانش پیدا بود چشمانش آتش گرفته است.
▫️دوباره دستم را به طرف زمین بردم و اینبار مهلت نداد که با یک دست، زنجیر دستانم را غلاف کرد و آتش چشمانش خنک نمیشد که با دست دیگر نقاب را بالا کشید تا خاک پلکهایش را پاک کند.
▪️در تاریکی هوا، سایه صورت مردانه و آفتاب سوختهاش که زیر پردهای از خاک خشنتر هم شده بود، جان به لبم کرده و میترسیدم بخواهد انتقام همین یک مشت خاک را بگیرد و از همین وحشت، دندان هایم به هم می خورد.
▫️رعشه دستانم را میدید و اینهمه درماندگیام طاقتش را تمام کرده بود که دوباره بلند شد و مرا هم با خودش از جا کَند.
▪️تاریکی مطلق این بیابان بیانتها نفسم را گرفته بود، او با نور اندک موبایلش راه را پیدا میکرد و دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که فقط با قدرت او کشیده میشدم تا بلاخره سایه ماشینی پیدا شد.
▫️در نور موبایلش با چشمان بیحالم میدیدم تمام سطح ماشین را با گِل پوشانده و فقط بخشی از شیشه مقابل تمیز بود که یقین کردم همین قفس گِلی، امشب قبر من خواهد شد.
▪️در ماشین را باز کرد؛ جز جنازهای از من نمانده بود و او با اشاره دست، دستور داد سوار شوم. انگار میخواست هر چه سریعتر از اینجا فرار کند که تا سوار شدم، در را به هم کوبید و به سرعت پشت فرمان پرید.
▫️حس میکردم روح از بدنم رفته و نفسی برایم نمانده است؛ روی صندلی کنارش بیرمق افتاده بودم و او جاده فرعی و تاریکی را به سرعت میپیمود.
▪️دیگر حتی فکرم کار نمیکرد و نمیدانستم تا کجا میخواهد این مرده متحرک را با خودش ببرد که تابلوی مسیر فلوجه - بغداد مشخص شد و پس از یک ساعت سکوت، بلاخره لب از لب باز کرد: «دیگه فلوجه برای شما امن نیست، میبرمتون بغداد.»
▫️نمیفهمیدم چه میگوید و او خوب حال دلم را میفهمید که بیآنکه نگاهم کند، آهسته زمزمه کرد: «تا سیطره فلوجه هر لحظه ممکن بود با داعشیها روبرو بشیم، برا همین نتونستم بهتون اعتماد کنم و حرفی نزدم تا وارد سیطره بغداد بشیم.»...
📖 ادامه دارد...
#یاداعیالله...💙••
جُرم وتقصیر زما بوده و هست آقا جان
که دعـای فرجـت فـاقـد تــأثـیـر شــده!
✨💛🌼•
@razechafieh
1⃣ختم سه مرتبه سوره توحید
هدیه به آقا امام زمان (عج)
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور
2⃣ختم ۳۱۳ شاخه گل صلوات
هدیه به آقا امام زمان (عج)
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور
3⃣ختم ۱۲ مرتبه دعای الهی عظم البلا
هدیه به آقا امام زمان (عج)
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور
4⃣ختم ۱۲ مرتبه دعای اللهم کُن لولیک...
هدیه به آقا امام زمان (عج)
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور
5⃣ ختم ۴۰ مرتبه ذکر اللهم عجل لولیک الفرج
هدیه به آقا امام زمان (عج)
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور
🌷لطفا یکی از کدها رو انتخاب و تلاوت کنیم✅
ان شاءالله شرمنده مولامون نشیم
💚اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب کبری سلامالله علیها💚
#نیمه_شعبان🌹
@razechafieh